" rel="stylesheet"/> "> ">

نامه نوشتن گل بخسرو در فراق و ناخوشی - قسمت اول

الا ای خوش تذرو سبز جامه
تو خواهی بود گل را پیک نامه
تویی در نطق، زیبا گوی معنی
بسر میدان برون برگوی معنی
زبان گوهری داری گهر پاش
دمی در نامه گلرخ شکر پاش
بجای اور سخن چندانکه دانی
چنانک ازهر سخن دری چکانی
سر نامه بنام پادشاهی
که بی نامش بمویی نیست راهی
ز نامش پر شکر شد کام جانها
زیادش پر گهر تیغ زبانها
ز عشق نامش، آتش در جهان زن
بزن، ره بر خیال کاروان زن
جهان عشق را پا و سری نیست
بجز خون دل آنجا رهبری نیست
کسی عاشق بود کزپای تافرق
چو گل در خون بود اول قدم غرق
اگر در عشق چون گل سوز دارید
شبی در عشق گل با روز آرید
دلی دارم، چه دل، هجران رسیده
بسرگشته برون از خون دیده
ز کیش خویشتن بیزار گشته
بجان قربان راه یار گشته
فراقش در میان خون نهاده
کناری خون از و بیرون نهاده
بسی خوشتر بصد زاری بمردن
که وادی فراق تو سپردن
ز پا افتادم از درد جدایی
مراگر دست میگیری کجایی
فراقت آتشی در جانم افگند
چنان کز جان برون نتوانم افگند
بیا تا در درون میدارمت خوش
که تا بیرون نیارد بر من آتش
دلم گر بود سنگی گشت خسته
ز هجرت چون سفالی شد شکسته
ز سوز هجر حالی دارد اکنون
که دوزخ بر سفالی دارد اکنون
چو کوه از غم بریزد در فراقت
گلیرا چون بود زین بیش طاقت
ز بس کز درد تو در خون بگردم
ز سر تا پای گویی عین دردم
اگر از درد من آگاهیی تو
همیشه مرگ من میخواهیی تو
چنین یک روز اگر در درد باشی
که من هستم، ننالی مرد باشی
از آن میداریم در درد و در پیچ
که دردی نیست از درد منت هیچ
برویم بیتو چندان غم رسیدست
که آن غم قسم صد عالم رسیدست
بساغم کو نداند کوه برداشت
بشادی این دل بستوه برداشت
منم کاندوه بر من کوه گشته
دلم لشکر کش اندوه گشته
بسی غم دارم و یاری ندارم
دلم خون گشت و غمخواری ندارم
بسی دردست برجان من از تو
که دردت باد درمان من از تو
ز بیرحمی تو تا چند آخر
بدین زاری مرا مپسند آخر
چو عقلم رفت و جان چون گشت و دل شد
چنین دیوانگی بر من سجل شد
خرد از دست عشقت رخت بربست
نگیرد کس از این دیوانه بردست
دلم از خویشتن بیخویشتن شد
همه کار دلم از دست من شد
دلی دارم ز عشقت از جنون پر
کنار از چشم و چشم از دل ز خون پر
هر آنکس را که با تو کار افتد
ازین دیوانگی بسیار افتد
کنون بگذشت کلی کارم از دست
که بیرون شد دل و دلدارم از دست
دل سوداییم یکبارگی شد
خرد در کار دل نظارگی شد
دلم در خانه تن می ناستد
ز من بگریجت با من می ناستد
مرا هم مزد و هم شکرانه بودی
اگر دل ساکن این خانه بودی
چو چشم مستم از طوفان آبی
ز مستی داد خانه در خرابی
چو یاری نیست با عشقت چه بازم
فروماندم ندانم تا چه سازم
چه گویم چه نویسم چون کنم من
که وصف این دل پر خون کنم من
چنان عشق تو زوری کرد بر من
که عالم چشم موری کرد بر من
اگر دل اینچین عاجز نبودی
مرا چندین بلا هرگز نبودی
و گر تن اینچنین لاغر نگشتی
بیک ره دولت از من برنگشتی
چه خیزد از چنین دل جز ملامت
چه آید از چنین دل جز ندامت
دلم بگرفت ازین دل چون کشم بار
سرتن می ندارم چون کنم کار
چو مردم بیتومن از من چه تقصیر
چو تو آگه نیی از من، چه تدبیر
نبودم بیتو یکدم بیغمی من
که صد غم میخورم در هر دمی من
