شبی خوشتر ز نوروز جوانی
می صافی چو آب زندگانی
گل و خسرو فتاده هر دو سر مست
بکش آورده پای و زلف در دست
سیه پوشیده زلف شبرو گل
شده شب همچو روز از پرتو گل
رخ چون روز آن در شب افروز
شب تاریک روشن کرده چون روز
زمین از بوی مویش مشک خورده
شکر با قند او لب خشک کرده
بخوزستان شکر از خنده او
تبر زد در سپاهان بنده او
گل سیرابش آتش در گرفته
لبش خندان و زلفش برگرفته
جهانی دل فتاده خرقه او
خرد در گوش کرده حلقه او
چو سروی ماه گلرخ سرفگنده
مهی در سر، سری در برفگنده
سر زلفش ز مشک تر زده آب
ز تاب روی گل گشته سیه تاب
قدح در حلق گل گشته شفق ریز
شده گل چون قدح از می عرق ریز
چو گلرخ برقع از رخ بر گرفتی
ز خجلت باغ، زاری در گرفتی
و گر شعر سیه بر سر فگندی
مه و خورشید را در سرفگندی
و گر آن نازنین با جام بودی
بگردون بر، نفیر عام بودی
شکر از لعل گل در یوزه گر بود
بنفشه خرقه پوش آن شکر بود
زمی رنگ رخ آنماه میتافت
بتنهایی همه بر شاه میتافت
چو برخاست از نشست مسند آنماه
دل خلوت نشین برخاست از راه
گل سرمست چون برخاست از جای
شهش گفت او فتادم مست در پای
چو برخیزی تو، بنشیند سلامت
چو بنشینی تو، بر خیزد قیامت
دل خسرو بخون پیوسته تست
ازانم همچو خون دل بسته تست
یک امشب ده بدست خود شرابم
کز آبادی حسنت بس خرابم
هوای دست یازی دارم امشب
سرگردن فرازی دارم امشب
دو زلف چون دو هندوی زره پوش
منه در ترکتازی بر سردوش
دمی با من می گلرنگ در کش
مباش ای سیمبر چون زلف سرکش
بگفت این وزلعلش گلشکر ساخت
دو دست خویش در گردش کمر ساخت
ز رشک شه فغان برخاست از ماه
که شاهد بود شاهد بازی شاه
گل تر هند وی زلفش ببازی
در آورده بدست ترکتازی
گهر بر نطع و رخ بر شه فگنده
شکر بر گل قصب بر مه فگنده
میی بستد ز دست شاه گلروی
میی چون روی او گلرنگ و گلبوی
شکر میریخت، نازی تلخ میکرد
بشیرینی شرابی تلخ میخورد
بشکر شیر رز را بوسه میداد
بجرعه خاک را سنبوسه میداد
زبان بگشاد خسرو شاه سرمست
بگل گفت ای ز مستی رفته از دست
چو تو مستی ز لب می ده بمستان
دمی بنشین که در خوابند مستان
که خواهد یافتن زین به زمانی
سر سر ده بده در ده زمانی
مکن دل ناخوش از قلاشی ما
دمی خوش باش، در خوش باشی ما
بزار میسراید مرغ شبگیر
بیار ای مرغ زرین ناله زیر
چو گلرخ پاسخ شه یافت برجست
بخدمت پیش شه شد با ده بردست
ز قدش سروبن تشویر میخورد
ز چشمش نرگس تر تیر میخورد
چو سرو آزاد کرد قد او بود
مقر آمد بپیش قد او زود
فشانان آستین میشد بر شاه
گریبانش گرفته دامن ماه
بمشکین زلف روی حضرتش رفت
مبارکباد عید عشرتش گفت
شه و گل مانده با هم هر دو تنها
بمستی گام زن گرد چمنها
مشام از بوی می پر مشک کرده
ببوسه هر دو لب تر خشک کرده
زمی بیخود دل خونخواره گل
فروزان آتش از رخساره گل
چو شد از می گل لعلش در آتش
ز می شد گفته یی نعلش در آتش
ز شوق سرخی رخساره ماه
سیه شد دیده خونخواره شاه
بر گل رفت شه دستی بدل بر
که تابا گل کند دستی بگل در
گلش گفت ای دگر ره گشته بیداد
مرا از دست بیداد تو فریاد
ترا بر من چو حاصل باقیی نیست
بگیر این می که چون گل ساقیی نیست
دگر ره بازم آوردی عتابی
نماندت گوییا باقی حسابی
ز چشمت مستم و از باده هم مست
بدار آخر ازین مست دژم دست
دل گلرخ ز نرگس پاره داری
که تو خود نرگس این کاره داری
خطی چون مشک عنبرناک داری
سخن چون زهر و لب تریاک داری
مکن چندین بشهوت میل، حالی
که شهوت بگذرد چون سیل، حالی
ازان چیزی که یکدم بیش نبود
اگر نوشی بود جز نیش نبود
رها کن شهوت اندر ذوق مستی
زمانی دور شو از هرچه هستی
چو گشتی مست، با گل کن دمی گشت
بگرد مفرش زنگار گون دشت
ز عالم دلخوشی داری جهانی
چو گل خوش باش از عالم زمانی
شه از گفتار گل از دست شد مست
زپا افتاد مست و رفت از دست
دلش بیهوش شد از خواب نوشین
که دل پر جوش داشت از تاب دوشین
چو طفل صبح بر روی زمانه
برانداخت از دهن شیر شبانه
چو طفلان دست از برتنگ بگشاد
جلیل از چهره گلرنگ بگشاد
سر از گهواره گردون بدر کرد
بخندید و جهانی پر شکر کرد
چو طاوس عروس خضر خضرا
علم زد بر سر این چتر مینا
