" rel="stylesheet"/> "> ">

خواستگاری شاه اصفهان از گل

چنین گفت آن سخن سنج سخندان
کزو بهتر ندیدم من سخنران
که چون شب روز شد وین مرغ پرزن
ز شب بر چید پروین را چو ارزن
فلک چو طیلسان سبز بر سفت
زمین در پرنیان سبز بنهفت
شه خوزان نشسته بود بر گاه
در آمد از سپاهان قاصد شاه
خبر آوردش از شاه سپاهان
که شه همچون شکر گلراست خواهان
بسازد کار آن شمع زمانه
کند شکر ز خوزستان روانه
که راه از بهر آب زندگانی
زدیم آب از گلاب اصفهانی
سپاهانرا تو بهروزی فرستی
که از گل شکر خوزی فرستی
همه شهر سپاهان چار طاقست
ز وصل گل چه هنگام فراقست
ز شادی بانگ نوش از ماه رفته
خرد بر تک چو باد از راه رفته
همآوازان بهم همدرد گشته
هوا از آه مستان سرد گشته
سپیده دم صبوحی دم نشسته
بروی روز بر شبنم نشسته
عطارد نامة نو ساز کرده
سماع زهروی آغاز کرده
ز شکر درفشان گلرنگ چشمه
ز مستی شیرگیر آهو کرشمه
ز شادی هیچ باقی نیست امروز
مگر گل زانک گل باید بنوروز
چوزین معنی بگل آمد پیامی
که شاه آنمرغ را بنهاده دامی
ز خوزستان شکر را میکنددور
ز صد ماتم بتر میسازدش سور
همه کار عروسی میکند راست
بپیش ماه سوسی میکند راست
ازین غم آتشی در جان گل زد
جهان صد خار در شریان گل زد
جهان از دل چو بحر آتشش ساخت
فلک یکبارگی دست خوشش ساخت
بگردون بر رسید آه گل از دل
پر آتش شد تهیگاه گل از دل
نشسته مشک کنده ماه خسته
دلش بر خاسته بگشاده بسته
شکر آورده زیر حلقة میم
شخوده برگ گل از فندق سیم
دلی و صد هزاران آتش رشک
رخی و صد هزاران دانه اشک
بیامد پیش گلرخ دلربایی
که بهر عقد بستاند رضایی
چو گل را دید زیر خون بمانده
دلش با خون بهم بیرون بمانده
سمنبر پیرهن چون گل دریده
ز نرگس لاله را جدول کشیده
نشسته در میان خون بخواری
وزو برخاسته از جمله زاری
شنوده از عروسی هر سخن را
از آن ماتم گرفته سروبن را
سخن در شاهراه گوش رفته
خرد از شاهراه هوش رفته
نه در دل رای و نه در عقل تدبیر
بگفته بردو علم چار تکبیر
هوای هرمزش افگنده در جوش
وجود گلرخش گشته فراموش
چو آینده چنان دید آن صنم را
زغم دربسته کرد آن لحظه دم را
نزد دم تن زد و لختی بیاسود
که تا آن تاج بر تختی بیاسود
نگار تلخ پاسخ، در بر ماه
بشرینی پیامی دادش از شاه
که خود را هشت جنت نقد بینم
چو شکر زیر گل در عقد بینم
ترا این عقد در عقبیست رانده
تو چون عقد گهر در عقد مانده
نباید بود گلراسر گران گشت
که نتواند کس از رسم جهان گشت
تو خورشیدی ترا ماهی بباید
تو خاتونی ترا شاهی بباید
همه کس را بجفتی اشتیاقست
که بی جفتی خدایست آنکه طاقت
اگر چون دیگران جفتی کنی تو
بخوبی طاقی و جفتی زنی تو
بباید جفت را بر جان نهادن
چو جفتی جفته در نتوان نهادن
چو مردم در بر جفتی طرب کن
پری جفتی مگر جفتی طلب کن
چو ابرویی تو طاق از چشم آخر
همی جفتی طلب چون چشم آخر!
