" rel="stylesheet"/> "> ">

آگاهی یافتن شاه اسپاهان از بردن هرمز گل را

الا ای روشنایی بخش بینش
تویی گنج طلسم آفرینش
تویی گنج و جهان پر گوهر از تست
سپهری و فلک پر اختر از تست
ز گنج عشق گوهر بر جهان ریز
شراب معرفت در حلق جان ریز
جهانی خلق را یکرنگ گردان
جهان بر کور چشمان تنگ گردان
ز یک رنگی برآور روشنایی
دو عالم را بهم ده آشنایی
چو شمعی، خویشتن سوزی بیاموز
تو میسوز و جهانی می برافروز
چو هستت قدرت پاکیزه گویی
که هم یک رنگ، هم دوشیزه گویی
زهر علمی که باید بهره داری
بمیدان سخن دل زهره داری
ز توگر ذکر ماند در زمانه
عوض باشد ز عمر جاودانه
چه بهتر مرد را از یادگاری
که بعد از وی بماند روزگاری
کنون از سر بگستر داستانی
که در بند تواند این دم جهانی
چنین گفت آنکه از ابر معانی
مسلم آمدش گوهر فشانی
که چون هرمز نهاد آن مکر آغاز
که تا گل را ستاند از پری باز
چهل روز از سپاهانی امان خواست
امان دادش چنان کش دل چنان خواست
ولی شاه سپاهان آن چهل روز
چهل ساله کشید از دست دل، سوز
نبودش صبر تا خود کی در آید
که آن چل روز بی پایان سرآید
فروشد از هم و بگداخت از سوز
چله میداشت گفتی آن چهل روز
نه روزی دل بر آسودی بسوزش
نه یکشب خواب بودی تا بروزش
نیابد چشم عاشق خواب هرگز
که نبود چشم او بی آب هرگز
همه اندیشه آن بودش شب و روز
که تا چل روز آید آن دل افروز
چو باز آید رهی گیرم ز سر باز
زپایش موزه اندازم بدر باز
بنگذارم دمی از خویش دورش
کنم از هر که پیش آید نفورش
بمیزانش کشم وانگه بدر خواست
خوشی در پرده خود بینمش راست
حسابی میگرفت آن شاه غافل
که نبود آن حساب از هیچ عاقل
بدو عقلش بگفت از خام کاری
که شاها خط دو کش گر عقل داری
بآخر چون بآخر شد چهل روز
نشد آگه زهرمز شاه دلسوز
نشست آن شه پگاه از خون برش تر
که تاهرمز کی آید از درش در
بسی بنشست و بس برخاست آن شاه
نیامد هیچکس پیدا ازان راه
بدل میگفت امروزی کنم صبر
که تا فردا براید ماهم از ابر
بیاید پیش من هرمز پگاهی
ز گلرخ پس رو خود کرده ماهی
بدین امید روز اورد با شب
ولی تا روز آنشب کرد یارب
همه شب جای خوابش خون گرفته
زمین از اشک او جیحون گرفته
درش در چشم ازان وسواس میگشت
مژه در چشم او الماس میگشت
چو در از چشم او پیدا همیشد
کنار او ز در دریاهمیشد
گهی از روی گلرخ یاد میکرد
گهی از شوق او فریاد میکرد
گهی چون مرغ بی آرام میشد
گهی از تخت زربر بام میشد
گهی از در چو باد صبح میجست
گهی دل در کلید صبح میبست
گهی گفت ای حکیم ناوفادار
چو شد چل روز چون نایی پدیدار
مکر او نیز بر دست بری ماند
پری بردش، ازان از من بری ماند
چو شمعی شب بروز آورد از سوز
ولی زان شب بتر بودش دگر روز
چو دراز برج گردون باز کردند
کواکب خانه ها را ساز کردند
همه یکسر بدان در، در دویدند
ازان چون صبح بدمد ناپدیدند
چو قرص تیغزن بگشاد بازو
