الا ایمرغ پیش اندیش چالاک
ز دنیا چند خواهی برد خاشاک
غریبستان دنیا جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
چو در بستان گل بشکفته داری
چو در دریا در ناسفته داری
بسوی من ازان گل دسته یی آر
مر ازان در موزون رسته آر
اگر از قعر بحری، بی نشان شو
اگر توحید داری درفشان شو
که هرجانی که از توحید پرشد
به دریا گرنگاهی کرد درشد
چو در داری زبان الماس گردان
فلک گو بر سرما آس گردان
چنین گفت آنکه گفتش معتبر بود
سخنگویی کزین حالش خبر بود
که خسرو چون بدریاعزم ره کرد
جهان افروز و خسرو بود و ده مرد
همیگشتند در کشتی روانه
چو تیری لیک پیدا نه نشانه
ندانستند یکتن کان چه رایست
کجا خواهند شد مقصد کجایست
جزان چیزی ندانستند هرکس
که میرفتند سوی مغرب و بس
ازان خسرو بمغرب داشت امید
که در مغرب شود پوشیده خورشید
ازان میشد بمغرب چون خرابی
که پنهان گشته میجست آفتابی
دو هفته بر سر دریا براندند
بآخر جمله در دریا بماندند
یکی باد مخالف شد پدیدار
که خلق امید ببریدند یکبار
چنان آن باد کشتی را روان کرد
که طوف شرق با غرب جهان کرد
مگر در سیر همچون برق میشد
که در یکدم بغرب و شرق میشد
گه از بالای مه برتر گذشتی
گهی از زیر ماهی در گذشتی
هران گاهی که در گرداب بودی
بگردش شیوه لبلاب بودی
ز آب چشم چون باران بیکبار
فروشستند دست از جان بیکبار
سه شب در شور بود آن آب و سه روز
بچارم چون برامد گیتی افروز
برامد آتش از خورشید ناگاه
از آن آتش سیه شد گرده ماه
چو یوسف رخ نمود از زیر خیمه
ترنج مه ز تیغش شد دو نیمه
بیارامید لختی آب دریا
ولیکن می نیامد راه پیدا
جهانی راه یکسو او فتادند
سرکشتی سوی بیراهه دادند
یکی آب سیه در راه آمد
وزو دود کبود آنگاه آمد
جهان افروز و همراهان هرمز
از آن آب سیه گشتند عاجز
چنان از آب میزد بوی ناخوش
که قطران را کسی سوزد بر آتش
نمیدانست کشتیبان در ان راه
که راه بحر در پیشست یا چاه
بآخر در میان راه تیره
پدید آمد یکی هامون جزیره
زمین او همه سنبل ستان بود
بگرد سنبل او زعفران بود
درخت جوز بو یا سر کشیده
انار و سیب را دربر کشیده
خوانمردان چونار و سیب دیدند
بخوردند و بسی آسیب دیدند
همه در لرزه و در تب بماندند
در آنموضع دو روز و شب بماندند
پدید آمد یکی کوه سرافراز
که کردی تیغش از جوزا کمر باز
فرازش از اثیر اندر گذشته
سر تیغش ز تیر اندر گذشته
درختانی که بودی بر سر تیغ
از و یکماهه ره بودی فرومیغ
زهر شاخش که بر تیغ اوفتادی
بماهی میوه بر میغ اوفتادی
همه حیران در افتادند زاندوه
که تا رفتند بر بالای آن کوه
درختان بود سردرسر کشیده
بهم در رفته بردربر تنیده
زهر سو چشمه یی چون آب حیوان
بهشتی نقد در بگشاده رضوان
بنفشه رسته و سبزه دمیده
نسیم صبح جیب گل دریده
خروشان گشته گرد شاخساران
بصد آواز مرغان بهاران
بگرد کوه در دراج و تیهو
گوزن و گورخر نخجیر و آهو
ندیده بود چشم شهریاری
از آن خوشتر بگیتی مرغزاری
شدند آن سروران دلشاد ازان کوه
