" rel="stylesheet"/> "> ">

طلب کردن قیصر باج و خراج از پادشاه خوزستان و رفتن هرمز برسولی - قسمت اول

الا ای فاخته خوش حلقی آخر
ز حلقت جانفزای خلقی آخر
گهر داری درون دل برون ریز
ز حلق خویش درصد حلقه خون ریز
سخن را ساز ده آواز بگشادی
چو بستی طوق معنی راز بگشای
بهر بانگی جهانی را بر افروز
بهردم شمع جانی را بر افروز
چو ترک دانه دنیی گرفتی
قفس بشکستی و عقبی گرفتی
کنون گر قصه یی داری ادا کن
همه بیگانگان را آشنا کن
سخن سنجی که دادی در سخن داد
چنین کرد آن سخن سنج این سخن باد
که قیصر آنکه هرمز را پدر بود
که از گردون برفعت بیشتر بود
بوقت او نبود افزون از او شاه
جهان افروخت بر گردون ازو ماه
فلک اجری خور دیوان از بود
خراج چند کشور آن از بود
ز دارالملک خود فرمانبری شاد
بسوی شاه خوزستان فرستاد
که گر خواهی که یابی تخت و تاجت
ز من باید پذیرفتن خراجت
برون کن دخل خوزستان و بفرست
که نام تو درون آمد بفهرست
سر از فرمان مپیچ و پیروی کن
چو سر بر خط نهادی خسروی کن
اگر یک موی از ما سر بتابی
زمین بر سر کنی و سر نیابی
از آن پاسخ دل شه شد چنان تنگ
که از دلتنگیش آمد جهان تنگ
دمش سردی گرفت و روی زردی
سیه کردش سپهر لاجوردی
بزرگان را بپیش خویشتن خواند
بپیش خرده گیران این سخن راند
که قیصر باج میخواهد ز کشور
و گر ندهم بلا بینم ز قیصر
نه در جنگش بر آشفتن توانم
نه باج او پذیرفتن توانم
کسی نیست اینزمان در پادشاهی
که نیست از قیصرش صاحب کلاهی
براو من چون برون آیم زمانی
که برجانم برون آید جهانی
بزرگی بود حاضر رهنمایی
بغایت خرده دان مشکل گشایی
بسی شادی و غم در کون دیده
فساد عالم از هر لون دیده
زغم برخاسته دل در بر او
نشسته برف پیری بر سر او
زبان از فکر خاموشی بدر کرد
دهان را در سخن درج گهر کرد
بشه گفت ای سپهرت آشیانه
چنان آسمانت آستانه
سخای بحر و حلم کوه بادت
شکست لشکر اندوه بادت
چو روی فال گیرد شهریاری
بیابد پشت گرمی روزگاری
نه هرگز پشت گرداند از آن روی
نه روی آنکه پشت آرد از آنسوی
تو این دم فال از هرمز گرفتی
چنین فالی کجا هرگز گرفتی
در این جنگ کزو آمد فرازت
شود زوهم در این صلح بازت
چو هرمز در سخن گفتن کسی نیست
بسی میداند و عمرش بسی نیست
چنان آزاده و بسیار دانست
کز آزادی چو سوسن ده زبانست
زبان ترکی و رومی و تازی
همه میآیدش در چشم بازی
چو این زیبا سخن رومی زبانست
اگر او را فرستی لایق آنست
رسولی را بر قیصر فرستش
خزانه در گشای وزر فرستش
بزر اقلیمت از قیصر نگهدار
که از زر همچو زر گردد همه کار
چوزر در مغزداری دوست داری
و گرنه هرچه داری پوست داری
ببایدسیم وزر چندین شتروار
جواهر پیل بالا در بخروار
زهر در جامه های سخت زیبا
لباس زرنگار و تخت دیبا
بخور و صندل و مشک تتاری
عبیر و عنبر و عود قماری
غلامی صد که در صاحب جمالی
فلکشان خاک بوسد در حوالی
بسحر تنگ چشمی جان فزوده
جهان در چشمشان مویی نموده
سمندی صد سبق برده ز افلاک