چو پر آتش تنوری، در ترازو
بجوشید از تنور آتشین خوش
جهان شد جمله پر طوفان آتش
چو طاوس مرصع بال گردون
علم زد با هزاران جلوه بیرون
یکی راشه بر هرمز فرستاد
که ای استاد بگذشت آن بر استاد
بگو کز چیست این چندین مقامت
بیا چون گشت چل روزی تمامت
مرا خود دل زغم زیر و زبر شد
که تا این چل شبانروزم بسر شد
قدم درنه، رهاکن از سخن دست
چو زلف گلرخ این چل را مکن شست
شبانروزی دگر کاری ندارم
مگر بنشسته روز و شب شماری
نهادی از پی این عهد گردن
کنون هم سر مپیچ از وعده کردن
اگر بنشسته یی و گر بپایی
ز پا منشین چنان کاین دم بیایی
اگر گل را گرفتی پیشم آری
مرا دلخوش کنی با خویشم آری
چو آن مرد این سخن بشنید از شاه
بزخم پای گرد انگیخت از راه
چو تیری کاورد قصد نشانه
شد آن پرتک سوی هرمز روانه
چو نزدیک در هرمز رسید او
در هرمز چو آهن بسته دید او
بنرمی حلقه برسندان در زد
چو کس پاسخ ندادش سخت تر زد
بصد در، در بزد آن درزن خوار
درش نگشاد و لرزان گشت دیوار
زمانی در زدن را باز میداد
زمانی از برون آواز میداد
چو دادی از برون بسیار آواز
صدا دادی جوابش از درون باز
یکی همسایه بی سایه ناگاه
برون آمد چو خورشیدی ز خرگاه
بگفتش در مزن ای در زن سرد
مکوب ای آهنین دل آهن سرد
که چل روز ست تا هرمز بشبگیر
از اینجا شد برون چون از کمان تیر
سه زن را با دو تن دیگر ببردست
مگر ایوان بدیگر کس سپردست
چو پاسخ یافت از زن مرد در زن
بجست از جای چون ارزن زدر زن
چو باد از رهگذر حالی گذر کرد
برشه رفت وزان حالش خبر کرد
شه از گفتار مرد از جای برجست
چوشیری مست میزد دست بر دست
گهی لب را بدندان پاره میکرد
گهی جانرا بمردی چاره میکرد
گهی زاندیشه در سودا فتادی
گهی در دست صد غوغافتادی
گهی در تاب شد چون شیر از تف
گهی چون شیر میریخت از لبش کف
رگش را دیده میبرید بی نیش
دلش از غصه می غرید بی خویش
برآمد آه خون آلود از شاه
که دانست آنکه هرمز بردش از راه
زبان بگشاد کاحسنت ای سگ شوم
نکو کاری بکرد این بدرگ روم
چوبد کردم، بدم افتاد از خویش
کسی کو، بدکند بد آیدش پیش
یقین دانم که این فکری نه خردست
که این زن را چنین از راه بردست
ندانم تا چسان تزویر آمیخت
که گل با او چو می باشیر آمیخت
ندانم تا چه زرق و جادویی کرد
که گل با من چنین کدبانویی کرد
ندانم تا چه دم داد آهنم را
که گل برداشت چون بادی قدم را
کلوخ امرود کرد آن سگ بدستان
کلوخ آمد مگر بر نارپستان
دلش را زو کلوخی بود در راه
که آبی بر کلوخش ریخت ناگاه
مگر سنگیش ازو در کفش افتاد
که شد همچون کلوخی کفشش از یاد
مگر کفشش ازو در اندرون گشت
بمن بگذاشت کفش از در برون جست
چنان بی کفش رفت آن شوم زاده
که مرد کفش دردامن پیاده
مگر هرمز چو مرد کفشگر شد
که گل را پاره بر دوخت و بدر شد
مرا زین کفشگر رویی بنفشست
که کافر نعمت و کافر در فشست
اگر خوردی ز کفش من قفا او
