" rel="stylesheet"/> "> ">

رفتن خسرو بطبیبی بر بالین گلرخ - قسمت اول

الا ای سبز طاوس مقدس
ز سر سبزیت عکسی چرخ اطلس
زمین و آسمان گرد و بخارت
کواکب بر طبق بهر نثارت
دو عالم گرچه عالی مینمودست
دو چشم های هستی تو بودست
چرعکس تست هرچیزی که هستند
چو فیض تست هر نقشی که بستند
زمانی نقش بندی سخن کن
چو نو داری سخن ترک کهن کن
سخن گفتن ز مردم یادگارست
خموشی بی زبانانرا بکارست
بگو چون فکر دور اندیش داری
خموشی خود بسی در پیش داری
چنین گفت آن سخن سنج سخنران
کزو بهتر ندیدم من سخندان
که چون شه با سپاهان شد زخوزان
ز عشق گل دلی چو نشمع سوزان
ز گر دره چو رفت و چهر گل دید
ز چهر گل دلی پر مهر گل دید
چنان از یک نظر زیروز بر شد
که گفتی از دو گیتی بیخبر شد
چو شه در چهره گلرخ نگه کرد
گل از کین هر دو ابرو پر گره کرد
ز خشم شه قصب از ماه برداشت
بیک زخم زبان صد آه برداشت
گه از مه دام مشگین بند میکند
گه از مرجان کنار قند میکند
گه از نرگس زمین چون لاله میکرد
گه از مژگان هوا پرژاله میکرد
زمانی درد خان و مان گرفتش
زمانی عشق جانان جان گرفتش
چنان زان شاه گل بی برگ بودی
که گر، دیدیش بیم مرگ بودی
زمانی شاه را از در براندی
زمانی دایه را در بر بخواندی
زمانی پرده بر ماه او فگندی
زمانی سنگ بر شاه اوفگندی
زمانی خاک ره بر فرق کردی
زمانی جامه در خون غرق کردی
نه دیده یک نفس بی آب بودش
نه در بستر زمانی خواب بودش
همه شب تا بروزش دیده تر بود
همه روزش ز شب تاریکتر بود
نه روز آسود تا شب از پگاهی
نه شب خفت از خروشش مرغ و ماهی
چو برق از آتش دل تیز گشته
چو ابر از چشم، باران ریز گشته
ز چشمش بسترش جیحون گرفته
وزان جیحون جهانی خون گرفته
دلش چون دیگ جوشان بر همی شد
ز سرتابن زبن تاسر همی شد
زجزع ترگهر بر زرهمی ریخت
دو دستی خاک ره بر سر همی ریخت
چو کردی یاد آن نارفته از یاد
برو می اوفتادی بانگ و فریاد
چو راندی بر زبان نام دلارام
برفتی از تنش دل وز دل آرام
نبودش خواب گر یکدم بخفتی
برو ماهی و مه ماتم گرفتی
چو اشک از چشم خون افشان براندی
ز اشکش بسترش طوفان براندی
اگر شب را خبر بودی زسوزش
نبودی تا قیامت باز روزش
و گر خود صبح دیدی ماتم او
فرو رفتی دم صبح از غم او
وگر پروین بدیدی در اشکش
چو اشکش سرنگون کشتی زرشکش
وگر دیدی شفق آن ناتوانیش
چو زر گشتی زروی زعفرانیش
و گر ماه از غمش آگاه بودی
بر آوردی ز خود ناگاه دودی
و گر خورشید دیدی سوز و دردش
ز زاری خرقه گشتی شعر زردش
و گر دیدی فلک خونخواری او
دلش خونین شدی از زاری او
و گر خود کوه آن اندوه دیدی
جهانی بر دل خود کوه دیدی
و گردریاش دیدی در چنان درد
ازو برخاستی در یکزمان گرد
و گردیدی دران اندوه میغش
نباریدی، مگر درد و دریغش
گهی سیلاب بست از چشم بر خویش
گهی چون آتشی افتاد در خویش
گهی چون شمع سرپرتاب میتافت
گهی بس زار چون مهتاب میتافت
گهی بر بام میشد دست بر سر
گهی میرفت همچون حلقه بردر
گهی چون بلبلی در دام مانده
گهی بر در گهی بر بام مانده
گهی از بام راه در گرفتی
دگر ره راه بام از سرگرفتی
چو راه در گرفتی دل دونیمش
سگان کوی بودندی ندیمش
زمانی با سگان انباز گشتی
نشستی ساعتی و باز گشتی
