فغان برداشت آن مسکین مکار
که زنهار، الا مان ای شاه، زنهار
بجان زنهار ده تا باز گویم
که چون زنهار دادی راز گویم
شه زنهار ده، زنهار دادش
دو گوش، آنگه سوی گفتار دادش
بدی میخواست گلرخ را از آن کار
خود او ماند ای عجب در زیر این بار
چه نیکو گفت خشم آلود سرهنگ
که گرچاهی کنی زیرش مکن تنگ
روا باشد، که چون در راه افتی
سراسیمه شوی در چاه افتی
زبان بگشاد و مکر خویش بر گفت
کژی ننمود، و کم تا بیش برگفت
شه او را گفت: ای شوم جفا کار
چرا گشتی بدینسان ناوفادار
بزد القصه بسیارش بزاری
فگند آنگاه در چاهش بخواری
چو شاه آگاه شد از درد خسرو
بدرد خسروش دل گشت پس رو
پدر، درد پسر، چون بیند آخر
دلش زیروزبر، چون بیند آخر
بخسرو گفت صبری پیش آور
مکش خود را و دل با خویش آور
که تا من چاره یی سازم هم امروز
نشانی جویم از ماه دل افروز
نویسم نامه یی سوی سپاهان
شوم گل را از آن اقلیم خواهان
اگر نفرستد آن گل را بر ما
دمار از وی بر آرد لشگر ما