دو اسبه در گریز افتاد اندوه
همه عزم کمان و تیر کردند
شکار آهو و نخجیر کردند
زمانی بود آتش در گرفتند
کباب صیدرا خوش در گرفتند
بسی خوردند و عزم خواب کردند
غم دل بر زمین سیماب کردند
چو پیدا خواست شد از چرخ چارم
درفش دهخدای هفت انجم
ره خورشید را بهر نظاره
گرفته بود از انبوه ستاره
برامد چاوش خورشید ناگاه
که تاخالی شد از نظارگی ماه
چو شد دریای سیمین سر گشاده
برامد باز زرین پر گشاده
دران موضع بیاران گفت هرمز
که چندین صید نبود نیز هرگز
فراوان صید باید کرد مارا
که تازادی بود در خوردمارا
چنان کردند یارانش همان گاه
دوان گشتند صید افگن دران راه
بصحرا چون فرو رفتند از کوه
دران صحرا درختان بود انبوه
پدید آمد ز هر سو مرغزاری
بزیر هر درختی چشمه ساری
ببرد از مرغ دل امید پرواز
ز ذوق بانگ مرغان خوش آواز
زمین پوشید زیر سبزه زاران
فلک بگرفته برگ شاخساران
درون چشمه های همچو کوثر
هزاران ماهیان سیم پیکر
چنان آن چشمه روشن نکو بود
که گفتی چشمه خورشید او بود
بسی خورشید در ماهی توان دید
که در خورشید ماهی را روان دید
چو روزی چند آنجا در کشیدند
بپیش بیشه گاهی در رسیدند
همه بیشه پر از شیر شکاری
گرفته آهوان مرغزاری
چو چندان شیر میدیدند در حال
زدند از بیم آن در ریک دنبال
بیاران گفت شه کاین بود تقدیر
وزین ره بازگشتن نیست تدبیر
کسی را نیست با تقدیر آویز
ز حکم رفته نتوان کرد پرهیز
چو حکمی رفته شد تن در قضاده
بهر حکمی که حق راند رضا ده
کنون با شیر مردم کار داریم
که ره بر شیر مردمخوار داریم
بگفت این و یکی آتش برافروخت
درختی چند بر آتش فرو سوخت
درختان چون مشاعل در گرفتند
که میزد شعله آتش بر گرفتند
بهم، هم پشت گشتند آن دلیران
فرو رفتند پیش روی شیران
چو چندانی درخت آتش فشان شد
تو گفتی دوزخ آنساعت روان شد
ز بیم آتش آن شیران سرمست
خروشان راه میجستند در جست
بسی رفتند تا آن راه بگذشت
نیاسودند تا یکماه بگذشت
پدید آمد بهشتی بر سر راه
درختان سر کشیده بر سر ماه
همه روی زمینش در و مرجان
صدف افگنده و ماهی بریان
زبسد گشته لالستان همه خاک
نهفته در و گوهر زیر خاشاک
ز سبزه گرد او مینا گرفته
پس و پیشش کف دریا گرفته
بدریا بود پیوسته براو
بریده زان نمیشد گوهر او
خوش آمد سخت خسرو را جزیره
چنانک از خوشی او گشت خیره
بیاران گفت هرگز مرغزاری
چنین خرم ندیدم در بهاری
ازین خوشتر ندیدم در جهان من
شکفتم همچو گل زین بوستان من
سخن میگفت شه تا روز مه روی
ز شعر تیره شب شد سیه روی
مگر گفتی دل فرعون بگریخت
ز رود نیل بر رنگ شب آمیخت
شبی زانگشت، روی او سیه تر
بران انگشت اختر همچو اخگر
ازانشب چون بسر شد نیمه یی راست
ازان دریا خروش و ناله برخاست
خروش و ناله یی در بیشه افتاد
دل خسرو دران اندیشه افتاد
زمانی بود گاوی همچو کوهی
ازان دریا برامد با گروهی
دری زان هر یکیرا در دهن بود
که روشن تر ز شمع انجمن بود
نهادند آن گهر همچون چراغی
که روزی شد، شبی چون پر زاغی
چرا کردند گاوان گرد آن نور