همی هر غم که در کل جهان هست
مرا کم نیست زان و بیش از ان هست
جگر پر خون و دل پرسوز دارم
سیه شد روز روشن روز گارم
نبوییدم گلی بی رنج خاری
ننوشیدم شرابی بی خماری
ندیدم هرگز از شادی نشانی
بکام دل نیاسودم زمانی
بچشم خود جهان روشن ندیدم
وگردیدی توبی من من ندیدم
ندانم بر چه طالع زاده ام من
که در دام بلا افتاده ام من
تو با حوران سیمین بر نشسته
من اندر خون و خاکستر نشسته
تو در شادی و من در غم، روانیست
اگر این خود رواست آخر وفانیست
نکردی هیچ عهد من وفا تو
چه خواهی گفت آخر با خدا تو
ترا خود بیوفا هرگز نگویم
که این از بخت بد آمد برویم
چه میخواهی ز دل کاین دل چنانست
که گر گویی چه نامی بیم جانست
مپرس از من که گر پرسی چنانم
که بوی خون زند از سوزجانم
مپرس از دل که حال دل چنان شد
که دریاهای خون از وی روان شد
منم در کلبه احزان نشسته
غریب و بیکس و حیران نشسته
بیا و کلبه احزان من بین
زمانی دیده گریان من بین
منم جان بر میان چون بیقراری
گرفته از همه عالم کناری
مگر زالی شدم گر چه جوانم
که با سیمرغ در یک آشیانم
گرفته عزلت از خلق زمانه
شده در باب تنهایی یگانه
دلم خون گشت از رسوایی خویش
بجان میآیم از تنهایی خویش
چو تو تنها نشاندی بر زمینم
ملامت از که میآید چنینم
دلا تاکی چنین در بند باشی
درین سرگشتگی تا چند باشی
بسر شو گر سر آن داری از تن
برای آخر اگر جان داری از تن
میان خون نشستی در درونم
کنارم موجزن کردی ز خونم
چرا از پیش من می برنخیزی
که خونم میخوری و می ستیزی
مرا گویند آسان می نمیری
که در عشقش کم جان می نگیری
چو در یک روز صدره کم نمیرم
چرا این جان پرغم کم نگیرم
نمیترسم ازان کم مرگ پیشست
که هر ناکامیم صد مرگ بیشست
مرا بیتو غم مرگی ندارد
که گل بی روی تو برگی ندارد
گل صد برگ بی برگست بیتو
که او را زندگی مرگست بیتو
کسی کز خویش برهاند تمامم
منش گر خواجه ام، کمتر غلامم
اگر من آتشی از دل برارم
بیکدم پای کوه از گل بر آرم
و گر از پرده دل بر کشم آه
شبیخونی کنم بر پرده ماه
و گر در ناله ایم از دل تنگ
بزاری خون چکانم از دل سنگ
و گر از نوحه دل دم برارم
دمار از جمله عالم برارم
و گر پر دود گردانم زمانه
ز آتش دود بینی جاودانه
رسد زین سوز تا هفتم طبق دود
فلک بر دوزخ اندازد طبق زود
ز چشم من بیک طوفان آبی
همه عالم فروگیرد خرابی
توانم ریخت از مژگان چنان در
که گردد از زمین تا آسمان پر
توانم سوخت عالم را چنان من
که دیگر کس نبینم در جهان من
ولی ترسم که یارم در میانه
بسوزد گر بسوزانم زمانه
منم جانا دلی بر انتظارت
نهاده چشم از بهر نثارت
گل سرخ انتظار تو کشیده
بلای موت احمر در رسیده
چو چشم آمد سپید از انتظارم
سیه شد همچو چشمت روزگارم
ز بس کز انتظار رویت ای ماه
نهادم گوش بر در، چشم بر راه
هر آوازی که بود، از تو شنیدم
سرا پای جهان، روی تو دیدم
چو در جان خودت پیوسته بینم
چرا پس ز انتظار تو چنینم
همه روزم بغم در تاشب آید
چو شمعم خودبشت جان بر لب آید
همه شب سوخته تا روزگردد
چو روز آید شبم باروز گردد
از اینسان منتظر بنشسته تاکی
بروز و شب دلی در بسته تاکی
بتو گر بود از این پیش انتظارم
کنون هست انتظار مرگ کارم
مرا گنجی روان از چشم از انست
که در چشم من آن گنج روانست
ازان در خاک میگردم چنین خوار