چو شمعم سوختی ایمه چگویم
بده پروانه تا باشد بکویم
گلش گفتا شهم دیوانه خواهد
که از شمعی چو من پروانه خواهد
ز نطع خود برون ره می نخواهم
چه پروانه دهم شه می نخواهم
یقین دانم که نبود شاه خواهان
که گل گردد گلایه در سپاهان
نه بر نطع عروسی راه خواهم
نه رخ برشه نهم نه شاه خواهم
نه با او میل در میدان کشم من
نه با او اسپ در جولان کشم من
پیاده میروم چون دلفروزی
بفرزینی رسم در نطع روزی
گر او را پیل بالازر عیانست
مرازو، پیل بندی در میانست
شه از من در غریبی مبتلا باد
و یا شهمات این نطع دو تا باد
چو آنزن پاسخ از گلرخ چنان یافت
سبک دل را چو مستان سرگران یافت
دلش در نفرتی دید و نفوری
وزو نزد یکیی جستن چو دوری
زن آمد پیش شاه و گفت آن ماه
نخواهد بود هرگز جفت آن شاه
چو گویی جفت گیر او سوک گیرد
نه زان مرغست کوکاووک گیرد
چو سوسن ده زبان شد گل بیکبار
که آزادم چو سوسن من ازین کار
نه جفتی خواهم و نه جفت گیرم
و گر چون آتشی بی جفت میرم
چه گر آتش زبی جفتی بیمرد
بسوزد هر که با او جفت گیرد
ازان چون آتشی فارغ ز جفتم
که نم در ندهم و در آب خفتم
چه گر خاکم نگردد گرد آخر
پدر نپسنددم در درد آخر
شه خوزان از آن پاسخ چنان شد
که گویی مغز او از استخوان شد
برای کار آنسرو چمن را
بخواند او فیلسوف رایزن را
بدو گفتا چه جویم در مضیقی
زمانی خون این خور از طریقی
نگین دل چنان در بند اینست
که دل در بند او همچون نگینست
حکیمش گفت رای تو نکوتر
که خسروبرترست و من فروتر
ولی هرچ آن بنا کامی کنی ساز
اگر نورست نوری ندهدت باز
بنامی کار برخامی منه تو
اساسی را بناکامی منه تو
چوزین اندیشه غمناکست شهزاد
نباید بر دل، این اندیشه ره داد
چو وقت کشت شاخی رادهی پیچ
توان کشتن ولی برندهدت هیچ
چو گل را ناخوشی میآید از جفت
چو پسته لب بباید بست از این گفت
خوشی چندانکه گویی بیش باید
همه عالم برای خویش باید
قضا تدبیر ما بر هم شکستست
گشاد کارها بر قوت بستست
اگر صد موی بشکافم ز تدبیر
برون نتوان شدن مویی ز تقدیر
بباید نامه یی آغاز کردن
ازین اندیشه دل پرد از کردن
سخن گفتن چو شکر از دل آنگاه
فرستادن بدست قاصد شاه
خوش آمد شاه را زان رای عالی
بجای آورد آنچ او گفت حالی
دبیری آمد و نامه ادا کرد
بنای نامه بر نام خدا کرد
پس از گل کرد حرفی چند آغاز
که ممکن نیست کردن این گره باز
که گربا گل بگویم این سخن را
در آویزد بگیسو خویشتن را
توان کرداز چنین یاری تحاشی
سزد گردر چنین کاری نباشی
ترا گر گل نباشد غم نیاید
سپاهان را زیک گل کم نیاید
پدر شویی که او جوید رضا داد
اگر دختر ترا خواهد ترا باد
چو بنوشتند و نامه در نوشتند
ز مشک و عنبرش مهر سرشتند
سپردندش بدست قاصد شاه
نهاد آن مرد قاصد پای در راه
برشه رفت و چون شه نامه برخواند
زهر قصری بزرگانرا بدر خواند
زخشم شاه خوزستان سخن گفت
که طاقم کرد شه زان سیمتن جفت
زبانم داد تا گل یارم آید
چو دل او داردم دلدارم آید
چو شکر هر دو با هم دوست باشیم
چو پسته هر دو در یک پوست باشیم