نمیگشتند از نزدیک آن دور
ز نور آن گهر شد چشم خیره
تو گویی آفتابست آن جزیره
بلی آن آفتاب از نور میتافت
که آن مرکز ازو تا دور میتافت
چو شد روی هوا از صبح روشن
برامد روی دریا همچو جوشن
همه گاوان سوی دریا برفتند
گهر بردند و از صحرا برفتند
ازان گوهر دل آن قوم برخاست
که هر یک را هوای آن گهر خاست
چو خسرو دید یارانرا گهر خواه
بفرمود او که گل کردند در راه
گلی کردند دوره نیکبختان
زره بردند بر شاخ درختان
بیاسودند تا چون شب درآمد
زعمر این جهان روزی سرآمد
نقاب عنبرین بر خاک بستند
جواهر نیز بر افلاک بستند
فتاده شب بصد گمراهی آن شب
بیار امیده مرغ و ماهی آن شب
عروسان سپهر بوالعجب باز
کشیده رویها در پرده راز
چو نیمی شد زشب گاوان بیکبار
روان گشتند از دریا گهردار
چو بنهادند آن لؤلؤی لالا
روان کردند یاران گل زبالا
چو شد چندان گهر در گل گرفتار
بترسیدند آن گاوان بیکبار
همه از روی آن تاریک صحرا
فرو رفتند سر گردان بدریا
جوانمردان گهر چون بر گرفتند
وزانجا راه هامون در گرفتند
یکی هامون هویدا گشت در راه
درو خر پشتها مانند خرگاه
همه خرپشتها ریگ روان بود
برنگ آن ریگ همچون آسمان بود
فروماندند یاران جمله بر جای
که نتوانست کس برداشتن پای
برنگ خون ز زیر ریگساران
زماران گشت پیدا صد هزاران
همی پیچید هر یک چون کمندی
ولی کس را نکردندی گزندی
گهی گم گشت زیر ریگساری
گهی بر دیگری پیچید ماری
ازان سختی فروماندند یکسر
بزاری جمله گریان بر فلک سر
بصد محنت چو زانجا در گذشتند
بآب و مرغزاری برگذشتند
کشیده سر بسر در کوهسارش
رسیده تا بگردون شاخسارش
نیاسودند آنشب تا سحرگاه
چه آسایش، همه حیران و گمراه
چو مه شد سرنگون صبح پگه خیز
برین میدان مینا کرد خونریز
هران گوهر که شب در موی خود بافت
ز تیر صبح همچون موی بشکافت
برآمد چتر زراز کوه کشمیر
فگنده در سرافلاک زنجیر
شدند آنگه روان یاران بیک راه
که تا رفتند چون ماران بیک راه
پدید آمد یکی کوه قوی سهم
که بر تیغش بده منزل شدی و هم
کنار چرخ تیغش را میان بود
برفعت از کمر جوزانشان بود
چو در صحرا نگه کردند از ان کوه
جهانی بود زاشتر مور انبوه
ببالا هر یکی چون گوسفندی
کزیشان پیل را بودی گزندی
اگر آهو و گور و شیر بودی
اسیر زخم اشتر مور بودی
نبودی تیر و ناوک را چنان زور
که بودی در سر چنگ شتر مور
اگر یکدشت از اشتر شدی پر
از اشتر مور گشتی مور از اشتر
زمین را ریگ زرساو بودی
زرشاخش زبان گاو بودی
نبود از راه روی باز گشتن
نه زان موران طریق برگذشتن
شه خسرو بیاران گفت اکنون
سر کوهست کم گیرید هامون
بپهنا باز گردیم از سر کوه
که تا ببریده گردد چنبر کوه
چنان کردند و بر پهنای آن تیغ
روان گشتند همچون ماه در میغ
مگر آن کوه اختر را محک بود
که گفتی کوه کوهان فلک بود
چو تیغش بود همپهلوی گردون
تو گفتی بود تیغی آسمان گون
از آن تیغی چو برگ گندنا بود
که سرسبزیش از چرخ دو تا بود
نیام تیغ بود از چرخ دوار
شده آن تیغ از انجم گهردار
چو هرمز تیغ بران دید آن را