بتک در چشم کرده بادرا خاک
جهانی برق را پیشی دهنده
چو برقی صد جهان زیشان جهنده
کنیزی صد زماه افزون بهاتر
ز خورشید فلک نیکو لقاتر
نمودی دستبردی عقل و جان را
بسر پایی در آورده جهان را
قبایی و کلاهی سخت فاخر
مرصع کرده از در و جواهر
بدینسان تحفه یی از گنج گوهر
روان کن باسواران سوی قیصر
چو قیصر گنج نپذیرد ز هرمز
خراج تو نخواهد نیز هرگز
ترا از مصلحت آگاه کردم
تو به دانی سخن کوتاه کردم
خوش آمد رای او، شه را چنان کرد
همه چون جمع شد هر یک نشان کرد
یکی گنجی چو کوه زربیاراست
کنیزان را بصد زیور بیاراست
چو کوهی سیم در گنج حصاری
شدند آن ماهرویان در عماری
کله بر ماه چون سروخرامان
کمر بستند بر خوی غلامان
چو ماه تیزرو بر پشت باره
شدند آن مشتری رویان سواره
وزان پس داد تشریفی بهرمز
که خورشید آن ندیده بود هرگز
رسالت را چو بس در خور گرفتش
وداعش کرد و پس در بر گرفتش
روان شد هرمز از خوزان چنان زود
که برقی چون رود برقی چنان بود
چگویم عاقبت چون ره بسر شد
پسر آمد باقیلم پدر شد
بیک ره صاحب اقبالی بصد ناز
فرستادند باستقبال او باز
چو روز دیگر این چرخ دو تا پشت
نمود از آینه صد گونه انگشت
بصد اعزاز هرمز را چو فرمود
فرود آمد زرنج ره بیاسود
چو شاه آگه شد از در شب افروز
بپیش خویشتن خواندش همانروز
در آمد هرمز و پیشش زمین رفت
زبان بگشاد و بر شاه آفرین گفت
از آن پس تحفه شه پیش او برد
بیک ره عرضه داد و سر فرو برد
چو قیصر دید چندان تحفه در پیش
ندید آزردن آنشاه در خویش
چو هرمز را بدید آن شاه از دور
چو خروشیدی دلش زد موج از نور
برو میتافت صبح آشنایی
پدید آمد دلش را روشنایی
در و حیران بماند از بسکه نگریست
ز کس پنهان نماند از بسکه بگریست
ولیکن اشک را پوشیده میداشت
برویش چشم را دزدیده میداشت
مهی میدید چون سروی قباپوش
زماه او دلش از مهر زد جوش
بجان در عهد بستن آمد او را
رگ شفقت بجستن آمد او را
نهاد از بس گرستن دست بر روی
که لشکر بود استاده زهر سوی
عجب تر آنکه هرمز نیز در حال
گشاد از پیش یکیک مژه قیفال
نکو گفت این مثل پیر یگانه
که مهر و خون نخسبد در زمانه
ز خون چشم آن شهزاده و شاه
روان شد خون زهر چشمی بیک راه
بسی بگریستند آن نامداران
بخندیدند پس چون گل زباران
ندانستند تا آن گریه از چیست
نشد معلوم تا آن خنده از کیست
زمانه شاه را فرزند میداد
پدر را با پسر پیوند میداد
قضا را مادر هرمز زمنظر
بدید از دور روی آن سمنبر
چو روی آن شکر لب دید از کاخ
روان شد شیر پستانش بصد شاخ
دلش برخاست چشمش سیل انگیخت
عرق بروی نشست و شیر میریخت
ز کس نخرید دم و زمهر آنشاه
جهان بفروخت زیر پرده چون ماه
دلش دربر چو مرغی مضطرب شد
چو گردون بیقرار و منقلب شد
بتان د رگرد او هنگامه کردند
ز جان صد جام خون بر جامه کردند
گلاب تازه بر ماهش فشاندند
ز نرگس اشک بر راهش فشاندند
چو کوه سیم از آن باهوش آمد
چو دریایی دلش در جوش آمد
زبان بگشاد کاین برنا که امروز
بپیش شه در آمد عالم افروز