ز گل چون یده بر سر با شمش من
وکیل خرج شکر با شمش من
کنون از گفته خود سرگران شد
زبون آن سبک دل چون توان شد
وفا جستن زتر دامن محالست
که دوران وفارا خشک سالست
بسی نام وفا گوشم شنیدست
ولی هرگز ندیدم، تا که دیدست
خبر هست از وفالیکن عیان نیست
وفا گر هست قسم این جهان نیست
منم امروز شمع پادشاهان
زمن در پرده مینازد سپاهان
اگر بر کین من آرد جهان دست
کنم کوری دشمن را جهان پست
و گر کژبازد این خاکستری نطع
ببیند نطع و خاکستر علی القطع
بچشمم هفت دریا جز کفی نیست
ز چشمم هفت دوزخ جز تفی نیست
جهان گر آب گیرد من بشولم
از آن معنی که نرسد بر پژولم
ز شمشیرم کبودی آشکارست
که بحری گوهری و آبدارست
گر آبستن ز من اندیش گیرد
چنین راه عدم در پیش گیرد
مه نو گر چه بس کهنه عزیزست
بپیش رای من نو کیسه چیزست
نمی بینی که در کسب شعاعی
کند منزل بمنزل انتجاعی
که باشد شاه خوزستان که امروز
بگردد از چو من شاهی دل افروز
زبد نامی هوای جنگ دارد
ز دامادی شاهی ننگ دارد
چرا دل را ازو دردی نمایم
من او را این زمان مردی نمایم
بگفت این وسپه بیرون فرستاد
ز هامون گرد بر گردون فرستاد
زهر جانب چو آتش لشکر آمد
بگردون گرد بر گردون برآمد
زلشکر گاه بانگ نای زرین
برآمد تا بلشگر گاه پروین
دمی صد کوس در صد جای میکوفت
علم بر وزن هر یک پای میکوفت
ز زیر گرد عکس تیغ میتافت
چو سیاره ز زیر میغ میتافت
ز بس لشکر که با هم انجمن شد
چو دریا کوه آهن موجزن شد
زمین از پای اسپان خاک میریخت
هوا چون خاک بیزان خاک می بیخت
چو شب در پای اسپ اشکال آمد
قراضه با سر غربال آمد
ز زیر قلعه این چرخ گردان
ز لب زنگی شب بنمود دندان
هزاران مرغ زیر دام رفتند
ز قصر نیلگون بر بام رفتند
بصد چشم چو نرگس هر ستاره
باستادند برلشکر نظاره
چو شب از خرگه گردون برون شد
ستاره چون دم اسپان نگون شد
زبان برداشت مرغ صبحگاهی
منادی کرد از مه تا بماهی
چو مردم را ز روز آگاه کردند
بفال نیک عزم راه کردند
براندند از سپاهان شاه و لشکر
بخوزستان شدند از راه یکسر
چو زیشان شاه خوزستان خبر یافت
سپاهی کرد گرد و کار دریافت
میان در بست بر کین شاه خوزی
خزانه در گشاد و داد روزی
اگر گنجی نبخشی بر سپاهت
سپه بی گنج کی دارد نگاهی
بسیم و زر سپه را کرد قارون
ز خوزستان سپاه آورد بیرون
همه روی زمین لشکر کشیدند
دو رویه صفدران صف بر کشیدند
گروهی را بکف شمشیر بران
ز خشم دشمنان چون شیر غران
گروهی با سنانهای زره سم
ز سرتا پای در آهن شده گم
گروهی نیزه ها بر کف گرفته
جهانی نیستان در صف گرفته
گروهی بی محابا ناوک انداز
ز کینه سر کشان را سینه پرداز
گروهی خشت و ناچخ تیز کرده
ترش استاده شورانگیز کرده
گرفته یک طرف شیران جنگی
کمان چاچی و تیر خدنگی
گرفته یک گره گرز گران را
گشاده دست و بر بسته میان را
دورویه هندوان جوشان ترازنیل
شده آیینه زن از کوهه پیل
بغریدن بگوش آمد چنان کوس
که گفتی بازمین خورد آسمان کوس
چنان آواز او در عالم افتاد
که گفتی هر دو عالم بر هم افتاد