که چشم من چو دریاییست خونبار
بدریا در تیمم چون توان کرد
ولی هم کی وضو از خون توان کرد
زعشقت چون دلم در سینه خونشد
چنان رفت او که از چشمم برونشد
ازان صد شاخ خون از سر درامد
که آن شاخ از زمین دل برامد
از آن پیوسته شد شاخم ز دیده
که پیوسته بود شاخ بریده
چو پیوسته مرا از دل براید
نیم نومید کاخر در براید
مرا گر دیر آید نوبهارم
بزیر شاخ کی دارد کنارم
همه خون دلم بالا گرفتست
کنار من ز در دریا گرفتست
بنظاره برمن آی باری
که تا دریا ببینی از کناری
اگر خوابیم بود آن زود بگذشت
که خواب من چو خوابی بود بگذشت
دو چشم من چو دایم درفشانست
بخون در خفت، بیداریش از انست
کنون چشمم چواختر هست بیدار
اگر باور نداری بنگر ای یار
چو چشم من زخون در هم نیاید
زبی خوابیم هرگز کم نیاید
ز بیخوابی نمیمیرم چه سازم
که داند قدر شب های درازم
غم هجر از دل مهجور پرسند
درازی شب از رنجور پرسند
چو شمعم جمله شب سوز در پیش
بسر باریم مرگ و روز در پیش
نگر تا چون در آید خواب بر من
زچشم بسته چندین آب برمن
بوقت خواب هر شب بیتو اکنون
دلم در گردد آخر لیک در خون
چو از خون بستر من نرم گردد
دو چشمم زاتش دل گرم گردد
مرا بی شک چو باشد بستری نرم
دلم در گردد و چشمم شود گرم
بیا جانا که جانان منی تو
اگر دل برده یی جان منی تو
ز جان خویش دوری چون کنم من
ندارم دل صبوری چون کنم من
مرا در آتش سوزان صبوری
بسی خوشتر که یکدم از تودوری
چه کارست این، که بستر آتشینست
زمانی بیتو بودن، کار اینست
نیم کافر نجویم از تو دوری
که کفرست از تو یکساعت صبوری
چو عشقت در دلم خون در تگ آورد
از آن خون چشم من چندین رگ آورد
ز خون رگ گیرد و این خون ز رگ خاست
ز دل صبرم ز چشمم خون بتگ خاست
دلم چون آتش آمد دیده چون ابر
میان ابرو آتش چون کنم صبر
عجب دارم من بی صبر مانده
تویی ماه و منم در ابر مانده
شگفت آید مرا این مشکل من
دل تو سنگ و آتش در دل من
الا ای دیده پر خون باش وپرنم
که خود خوردی و آوردی مراهم
بنادانی نظر یرمه فگندی
دلم چون سایه یی برره فگندی
کنون خواهی که وصل ماه یابی
تو موری سوی مه چون راه یابی
چو روی او بچشم تو در آمد
چو ببرید از تو خون از تو برآمد
چو خود کردی سرشک از چشم میبار
کنون آن خون دل را چشم میدار
چو خود کردی خطا میدانی ای چشم
مرا در خون چه میگردانی ای چشم
چنان دانی مرا در خون نهادن
که نتوانم قدم بیرون نهادن
مرا از خون دل بیخواب کردی
مرا صد گونه گل در آب کردی
تنم سستی و بیماری ز تو یافت
دلم چندین نگونساری زتو یافت
تو کردی با دل من هرچه کردی
کنون خون ریز تا در خون بگردی
دلاتاکی کنی برخشک شیناب
که سرگردان شدم از تو چو سیماب
چو رفتی از برم او را گزیدی
روان خون شد ز تو کز من بریدی
ترا گر آتش هرمز نبودی
مرا چندین بلا هرگز نبودی
بعشق او قدم برداشتی تو
چنین آسان رهی پنداشتی تو
برآوردی بهر دم دستخیزی
زنامردی نشستی در گریزی
کنون چون زهر هجر او چشیدی
مخنث وار دامن در کشیدی
کنون گریکنفس در خورداویی
بمردی صبر کن گر مرد اویی
گرت باید که یادآری در آغوش
قدحها زهر ناکامی بکن نوش
نمیدانم که این دریای مضطر
بچه دل زهره خواهی برد تاسر
چو از چشمت میان خون دری تو
بسی دریای خون با سر بری تو
شدم چون باد خاک حور زادی
که کس گردش نمیگردد چو بادی