چو بگذشتند ازان دریای خونخوار
یکی کوه بلند امد پدیدار
یکی حصن رخامین بر سرکوه
درختان گشته گرد حصن انبوه
بران حصن قوی بررفت خسرو
جوانمردانش در پی گشته پس رو
بپیش آن صفه یی میدید از دور
گه چون شمعی فروزان بود از نود
بپیش آن صفه دوخ و بوریا بود
دران محرابگه پیری دوتا بود
چو مرغی بر سر کوهی نشسته
زهر شادی و اندوهی برسته
بپیش کرد گار استاده بر پای
نهاده دست بر هم چشم بر جای
بخفته گربه یی بر جامه پیر
زسر تا پای او ماننده شیر
چو کس همدم نبودش زادمیزاد
بر خود گربه یی را همدمی داد
اگر هستی تو شیر پرده راز
ببر از آدمی با گربه یی ساز
که از مردم اگر چه خویش باد
وفای گربه و سگ بیش باشد
توقف کرد شه تا پیر دمساز
بپرداخت و سلامش کرد آغاز
زبان بگشاد پیر کار دیده
بدو گفت ای بسی تیمار دیده
برو بنشین چه میگردی جهانی
که جمعیت بسی گردد زمانی
چو همدم نیست تو همدم نیابی
که چون محرم نیی محرم نیایی
بتنهایی بسر بر روز گاری
که تنهایی ترا بهتر زیاری
بسی من گرد عالم بر دویدم
بجستم عاقبت همدم ندیدم
زنااهلان فرو خوردم همه عمر
ز حق اهلی طلب کردم همه عمر
اگر چه در جهان دیدم بسی را
ندیدم هیچ اهلیت کسی را
چرا در حلقه مردم نشینم
که جز دردیده، مردم می نبینم
اگر چه یک جوم بیرون شوی نیست
همه آفاق در چشمم جوی نیست
مگر دیوار من کوتاه تر بود
که در ملکم نه دیوار و نه در بود
کنون عمریست تا در گوشه تنها
بدل با خویش میگویم سخنها
چه گویم، با که گویم، چند گویم
چو چیزی گم نکردم، چند جویم
درین زندان کافر کیش غدار
زحیرت کافری میآردم بار
نمیدانم کیم یا از کجایم
چه میسازم، ز جان و زتن جدایم
درین گرداب اگر افتی دمی تو
زمن سر گشته تر گردی همی تو
چو خسرو پیر را میدید هشیار
ز هر نوعی سؤالش کرد بسیار
ولین آن پیر را در هیچ بابی
نشد پوشیده بر خاطر، جوابی
به خسرو گفت کم دیدم جوانی
زتو شیرین زبان تر در جهانی
نه در دانش ترا ماننده دیدم
نه مثلت در جهان داننده دیدم
بحمدالله نمردم ناگهان من
بدیدم زنده یی را در جهان من