" rel="stylesheet"/> "> ">

لشگر کشیدن قیصر و خسرو بجانب سپاهان

چو خود برلوح زنگاری قلم زد
سپر بودو ز تیغ خود علم زد
درآمد پیک پیش شاه حالی
بداد آن نامه را در جای خالی
چو شاه آن نامه را بر خواند یکسر
دلش آشفته گشت از شاه قیصر
شه عالی صفت را بی خرد خواند
بخواری پیک را از پیش خود راند
بزودی ره برید آن پیک خوش رو
درآمد همچو بادی پیش خسرو
ز بیدادی آن شاهش خبر کرد
شه از خشمش جهانی را حشر کرد
نه چندان خلق گردآورد قیصر
که چندان خلق، باشد روز محشر
همه صحرا و دشت از مرد پرگشت
نیافت از خلق سوزن جای در دشت
زریگ و برگ، لشکر را عدد بیش
زهر سوییش هرساعت مدد بیش
ز چرخ ارسوزن عیسی فتادی
ندانم تا زمینش راه دادی