ز مغرب تا بمشرق مرد بگرفت
ز هامون تابگردون گرد بگرفت
چو چرخ از گردمیغی بست هموار
ز بانگ کوس رعد آمد پدیدار
ز شمشیر سرافگن برق می جست
ز پیکان زره سم راه بربست
از آن میغ و از آن رعدو از آن برق
پر از باران خونین غرب تا شرق
همه روی زمین شنگرف بگرفت
ز خون هر سوی رودی ژرف بگرفت
زمین از خون مردان موجزن گشت
سپر چون خشت و جوشنها کفن گشت
ز هر سو کشته چندانی بپیوست
که راه جنگ بر لشکر فروبست
تن از اسپ و سر از تن سرنگون شد
فلک صحرا زمین دریای خون شد
زعهد نادرست چرخ دوار
شه خوزان شکسته شد بیکبار
چو مرغ خانگی از هیبت باز
هزیمت شد بسوی شهر خود باز
همه شب کار جنگ روز میساخت
چو شمعی مضطرب با سوز میساخت
در انشب گل بیامد پیش دایه
چو خورشیدی که آید پیش سایه
پراکنده شده در سوز رشکش
بنات النعش از پروین اشکش
مژه چون سوزنی در خون سرشته
که نتوان بست این تب را برشته
شده از دست دل سر رشته من
که نتوان دوخت این بر هم بسوزن
اگر شه شهر خوزستان بگیرد
گل عاشق از این خذلان بمیرد
بر هرمز دل افروزیم نبود
چنان رویی دگر روزیم نبود
بچربی دایه گفتش تو مکش خویش
که شب آبستنست و روز در پیش
اگر چه هست ترس امید میدار
دل اندر مهر ان خورشید میدار
اگر طاوس، ماری در پی اوست
و گرخرماست خاری در پی اوست
چو هرمز نقد داری عقد میساز
مسوز از نسیه و با نقد میساز
بسا کس کز هوس جویی فروبرد
در آمد دیگری و آب او برد
ز تو شاه سپاهان مانده در جنگ
چو شکر هرمزت آورده در تنگ
یکی بهر تو در رنجی نشسته
دگر یک بر سر گنجی نشسته
یک در عشق رویت میزند تیغ
دگر یک را زتو کاری بآمیغ
کنون باری در شادیت بازست
که از تو تابغم راهی درازست
زجان افروز دل خوش دار امروز
مباش از دی و از فردا جگر سوز
بجز امروز نقد ما حضر نیست
که دی بگذشت و از فردا خبر نیست
ز گفت دایه گل در شادی آمد
وزو چون سرو در آزادی آمد
چو در روز دوم این طاس زرین
بریخت از طشت زر سیماب پروین
هزیمت شد سپاه زنگ یکسر
زمین شد سندروسی رنگ یکسر
خروشی از پگه خیزان برآمد
ز صحرا بانگ شبد یزان برآمد
دو رویه بانگ کوس از دور برخاست
ز حلق نای صوت صور برخاست
ز بس مردم که آنساعت زمین داشت
قیامت گوییا پنهان کمین داشت
جناح و قلب از هر سوی شد راست
ز سینه چون جناحی، قلب بر خاست
پی هم لشکری چون قطره از میغ
ستاده با هزاران تیغ یک تیغ
چنان در هم شده رمح زره سم
که کرده روشنی ره بر زمین گم
اگر سیماب باریدی چو باران
بماندی برسنان نیزه داران
زبس چستی که بر سرهای تیزه
نگه میداشتی سیماب ریزه
سپه داران سپه در هم فگندند
صلای مرگ در عالم فگندند
چو برگ گند ناتیغی ربودند
ز تن چون گند ناسر میدرودند
زبس خون کرد و لشکر ریخت در راه
ز عکس خون شفق شد چهره ماه
ز خون و خوی مشام خاک بگرفت
زمین را ره نماند افلاک بگرفت
جهان از سرکشان آنروز جان برد
زمین از گرد، سربر آسمان برد
بآخر بادلی چون شمع سوزان
شکسته خواست آمد شاه خوزان
ندادش دست دولت هیچ یاری
ز بی دولت نیاید شهریاری
