چنین گفت آنکه استاد جهان بود
که در باب سخن صاحبقران بود
که چون شش ماه خسرو بود با گل
بهر دم عشرتش نوبود با گل
گهی با گل می گلفام خوردی
گهی صد بوسه از گل وام کردی
گهی آن وام گل را باز دادی
گهی گل را بهای ناز دادی
گهی سیمین برش در بر گرفتی
گهی خاک رهش در زر گرفتی
زمانی عشرتی نوساز کردی
زمانی خلوتی آغاز کردی
زمانی از گلش شکر چشیدی
زمانی تنگ شکر در کشیدی
چو در برداشت چون گل دلستانی
نکردی یاد از حسنا زمانی
چو گل باشد، که، از حسنا کند یاد
چو در باشد، که از مینا کند یاد
چو سر باشد زافسر کم نیاید
چو ماه آمد زاختر کم نیاید
چو صبح آید، که جوید وصل انجم
چو آید آب برخیزد تیمم
بسی بودی که حسنا پیش شهزاد
باستادی و شه را نامدی یاد
بسی بودی که خود را مینمودی
بشاه، و شاه ازو آزاد بودی
بشادی خسرو وگل شام وشبگیر
بهم بودند دایم چون می وشیر
دل حسنا زگل در جوش افتاد
گهی بر خاست و گه مدهوش افتاد
بجوش آمد در آن اندوه رشکش
کنارش گشت دریایی زاشکش
زدانا این سخن آمد مرا خوش
که گفتار شک سوزان ترز آتش
نباشد رشک زن بر کس مبارک
که رشک زن بود زخم بلارک
روا دارد که سر بر جای نبود
ولی با سوز رشکش پای نبود
کسی داند که رشک آدمی چیست
که او در رشک روزی تا بشب زیست
شبی کان شب سیه تر بود از قار
شبی تیره چو روز دوری از یار
جهان تاریک تر از روی زنگی
چو چشم مور بر حسنا زتنگی
دمش از آه دل آتش فروزان
نشسته اشک ریزان، سینه سوزان
همه شب بود حسنا حیله اندیش
که تا گل را چسان بردارد از پیش
یکی مکری بساخت از نوک خامه
جهان افروز را بنوشت نامه
جهان افروز کدبانوی او بود
که حسنای گزین هندوی او بود
در آن نامه نوشت از حال هرمز
که این برنا یکی شاهست کربز
طبیبی نیست او صاحب کلاهست
که قیصر زاده رومست و شاهست
اگر روزی شود با چرخ در خشم
کند خشمش فلک را خاک در چشم
وگر بر مهر بگشاید ره چهر
زمین بوسند پیش او مه ومهر
سپاه او فزونند از هزاران
صدی بشمر بهریک قطره باران
خزانه ش از قیاس اندکی گیر
زیک یک برگ هر شاخی یکی گیر
سمند و ابلقش را نیست پایان
ولی هستش عدد ریگ بیابان
چنین شاهیست گفتم با تو حالش
از ان گلرخ چنین شد در جوالش
پزشکی مکر آن مکار بودست
که با هم پیش از اینشان کار بودست
چو خسرو را دل گل بود خواهان
زشهر روم آمد با سپاهان
زاسپاهان بصد افسونش آورد
براه رازیان بیرونش آورد
بتک از اسپ تازی این نیاید
زصد طرار رازی این نیاید
چو بر گل دست یافت، از راه بردش
بشب از باغ شه ناگاه بردش
مرا در نیمه ره گشت معلوم
که آن زن گلرخست واوشه روم
گر آنجا گشتمی آگاه ازین کار
برون آوردمی شه را از ین بار
مرا زین کار غم بسیار افتاد
ولیکن چون کنم چون کار افتاد
در آن شب گو برون شد از سپاهان
دلم خاتون خود را بود خواهان
مرا نگذاشت هرمز از بر خویش
وگرنه کردمی کار از سرخویش
کنون هم گلرخ و هم شاهزاده
گهی سکر خورند و گاه باده
بهم در عشر تند این هر دو خوشدل