بر امد از حمل چون چتر زربفت
جهانرا سال سیم افشان بسر رفت
چو این طاوس زرین در حمل شد
زمانه با زر رکنی بدل شد
همه کهسارها از لاله جوشید
همه صحرا ز سبزه حله پوشید
تو گفتی ذره ذره خاک صحرا
نهفت از سبزه زیر گرد خضرا
هوا را آب خضر از سر در آمد
زمین را گنج قارون با سرآمد
چمن از دست گل پیمانه میخورد
صبا هر شاخ را سر، شانه میکرد
کنار جوی از سبزه سپر بست
میان کوه از لاله کمربست
چمن گفتی دبیرستان همی داشت
که چندین طفل در بستان همی داشت
هزاران گل چو طفلان نوشکفته
ز برگ سبز، لوحی بر گرفته
صبا چون جلوه شان دادی بصد روح
نهادی هر یکی انگشت بر لوح
جهان پیرانه سرگفتی جوان شد
زمین از سبزه همچون آسمان شد
هزاران لعبت زنگار جامه
شدند از شاخها پران چونامه
هزاران طرفه جادوی کرشمه
شده شینابگر بر روی چشمه
هزاران تیز چشم سرمه کرده
برون میآمدند از زیر پرده
هزاران طفل خرد شیرخواره
برآوردند سر از گاهواره
بزاری عندلیب از گل سخنجوی
گل از گهواره چون عیسی سخنگوی
ز شاخ سرو طوطی شکر خوار
برآورده فغان از شکریار
چمن از هر طرف چون نخل بندان
نموده لعبتان آب دندان
چمن مرواحه ساز از پر طاوس
شده روح صبا چون روح محبوس
چمن از دست گل سر جوش خورده
مسطح حلقه ها در گوش کرده
بدم مشاطه باد سحرگاه
زده بر نو عروسان چمن راه
صبای تند در عالم دمیده
جلیل سبز گل، در هم دریده
سه لب کرده دو لب خندان بیکبار
لب کشت و لب جوی و لب یار
جهان جانفروز افروخته شمع
بهشتی حله پوش از هر سویی جمع
چو سنبل خاکرا زنجیر مویی
چو سوسن باغ را آزاده رویی
ز روی کوه لاله خنجر افراز
ز جرم ابر ژاله ناوک انداز
بنفشه خرقه فیروزه در بر
گل زرد افسر زربفت بر سر
بنفشه جلوه کرده پر طاوس
شکوفه در نثار و در زمین بوس
بنفشه سرگران از بس خرابی
کشیده لاله در خارا عتابی
بنفشه طفل بود از ناتوانی
ولی نامد ازو رنگ جوانی
بنفشه بر مثال خرقه پوشان
سرآورده بزانو چون خموشان
بنفشه خرقه میپوشد بطامات
ولی نیلوفرست اهل کرامات
که نیلوفر چو نیلی پوش اصحاب
سجاده باز افگندست بر آب
چو آب از باد نوروزی گره یافت
ز روی آب، نیلوفر زره یافت
چو خورشیدش بتفت و تاب افگند
زره برداشت سپر بر آب افگند
برام دار غوان همچون تبر خون
فرومیریخت گفتی از جگر، خون
سراسر پیرهن در خون کشیده
زبانها از قفا بیرون کشیده
تنش در دام، کافورنهانی
شده چون پنبه، مویش در جوانی
چه، کز روز جوانی پیر میزاد
ولی کش ابر هردم شیرمیداد
چو چشم چشمه ها گرینده شد باز
دهان یاسمین از خنده شد باز
چو شد خندان، پدید آمد زبانش
زبان بگشاد و پیدا شد دهانش
برامد لاله همچون عود و مجمر
برون آتش، درون عود معنبر
بسان شعله آتش بر افروخت
بران آتش دلش چون عود میسوخت
در آمد پای کوبان بلبل مست
که گل در جلوه میآید بصددست
چو بلبل بر سرگل نوحه گر شد
گل از پیکان برون آمد سپرشد
همی کز مهد زنگاری جداشد
بیک شبنم کلاه او قبا شد
گل نازک چو در دست صبا ماند
برای دفع او بر خود دعا خواند
چو گل خواندی دعا بستان شنیدی
صبا از دم دعا را در دمیدی
چو شد پیکان گل از خون دل، پر
کف ابرش نثاری کرد از در
چو دربستد، نمود از کف زد زرد
بمرد باغبان گفت از سر درد
که زربستان و دراز ناتوانی
مرا یکهفته ده آخر امانی
بآخر مرد، آن در و زر ساو
نه زر بستد نه دادش هفته یی داو
چو گل در بار کم عمری فتادی
بزاری بانگ بر قمری فتادی
ز گل قمری خوش الحان همی خواند
همه شب ق و القرآن همی خواند
چو موسیقار درس عاشقان گفت
چو موسی بلبل عاشق براشفت
زمستی طوف در گلزار میکرد
همه شب آن سبق تکرار میکرد
زبان بگشاد چون داود بلبل
ز بور عشق خود، میخواند برگل
چو گل از صد زبان تکبیر گفتی
ز گلبن فاخته تفسیر گفتی
همه شب فاخته میگفت یاحی
من از سرشاخ طوبی دور تاکی
چو سار از سر و گفتی سرگذشتی
صریر نعره زن از سر گذشتی
چو یک بلبل ز شاخ آواز دادی
دگر بلبل جوابش باز دادی
بنعره بلبلان دردانه سفتند
همه شب تا بروز افسانه گفتند
ز یک یک شاخ بانگ چنگ برخاست
هزاران مرغ رنگارنگ برخاست
ندانم تا کرا باغی چنان بود
و گر بود آنچنان بر آسمان بود