دگر ره سوی بام آوردی آهنگ
چو شب گشتی ز آه او شباهنگ
و گر شب خود شب مهتاب بودی
که داند کوچسان در تاب بودی
چو دیدی ماه، بی روی دلارام
بگردیدی بپهلو جمله بام
نکردی بام را باران چنان تر
که کردی نرگسش در یک زمان تر
چگویم من که چون بود و چسان بود
ندانم تا چنان هرگز توان بود
زبس کان ماه گرد بام و در گشت
همه شب مرغ و ماهی زو بسر گشت
ز بس کز آه سردش باد برخاست
ز مرغان هوا فریاد برخاست
ز بس کز آتش دل دم بر افروخت
همه مرغان شب را بال و پر سوخت
چو گردبام ماندی پای در گل
دگر ره سوی درشد دست بر دل
زمانی پیش در در روی افتاد
زمانی باسگان در کوی افتاد
زمانی استخوان آورد سگ را
زمانی با سگان بنهاد رگ را
زمانی آب زد از چشم بر در
زمانی خاک ریخت از عشق بر سر
زمانی سر برهنه پای بر خاک
به دست خویش بر تن جامه زدچاک
فغان از دایه مسکین برآمد
تو گفتی جان از آن غمگین برآمد
کنیزی را بخواند و کار فرمود
بزودی بام و در مسمار فرمود
چنان درها بران دلبر فروبست
که نتوانست بادی خوش بروجست
چو گل درمانده شد زدایه می خواست
که کار گل نگردد جز بمی راست
برفتش دایه و حالی می آورد
تنی چندش ز خوبان در پی آورد
نشست آن دلبر و شمعی ببربر
بدستی باده و دستی بسر بر
چو جامی نوش کردی آن شکربار
ز خون چشم پر کردی دگر بار
نکردی هیچ جام از باده خالی
که نه پرگشتی از بیجاده حالی
چو بودی نوبت خسرو دگر بار
نخوردی و بکردی سرنگونسار
چنین بودی چنین می خوردن او
زهی فریاد و زاری کردن او
جوانی بود و دلتنگی و پستی
فراق و اشتیاق و عشق و مستی
چو زد صدگونه دردش دست درهم
فرو شد گلرخ سرمست در غم
برآورد از جگر آهی چه آهی
که تا هفم فلک بگشاد راهی
زبان بگشاد کاخر خرمنم سوخت
زخون دل همه خون در تنم سوخت
چنان از آتش دل شد خروشان
که بر هم سوخت سقف سبزپوشان
ز یک یک مژه چندان اشک بارم
که یاران را از آن در رشک آرم
همه شب در میان خون چشمم
بزاری غرقه جیحون چشمم
همه روز از خروش دل نزارم
بسان نای و چون نی ناله دارم
همه روز از غم دل در خروشم
چو بحری آتشین در تف و جوشم
شبم را گر امید روز بودی
کجا چندین دلم در سوز بودی
چو درد من سری پیدا ندارد
شب یلدای من فردا ندارد
ز آهم آسمان هر شب چنان گشت
که گویی ابر شد و اتش فشان گشت
همی هرجا که برخیزد غباری
شود هر ذره از آهم شراری
چگویم من که آن سرگشته چون بود
که هر دم سوزجان او فزون بود
شبی خوابی عجب دید آن دل افروز
که میآید برش هرمز دگر روز
کبابش ازدل زیر و زبر بود
شرابش از خم خون جگر بود
دران آتش بدانسان سخت میسوخت
که از تفش تو گویی تخت میسوخت
فغان میکرد کای دانای رازم
زحد بگذشت سوزمن، چه سازم
بآه سینه شب زنده داران
بخون دیده پرهیزگاران
بدان آبی که از چشم گنه کار
فروریزد چو تنگش در کشد کار
بدان خاکی که زیر خون بودتر
که دارد کشته مظلوم در بر
بدان بادی که مرد دست کوتاه
برآرد از جگر وقت سحرگاه
بدان آتش که در وقت ندامت
بود در سینه صاحب سلامت
بباد سرد از جان کریمان
بآب گرم از چشم یتیمان
بپیری پشت چون چوگان خمیده
تک گویش بسرمیدان رسیده
بطفلی دیده پرنم، سینه پرتاب
بمرد تشنه چون گلبرک سیراب
بدان زاری که پیر ناتوانی