بزیر کفش منشاندی مرا او
زن ناپارسا در خورد تیغست
اگر روزی خورد روزی دریغست
سگ از بیگانه با فریاد گردد
ز روی آشنا دلشاد گردد
شگ از وی به که سگ همخانه یی را
بنگذارد شود بیگانه یی را
دریغا کان سگ از دامم برون جست
وزو آتش زاندامم برون جست
دریغا گر مرا بودی خبر زود
ولیکن چون کنم دیرم خبر بود
کرا افتاد هرگز در جهان این
زهی کار جهان، کار جهان بین
گرامی داشتم آن شوم زن را
بپروردم بلای خویشتن را
سخن جز بر مذاق او نگفتم
بسالی در فراق او نخفتم
چو جانی برگزیدم از جهانش
پس آنگه خواندمی آرام جانش
شبی گردست من بر وی رسیدی
بده روز آتش اندر نی دمیدی
بتندی پیرهن را چاک کردی
بکندی موی و بر سرخاک کردی
برآوردی فغان از دل بزاری
مرا از در برون راندی بخواری
و گر استادمی از دور بر راه
چو چشم او در افتادی بدرگاه
دو چشم از چشم من بر هم نهادی
چنین این خسته را مرهم نهادی
بپوشیدی بپرده روی از من
گریزان گشتی از هر سوی از من
ززنگی، طفل چون آرد هراسی
زمن او بیش آوردی قیاسی
چه گر شاهی بقال و قیل بودم
بچشم گل چو عزرائیل بودم
چنان ترسیدی از من آن جفا کیش
که من زومی بترسیدم ازو بیش
اگر دیدی مرا در جای خالی
بگردانیدی از من روی حالی
نه گوهر خواستی نه جامه وزر
نه آرایش نه مشاطه نه زیور
زشادی منش اندوه بودی
ز مهرم بر دلش صد کوه بودی
اگر روی مرا در آب دیدی
بشب هندوستان در خواب دیدی
ز خود صد دستبردم بر شمردی
بنرد حیله صد دستم ببردی
مگر گفتم ز روی شرمگینی
ندارد آرزوی همنشینی
مگر گفتم که ازبس پارسایی
همه ننگ آیدش از پادشایی
مگر گفتم زبیماری چنانست
که گر بامن بود، او را زیانست
چه دانستم که آن شوم زبونگیر
درون پرده خواهد شد برونگیر
مرا گوید سوی باغم کسی کن
چو باز آیم تماشاها بسی کن
نبودش هیچ دامنگیر با من
ازان درچید ازین سرگشته دامن
دریغا گر کسم آگاه کردی
سپه در حال عزم راه کردی
نمیگردد کمم یکدم زدل سوز
چه سازم چون کنم بگذشت چل روز
چه سگ بود آنکه گل را برده از راه
نترسید و نه اندیشید از شاه
حکیمی و پزشکی کردتلبیس
که تا از راه برد او را چو ابلیس
ولیک آن مرد را این دست ازان بود
که بس نیکو و بس شیرین زبان بود
چو بس پاکیزه بود آن مرد دانا
شد از پاکیزگی برگل توانا
درین معنی مرا اول گنه بود
که او در شهر همچون خاک ره بود
رسانیدم ز خاکش سربگردون
مکافاتم چنین کرد ان سگ دون
چو پای از جای شد بر پی چه پویم
که یار از دست دادم می چه جویم
شد القصه ازین غصه شب و روز
چو شمعی اشک میبارید در سوز
بشب در یکزمان خوابش نبودی
بجز خون بر جگر آبش نبودی
چونی زاتش دلش در سینه میسوخت
ز بی مهری گل در کینه میسوخت
بران بنشست آخر شاه خونخوار
که تا از پرده چون آید برون کار
درون پرده زان دل بیقرارست
که کار پرده بیرون از شمارست
کنون با حال خسرو شاه آییم
سپاهان رفت با این راه آییم