زپر زاغ تا پر حواصل
نیاسایند یکساعت زعشرت
دل حسنا بجان آمد زغیرت
بسا ننگا که باشد بر سپاهان
که زن دزدد کسی از شاه شاهان
بعالم هرکجا کاین قول گویند
زننگ شاه ما، لاحول گویند
چه گرمن کس نیم آن پیشگه را
ندارم طاقت این ننگ شه را
چو هرمز کرد ازینسان ناجوانی
من این را ننگ میدانم تودانی
دو کس رامعتمد بفرست ناگاه
که تا گل را بدزدم من ازین شاه
بدست معتمد بسپارم او را
که سیصد مکرودستان دارم او را
کنون این نامه سر در راه کردم
ترا از نیک و بد آگاه کردم
چو شد از نامه فارغ، نوک خامه
ببازار آمد و برداشت نامه
فراز آمد سوی بازار گانان
بسی بودند پیران و جوانان
سپاهانی یکی بازارگان بود
که در بازارگانی خرده دان بود
برخورد خواند حسنا آن زمانش
بپرسید آشکار و نهانش
نخستین عهد دربست استوارش
که تا بازارگان شد راز دارش
یکی گوهر گشاد از بازوی خویش
نهاد آن مرد را با نامه در پیش
بدو گفت این گهر بر گیروبستان
ولیک این رازمن بپذیر و برسان
چو نامه سوی آن دلبررسانی
هزاران گوهر دیگر ستانی
جهان افروز را ده نامه از دست
وزو درخواه هرچت آرزو هست
کنون خواهم که وقت صبحگاهان
ازینجا سرنهی سوی سپاهان
چو جان این نامه با خود رازداری
و گرخواهی جوابش باز آری
چو هر نوعی سخن آن بی خبر گفت
بسوگند آن سپاهانی پذیرفت
ز شهر روم چون بادی بدر شد
چه باد، از هرچه گویم زودتر شد
بدریا رفت و در دریا سفر کرد
وزانجا نیز بر صحرا گذر کرد
بوقت شام آمد در سپاهان
توقف کرد شب تا صبحگاهان
چو پیش آهنگ روز آهنگ ره کرد
شد از زردی رویش روی او زرد
بزودی مرد، سراز سوی ره تافت
که تا سوی جهان افروز ره یافت
بپیش پرده او مرد هشیار
جهان افروز را بستود بسیار
جهان افروز حالی پرده بگشاد
که تا آن نامه پیش پرده بنهاد
چو مهر نامه بگشاد آن پری روی
شد از رشک گلش نیلوفری روی
جهان بر چشم او چون پرنیان شد
جهان افروز گفتی از جهان شد
یکی آتش برامد تا سراو
که همچون لاله یی شد عبهر او
زمانی دست میزد موی میکند
زمانی لب، زمانی روی میکند
شدش ناخن کبود و روی چون خون
حریر سبزش از خون گشت گلگون
پس آنگه برد آن نامه بر شاه
که تا شه گشت از آن دلخواه آگاه
گرفته نقطه خون جامه او
ز اشک آغشته گشته نامه او
که میدانست حال و کار آن ماه
زعشق او دل وی بود آگاه
بگفت آن نامه را حالی ببردند
بدست شاه اسپاهان سپردند
چو شاه آن نامه حسنا فروخواند
چو سودایی در ان سودا فروماند
چو خواند آن نامه را و با خبر شد
چو زهری غصه بر وی کار گر شد
درین اندیشه گفتی شه فرو مرد
چو شیدایی زمانی سر فرو برد
چو با خود آمد آن از خویش رفته
فراق از پس، خرد از پیش رفته
دو تن را خواند و از حسنا سخن گفت
که بس نیکوست هرچ آن سروبن گفت
شما را می بباید شد بزودی
مگر ماهم براید از کبودی
گر او گل را بدزدید وصوابست
منش هم باز دزدم این جوابست
شدند آن هر دو حالی از سپاهان
چو از دوزخ برون صاحب گناهان
چو از صحرا سوی دریا رسیدند