مرا فرزند اوست و این یقینست
وگر شه را بپرسی هم چنینست
مرا شمع دل و چشم و چراغ اوست
فروغ سینه و نور دماغ اوست
نهادم جلمه بگرفت آتش او
بسر گشتم ز زلف سرکش او
چنان مهریم از و در دل برافروخت
که ماه، افروختن زو خواهد آموخت
چنان جان در ره پیوند اوماند
که یکیک بند من در بند اوماند
ز سرتاپای، گویی قیصرست او
مگر بحسرت قیصر گوهرست او
نظیر هر دو تن در هفت اقلیم
نبیند هیچکس سیبی بدونیم
مرا باری قرار از دل ببردست
بدست بیقراری در سپردست
گرفتم دیوزد بر من چنین تیر
چرا ریزد ز پستانم چنین شیر
گرفتم نفس زد بر جان من راه
چرا ماند بقیصر روی آن ماه
گرفتم من نمی یابم نشان زو
چرا شد شاه قیصر خونفشان زو
یقین دانم که کاری بس شگفتست
که گردون بادل من در گرفتست
بگفت این و خروشی سخت دربست
شه از آواز او از تخت برجست
ز صدر پیشگه بر منظر آمد
وزان پس پیش آن سیمین برآمد
بدید او را چنان گفتش چه بودست
بگفتند آنچه او را رونمودست
چو شاه او را چنان سرگشته میدید
همه جامه زشیر آغشته میدید
نخست آن قصه را غوری چه جوید
همان افتاده بود او را چگوید
بزیر پرده بنشست و ندانست
که در پرده چه بازیها نهانست
کنیزک را بخواند آنگاه قیصر
که با من حال خود بر گوی یکسر
بگو تا از کجا داری تو پیوند
که هرمز را نهادی نام فرزند
بگو تا خود ترا فرزند کی بود
بجز بامن کست پیوند کی بود
اگر رازی نهان در پرده داری
بگو با من چرا دل مرده داری
چرا دردی که درمانش توان رد
بنادانی زمن باید نهان کرد
گرت رازیست بامن در میان نه
که فرمودت که مهری بر زبان نه
کنیزک گفت کای دارای ثانی
چو خضرت باددایم زندگانی
سخن بشنو بدان و باش آگاه
که آنوقتی که سوی حرب شد شاه
مرا در پرده از شه گوهری بود
درخت قیصری را نوبری بود
چو آتش کرد خاتون قصد جانش
که برگیرد چو شمعی از میانش
فلان سریت برد او را سحرگاه
نمیدانم برین قصه دگر راه
کنون زآنوقت قرب بیست سالست
عجب حالیست یارب این چه حالست
شه از گفت کنیزک ماند خیره
دو چشم نوربخشش گشت تیره
چو شمعش آتشی بر فرق آمد
تنش در آب اشکش غرق آمد
فشاند از چشم جیحون را بزاری
براند از خشم خاتون را بخواری
در آن اندیشه چون لختی فرورفت
در آمد مهر و گفتی هوش از و رفت
یکیرا گفت تا هرمز در آمد
زمین بوسید و نزد قیصر آمد
دعا کرد آفرین خواند وثنا گفت
که دولت باد و پیروزی ترا جفت
زدوران مدتی جاوید بادت
چو گردون سایه خورشید بادت
شه از دیدار و گفتارش فروماند
دعای چشم بد بروی فروخواند
بدو گفت ای هنرمند هنرجوی
مرا از زادوبوم خویش برگوی
بگو تا از کدامین زاد و بودی
مرا زین حال آگه کن بزودی
نشان پادشاهی برتو پیداست
کژی هرگز نکو نبود بگوراست
چو هرمز شد زگفت شاه آگاه
تعجب کرد زان پرسیدن شاه
زبان بگشاد و گفت ای شاه هشیار
زمن این راز پرسیدند بسیار
ترا این شک که افتادست در پیش
مرا پیش از توافتادست در خویش
بسی کردند هر جای این سوالم
چه گویم چون نشد معلوم حالم