بپای خویشتن ببرید آنرا
برید از پای خود آن تیغ هرمز
بپای خود که برد تیغ هرگز
چنان کردند بر بالا گذاره
که بگرفتند بر گردون ستاره
گر آواز عجب برمیکشیدند
صدا از چرخ گردان میشنیدند
تو گفتی از زمین رفتند بیرون
که سنگ انداختند از برج گردون
چو کردندی جهانی صید هر روز
شدی بریان زخورشید جهانسوز
نبود آرامشان چون تیر پرتاب
که میرفتند روز و شب چو مهتاب
شبی کافلاک بی مهتاب بودی
نبودی راه و وقت خواب بودی
دو مه خود را چو برگردون فگندند
بآخر خویش را بیرون فگندند
بناگاه از بر آن کوه خارا
یکی بحر عجب شد آشکارا
همه عالم تو گفتی آب دارد
جهانی رعشه سیماب دارد
بهر ساعت زدریا موج میخاست
که میشد موج کژ با آسمان راست
چنان دریا ندیده بود هرمز
چنان دریا نبیند چشم هرگز
بفرمود او که کشتی ساز گردند
بسوی چوب و تخته باز گردند
چو اول بار کشتی برگشادند
همه در کار کشتی سر نهادند
پس آنگه زود کشتیبان شهزاد
بساخت آن کشتی و بر آب ره داد
فراوان صید در کشتی نهادند
طریق باد بر کشتی نهادند
روان کردند کشتی را چهل روز
بمانده شاه سرگردان و دلسوز
دلش در غم پریشانی فزوده
زکار خود پشیمانی نموده
زگمراهی خود حیران بمانده
میان بحر سرگردان بمانده
دلش را گل چنان در خون نهاده
که زین بحر بر گلگون نهاده
بسی شبرنگ چشمش خون نموده
همه دریا از آن گلگون نموده
دلش در آتش سوزان چنان بود
کزان، دریای آب آتش فشان بود
گهی از دیده خون دل فشاندی
گهی برخون دل کشتی براندی
چو ابری میگریست و در عجب ماند
که در دریا، چو دریا خشک لب ماند
بدل میگفت کای دل کارت افتاد
فروده تن، چو تن دربارت افتاد
اگر در بایدت از خود برون شو
بغواصی درین دریای خون شو
در اول شو برهنه پس نگونسار
چو غواصان، نفس آنگه نگهدار
چو اول این سه کارت کرده باشد
دو کار دیگرت در پرده باشد
اگر یابی گهر خورشید گردی
و گرنه غرقه جاوید گردی
غم گل کان نه سردارد نه پایی
برون آرد سری آخر زجایی
چنانم آتشی دردل فتادست
که گر، دم میزنم چون تف و بادست
دل مسکین من مدهوش برخاست
ز سوزمن ز دریا جوش برخاست
همه شب ناله وزاری همی کرد
جهان افروز دلداری همی کرد
زنی در عشق مردی مرد او بود
ز سر تا پای، غرق درد او بود
قدم میزد زمردان پیش در راه
ز خود میداد داد عشق دلخواه
چوروی خسروش پیش نظر بود
زچندان راه و سختی بیخبر بود
کسی باور کند این حال روزی
که کاری افتدش با دلفروزی
جهان افروز را صد جان فدا باد
که داد عشق جانان نیک میداد
شه بیدل دران کشتی بمانده
چهل روزه چنین کشتی برانده
چه کردی گر نکردی آن سفر شاه
که بود آبشخور و روزیش در راه
علی الجمله ز دریا بامدادی
بروز چل یکم برخاست بادی
درامد گرد کشتی باد ناخوش
بگردانید کشتی را چوآتش
گهی مانند قارون زیر در رفت
گهی چون آتش نمرود بر رفت
سه روز و چار شب چون تیر پرتاب
نمیاستاد کشتی بر سر آب
بآخر با کنار افتاد کشتی
فلک با شاه گفت آزاد گشتی
چو قیصر زاد از دریا گذر کرد
بسی شکر و سپاس دادگر کرد