درون رفتند و دریا را بریدند
بآخر چون سفر کردند در روم
طریق قصر گل کردند معلوم
چودم زد یونس مهر از دم حوت
شفق بر گرد گردون ریخت یاقوت
شدند آن هر دو تن تا در گه شاه
نگه میداشتند از هر سویی راه
بدین ترتیب هر دو از پگاهی
باستادند تا وقت سیاهی
چو یکهفته برامد، بامدادی
برون آمد ز در حسنا چو بادی
بدید آن هر دور انا گاه بشناخت
ولی آندم نظر بر راه انداخت
فراتر رفت زود از پیش آن در
بخواند آن هر دو را از زیر چادر
چو ان هر دو بحسنا در رسیدند
بپرسیدند و گفتند و شنیدند
چنین فرمودشان حسنای مکار
که صندوقی بباید ساخت ناچار
ستوران خوش و رهوار باید
سزا و لایق آن کار باید
که تا گل را بدزدم بامدادی
بدست هر دو بسپارم چو بادی
شما گل را بصندوق اندر آرید
دو دستش بسته برگرد سر آرید
دهان بندی کنید از معجر او
براو بندید بند چادر او
بگفت این، وزپی ایشان روان شد
وزان موضع بجای هر دوان شد
چو جای هر دو تن را کرد معلوم
بیامد تا بایوان شه روم
چو روزی ده گذشت، آنمرد استاد
باستادی خود در کار استاد
بفرصت خواند گل را جای خالی
چو الماسی زبان بگشاد حالی
بگلرخ گفت کای خاتون کشور
خداوند منی و بنده پرور
ندارد هیچ شاهی چون تو ماهی
نیابد هیچ ماهی چون تو شاهی
نزاید هیچ مادر چون تو فرزند
نیارد هیچ قرنی چون تو دلبند
نکویی نام گیرد از رخ تو
شکر شیرین شود از پاسخ تو
اگر لعل تو گویم، جان فزایست
و گرزلف تو گویم، دلگشایست
بری همچون بلورتر توداری
نمکدانی همه شکر تو داری
نکوتر می نیاید هیچ جایت
که نیکوییست از سر تا بپایت
تو با این جمله خوبی و نکویی
کسی را با تو خوش نبود چه گویی
کسی بنشسته با حور بهشتی
چرا بر خیزد از سودای زشتی
کسی را جفت باشد پادشایی
چرا عشرت گزیند با گدایی
کسی را نقد باشد چون تو دلکش
چرا نبود ز دیدار تودلخوش
در آتش مانده ام از مشکل خویش
چو آتش میکشم غم در دل خویش
ازان ترسم که گویم راز باکس
که بیم جان من باشد ازان پس
کنون چون طاقتم از حد برون شد
دلم زین غصه چون دریای خون شد
نخواهم گفت راز خویشتن را
ولی وقتی که وقت آید سخن را
اگر با من کنی عهد و وفا تو
درین معنی امین گردی مرا تو
بشرط آنکه چون رازم نیوشی
نگهداری سخن، رازم بپوشی
وگر گویی بکس راز نهانم
شوی هم در زمان در خون جانم
چو پاسخ یافت گل زان ماهپاره
ندید از عهد کردن هیچ چاره
چو عهدی بست با او گل بسوگند
زبان بگشاد حسنا کای خداوند
دل خسرو کنون با تویکی نیست
دورویی میکند دایم، شکی نیست
چنان کز پیش بود او کی چنانست
دلش در پرده برعکس زبانست
دل خسرو چو آتش بود با تو
بماند از آتش او دود با تو
ندارد با تو یکدم مهربانی
کند با تو برویی زندگانی
تومیدانی که خسرو بس جوانست
بزور و قوت او شیر ژیانست
اگر او را بوصلت رای بودی
ترا با زوراو کی پای بودی
جوان کو آگهی یابد ز معشوق
وگر باید شدن بالای عیوق
قدم گردد ز سرتا پای در راه
که تا چون کام دل یابدزد دلخواه
کسیرا عشق باشد با جوانی