فرو ریزد بسر، خاک جوانی
بدرد نو عروس روی بر خاک
ز درد زه بداده جان غمناک
بمشتاقان اسرار حقیقت
بنقادان بازار طریقت
بدان دل کو زنور آشنا ماند
بدان جان کو زآلایش جداماند
بحق پادشاهی تو بر تو
چگویم نیز میدانی دگر تو
که دستم گیر و فریادم رس آخر
بس آخر گو شمال من بس آخر
مرا از تنگنای دهر برهان
دلم زین غصه وزین قهر برهان
اگر روزی ز عالم شاد بودم
هزاران روز با فریاد بودم
نهایت نیست روز ماتمم را
سری پیدا نمی آید غمم را
ز زاری کردن آن ماهپاره
بزاری گشت گریان هر ستاره
بآخر چون ز حالی شد بحالی
نجاتش داد ازان غم حق تعالی
رسید آخر دعای او بجایی
برآمد بر هدف تیر دعایی
هزاران جان نثار صبحگاهی
که آید بر نشانه تیر آهی
چو مرغی صبحگاهی پر بر افشاند
عروس آسمان گوهر برافشاند
برآمد صبح همچو نار خندان
بزدیک خنده برگردون گردان
بسان قبه زرین بدو نیم
گرفته در دهن ماسوره سیم
چو یافت این طاق ازرق روشنایی
پدید آمد نشان آشنایی
در آمد هرمز عاشق ز در در
بدستان بسته دستاری بسر بر
سرای چون بهشتی دید پر نور
بهشتی از بهشتی روی پرحور
بپیش صفه تختی بود از زر
مرصع کرده او از پای تا سر
بپیش تخت در بستر فگنده
بر آن بستر گل تر سر فگنده
نشسته دایه بر بالین گلرخ
زبان بگشاده با گلرخ بپاسخ
که برنایی غریب اینجا فتادست
که در علم پزشکی اوستادست
تراگر قرض هرمز دارد این مرد
همه درمان تواند کردن این درد
چو بشنید اینسخن گلرخ نظر کرد
دل خون زان نظر زیرو زبر کرد
جوانی دید دستاری بسر بر
کتانی همچو برگ گل ببر در
خطی در گرد خورشیدش کشیده
بشاهی خط ز جمشیدش رسیده
دو لب چون پاره لعل دو پاره
نهفته زیر لعلش سی ستاره
سر زلفش زعنبر حله در بر
وزان هر موی را صد فتنه درسر
رخی کز برگ گل صددایه بودش
مهی کز مشگ ترصد سایه بودش
نظر چون بررخ گلفامش افتاد
چو برگی لرزه بر اندامش افتاد
بپیش خط او شد حلقه در گوش
در آمد خون او یکباره در جوش
ز دل آرام و از سر هوش او شد
اسیر چشمه چون نوش او شد
چو چشمش در رخ آن سبز خط ماند
چو حیرانی به هرمز در غلط ماند
بدل گفتا نمیدانم که او هست
که گلرخ شد بهشیاری ازو مست
چو کس نبود نظیرش او بود این
اگر او این بود نیکو بود این
بیا تا خاک او در دیده گیریم
چرا او را چنین دزدیده گیریم
دگر ره گفت ممکن نیست هرگز
که گل را باز بیند نیز هرمز
چو شد اندیشه گل بی نهایت
ز بی صبری بجوش آمد بغایت
نهان بادایه گفت این ماه چهره
که دارد طلعتش از ماه بهره
نماند جز به هرمز بند بندش
نگه کن چهره و سر و بلندش
ندانم اوست یا ماننده اوست
که دل آزاد ازو چون بنده اوست
جوابش داد حالی دایه کای حور
بسی ماند بمردم مردم از دور
بکردار تو بیحاصل دلی نیست
چو خواهی کرد در آبم گلی نیست
نکو افتادت الحق عشقبازی
که از سر پرده عشاق سازی
مگر آن رنگرز لاف هنر زد
که چون رنگش خوش آمد ریش درزد
بگفت این وبگر می کرد سردش
کزان گفتار گل دل درد کردش
نگه کرد از کنار چشم دایه
بران خورشید روی افگند سایه
چو هرمز را بدید او باز بشناخت
برگل جای هرمز باز پرداخت
در آمد هرمز و از پای بنشست
گرفتش چون طبیبان نبض در دست
تأمل کرد و نبضش نیک بشناخت