ستاده بود هرمز بر کناری
میان در بسته در زین راهواری
کمندش فتح بر فتراک بسته
سمندش ماه نو بر خاک بسته
یکی خودی چو آیینه بسر بر
یکی جوشن پلنگینه ببر در
بشمشیر آتش از آهن فشانده
چو کوهی سیم در آهن بمانده
تکاور را ز پیش صف برانگیخت
زلب ازکین چو دریا کف برانگیخت
بسر سبزی در آمد چون درختی
مبارز خواست و جولان کرد دلختی
ظفر با تیغ او همپشت میشد
حسودش کفش در انگشت میشد
چنان بانگی برآورد از جگر گاه
که در لرز او فتاد از کوه تا کاه
ز بانگ اوسپه در جست از جای
نمیدانست یک پر دل سر از پای
جوانی بود بهزاد از سپاهان
که بودی پهلوان پادشاهان
به پیش هرمز آمد تیغ در دست
بتندی نعره زد چون شیر سرمست
که من سالار گردان نبردم
کجا در چشم آید هیچ مردم
اگر یک مرد در چشمم نماید
درون آینه جسمم نماید
جهان جز من جهانداری ندارد
و گر دارد چو من باری ندارد
بگفت این و گشاد از بر کمند او
بشه رخ اسپ را برشه فگند او
در آمد هرمز و بگشاد بازو
همی برداز تنورش در ترازو
بزد بهزاد را بر سینه ناچخ
بیک ضربت فرستادش بدوزخ
چو زخمش بر دل بهزاد آمد
با حسنت از فلک فریاد آمد
عزیو اهل خوزستان چنان شد
که رعدی از زمین بر آسمان شد
برینسان مرد میافگند بر راه
که تا افگنده شد افزون ز پنجاه
شفق میریخت تیغش همچو باران
وزو چون برق سوزان تیغداران
ز بس خون کوفشاند از دشمن خویش
خلوقی کرد جوشن برتن خویش
سراپای اوفتاده راه بر سر
زهر بی سرتنی بنگاه برسر
چو هرمز دشت خوزان پر زخون کرد
علم شاه سپاهان سرنگون کرد
شکست آمد برو وشد هزیمت
گرفتند آن سرافرازان غنیمت
نه چندان یافتند آن قوم هر چیز
که حاجتشان بود هرگز دگر نیز
شه آنگه خواند هرمز را با عزاز
زهر سو پیش میدادند ره باز
درآمد هرمز از در شادمانه
ثناگفتش بسی شاه زمانه
سپهداری آن لشکر بدوداد
بدست خویشتن افسر بدوداد
بدو گفتا ندانستیم هرگز
که دستانیست رستم پیش هرمز
تویی پشتی سپهداران دین را
تویی مردی همه روزی زمین را
ظفر نزدیک بادت چشم بد دور
حسودت مانده در ماتم تو در سور
گراین سرکش نبودی پای برجای
نماندی تاج بر سر تخت برپای
کدامین بحروکان را این گهر بود
کدامین باغبان را این پسر بود
بطلعت چهره جمشید داری
بچهره فره خورشید داری
ازین علم و ازین فروازین زور
شود صد پیل پیشت بر زمین مور
خداداند که تا این کار چونست
که این کار از حساب ما برونست
چو شاه از حد برون بنواخت او را
کسی کردش بر اسپ و ساخت او را
برشه منظری پرداختندش
جدا هر یک نثاری ساختندش
درخت دولت او بارور شد
شهنشاهیش آخر کارگر شد
جهان بر موج کار و بار او بود
زبان خلق در گفتار او بود
گل از شادی او در ناز مانده
زخنده هر دو لعلش بازمانده
ز درج لعل مرجان مینمود او
جهانی را زلب جان میفزود او
چو یک چندی برآمد چرخ جانباز
ز سر در بازیی نو کرد آغاز
فلک بازیگرست و تو چو طفلی
که مغرور خیال علو وسفلی
چو تو با کعب او بسیار افتی
بنظاره روی در کار افتی
چو تو طفلی برو از دور میباش
وگر نه تا ابد مغرور میباش