چو تو معشوق یابد رایگانی
بجزمی خوردنش کاری بود نیز
مگر او را نهان یاری بود نیز
اگر در کار تو سر تیز کارست
چرا از وصل تو پرهیز گارست
بدان ای بت که خسرو در فلان کوی
بتی دارد چو ماه آسمان روی
نکویی هم ندارد بی نهایت
ولی شیرینیی دارد بغایت
اگر چه گویی او حور بهشتست
ولی در جنب خوبی تو زشتست
اگر شیرینیش چندان نبودی
ازو خسرو چنین حیران نبودی
چنان از عشق او خسرو نژندست
که گویی بندبندش زیر بندست
اگر روزی شکارش رای باشد
بر دلدار جان افزای باشد
ززر و جامه چندانش بدادست
که گویی دختر قیصر نژادست
نهانی میرود شاه دل افروز
بر آن ماهرخ هر روز، هر روز
اگر خواهی که شه را بنگرم من
ترا پنهان در آن ایوان برم من
چو پنهان در پس ایوان نشینی
بهم پیوند این و آن ببینی
ببینی تا چه باید ساخت چاره
که تا خسرو ازوگیرد کناره
ببینی آن زن بد را بدیدار
که زینسان شاه شد او را خریدار
چو گلرخ آنسخن بشنید، از رشک
همه برگ گلش پر خون شد از اشک
چنان دردی پدید آمد بجانش
که غلتان گشت خون از دیدگانش
چنان در آتش و در تفت افتاد
که گفتی آتشی در نفت افتاد
بحسنا گفت اکنون آن زن شوم
که عاشق شد برو شهزاده روم
بمن بنمای تا رویش ببینم
نهان از وی بکنجی در نشینم
پس آنگه چاره آن پیش گیرم
وگرنه راه شهر خویش گیرم
دران دلگرمیش حسنا بدر برد
بجای آن دو مرد بدگهر برد
چو آتش رفت و همچون دودبرگشت
بدیشانش سپرد وزود برگشت
چو جای خویشرا گلرخ چنان دید
جهان بر چشم خود همچون دخان دید
دلش از مکر حسنا بحر خون شد
ز راه چشمه چشمش برون شد
نکردندش رها تا بر کشد دم
دهانش را فرو بستند محکم
بلورین ساعدش بر هم ببستند
ز بیم جان، تنش محکم ببستند
بصد خواری بصندوقش نشاندند
وزانجاهم دران ساعت براندند
شبانروزی نیاسودند در راه
چو دو پیکر جهان بگرفته برماه
چو از خشکی سوی دریا رسیدند
زخشکی، سوی کشتی در کشیدند
بهر روزی در صندوق یکبار
گشادندی بران درمانده کار
دران سختی چنان حور بهشتی
فرومانده نهان از اهل کشتی
همی گفتند صندوقی بقیرست
که اندر روی کنیزی بی نظیرست
ز بهر پادشاهی میبرندش
ازان پنهان چو ماهی میبرندش
چو روزی پنج در دریا براندند
بگردابی در آن دریا بماندند
برامد باد کژ از روی دریا
ز دریا موج میشد تا ثریا
گهی کشتی بسوی ماه بردی
گهی تا پشت ماهی راه بردی
فغان از مردم کشتی بر آمد
جهان یکبار گی گفتی سرآمد
بآخر بند کشتی خرد بشکست
بگرد تخته باد کژبپیوست
بدادند آن ستمگاران مسکین
در آب تلخ دریا، جان شیرین
ازان قوم اندکی بر چوب پاره
فتادند از میانه باکناره
روان میگشت در گرداب صندوق
گهی میشد بماهی گه بعیوق
ببادی از زمانی تا زمانی
برفتی از جهانی تا جهانی
دو استاد سپاهانی بشیناب
برون بردند جان از دست غرقاب
خبر زیشان سوی هر شهر بردند
که کشتی غرقه گشت و خلق مردند
کنون ای مرد خوشگوی نکوکار
در آن صندوق گلرخ را نگهدار
چو دارد قصه گلرخ درازی
برو تا قصه هرمز بسازی