ولیکن خویشتن را اعجمی ساخت
عجب کانجا جهان بر هم نمیزد
دلش میسوخت اما دم نمیزد
بفرمودش علاج و زود برخاست
چو آتش آمدو چون دود بر خاست
چو هرمز شد برون گلرخ بزاری
ز نرگس ریخت باران بهاری
ز هرمز دل چنان در بندش افتاد
که آتش در همه پیوندش افتاد
همه روز و همه شب در فغان بود
دلش در آروزی دلستان بود
همان روز و همان شب هرمز ازغم
چو صبح آتش همی افروخت ازدم
دران آتش چنان میسوخت جانش
که موج آتشین میزد زبانش
دویاراندر برش بنشسته بودند
ز بیداری خسرو خسته بودند
بدو گفتند کاخر دل بخویش آر
خردمندی، خردمندیت پیش آر
چو در عقل و تمیز از ما فزونی
چرا باید در این سودا زبونی
دل و عقل از پی این روز باید
صبوری در میان سوز باید
بدینسان بود آنشب تا بروز او
نمیآسود چون شمعی ز سوزاو
چو خورشید از خم گردون در آمد
ز زیر چرخ سقلاطون برآمد
تو گفتی جامه زربفت میبافت
که بر چرخ فلک زر رشته میتافت
بر گل رفت خسرو از پگاهی
که در گل از پگاهی به نگاهی
چو در دهلیز آن ایوان باستاد
دلش از اشک سیلابی فرستاد
نه روی آنکه بی دمساز گردد
نه برگ آنکه از گل باز گردد
بدل گفت آخرایدل هوش میدار
دمی گر چشم داری گوش میدار
بآیین باش و سر در پیش افگن
نظر بر پشت پای خویش افگن
بگفت این و بدان دهلیز در رفت
بر آن سرو قد سیمبر رفت
چو هرمز را بدید آن ماهپاره
فرو بارید بر ماهش ستاره
گهی اشکی چو خون پوشیده میکرد
گهی پنهان نظر دزدیده میکرد
بسی با دل دم از راه جدل زد
که هرمز را طبیبی در بدل زد
زمانی گفت هرگز هرمز او نیست
چو هرمز خفته یی تو هرگز او نیست
اگر او هرمز مدهوش بودی
کجا در پیش گل خاموش بودی
کسی پروانه گردد در خیالم
که آرد طاقت شمع جمالم
اگر او هرمز آشفته بودی
بیک یک موی رمزی گفته بودی
بسی ماند بهم مردم بمردم
چراغ شب بسی ماند بانجم
زمانی گفت بیشک جان من اوست
کدامین جان و دل جانان من اوست
گراز انجم شود گردون شکفته
کجا مه در میان گردد نهفته
یقین دانم که بیشک اوست این ماه
ولیکن سوختست از رنج این راه
چو او پر سوخت دل در بر ازان سوخت
کدامین دل چه میگویم که جان سوخت
مرا باید که درد بیش بینم
که تا روی طبیب خویش بینم
در این دردی که دارم مرد من اوست
بهر رویی طبیب درد من اوست
کنون این درد با او باز گویم
طبیبم اوست با او راز گویم
بآخر چون زحد بگذشت سوزش
سیه تر شد ز صد شبگیر روزش
بزودی همچو تیری عقل او شد
کمان طاقتش از زه فرو شد
بدل گفت اینت زیبا دلربایی
طبیبست این پریوش یا بلایی
چه سازم تا شود با من هم آواز
چه سازم چون گشایم پیش او راز
ز رسوا گشتن خود می بترسم
اگر زین راز چیزی زو بپرسم
ز دست دل بلایی بیشم آمد
ز سر در پیش پایی پیشم آمد
چو جایی بود خالی و کسی نه
خصوصا در میان دوری بسی نه
درین اندیشه چون آشفته حالی
در افگند از سر رمزی سوالی
بدو گفت ای سبک پی از کجایی
که داری در دل ما آشنایی
خبر ده از نژاد خویش ما را
که آمد شبهتی در پیش ما را
لب هرمز ازان بت باز خندید
بشادی در رخ دمساز خندید
فسون هرمز خورشید تمثال
ازان یک خنده گل بشناخت در حال
بدو گفت ای جهانرا نور از تو
بدوران چشم زخمی دور از تو
اگر تو هرمزی برگوی حالت
ویا در خواب میبینم جمالت