" rel="stylesheet"/> "> ">

آگاهی یافتن قیصر از آمدن خسرو

چو از خسرو شه قیصر خبر یافت
باسقبال خسرو کار دریافت
بزودی کرد قیصر کار ره ساز
فرستاد اسب و خلعت پیش شه باز
رخ خورشید رخشان ناز ده تیغ
برآمد صبح خون آلوده از میغ
پگاهی با سپاهی چند یکسر
رسید آنجا که خسرو بود قیصر
چو قیصر دید خسرو را زدوری
بدو نزدیک شد چون ناصبوری
گرفتش در برو اشکش روان گشت
که بی جانان بسی الحق بجان گشت
بدو گفتادل من چون جگر سوخت
فراقت ای پسر، جان پدر سوخت
بسی غم گو شمال خسروم داد
بحمدالله کنون جانی نوم داد
مپرس از من که بیتو حال چون بود
که گر دل بود در دریای خون بود
کشیدم پای دل در دامن درد
نهادم چشم جان بر روزن درد
کنون از دامنم هوری برآمد
کنون از روزنم نوری برآمد
بحمدالله که دیدم روی تو باز
رسیدی سوی من، من سوی تو باز
چو لختی قصه محنت بخواندند
از انجا برنشستند و براندند
شکر پاشان بشادی رای کردند
بشکر شاه شهر آرای کردند
ز دست سیم پاشان از پگاهی
شده روی زمین چون پشت ماهی
چه جشنی بود، خلدی بود پر حور
همه حوران چو ماه و ماه پر نور
چه عیدی بود، عیدی بود پر جوش
همه عیش و سماع و نوش برنوش
چه مجلس بود، باغی بود پرگل
همه باغ آفتاب و جام پر مل
بهر دم جام نوشین بیش خوردند
زمی صد شیشه سیکی پیش کردند
چه گر خوش بود از خسرو جهانی
نبود آن غمزده دلخوش زمانی
فراق گل دلش را رنجه میداشت
دلش را شیر غم در پنجه میداشت
زهجران آتشش بر فرق میشد
دراب چشم هر دم غرق میشد
همه عالم بگردیده چو گویی
ز عالم بین خود نادیده بویی
فغان میکرد کای گل چون کنم من
که خارتو ز دل بیرون کنم من
چو گم گشتی ز که جویم نشانت
که بسیاری بجستم در جهانت
ز که پرسم ندانم راه کویت
که در کوی اوفتادم زار زویت
اگر عشق تو جان من نبودی
بعالم در، نشان من نبودی
شکار شیر عشقت جز جگر نیست
تو گویی در تنم جانی دگر نیست
چو شیری کوبگیرد گور در راه
بدندان در نیارد جز جگر گاه
جگر چون خورد، ره گیرد زسرباز
برو باهان گذارد آن دگر باز
درین ره عشق تو چون شیر بیشه
نداند جز جگر خوردن همیشه
ز خود یکبارگی دستم فروبست
اگر دستم نگیری رفتم از دست
دلم در داغ نومیدی کشیدی
ز بیخم کندی و شاخم بریدی
سرم بر خاک و رویم بر زمینست
ز دردم فارغی دردم ازینست
ترا دارم ز ملک این جهانی
تو خود چون جان ز چشم من نهانی
چو جان پنهان شدی چون جویمت من
مگر کز پرده بیرون جویمت من
دو اسبه دل دوان شد در خیالت
نیافت از هیچ ره گرد وصالت
نشستم مدتی در بند پندار
نیامد راست با پندار من کار
خطا بود آنچ میپنداشتم من
کنون زین کار، دل برداشتم من
چه میگویم که تا جانم رفیقست
ز جانانم نشان جستن طریقست
چو گفت این راز بی صبری بسی کرد
ز هر سویی خبر پرسان کسی کرد
نه از فیروز و نه از گل خبر بود
ازین غم هر زمان حالش بتر بود
چو بودش یکنفس صد بار تیمار
بآخر گشت آن بیچاره بیمار
نه دارو سودمند آمد نه جلاب
علاجش بود گل، گل غرقه در آب
پدر میداد پندش شام و شبگیر
که خوش باش ای جوان و جام می گیر
جوانی داری و اسباب شاهی
مکش جور و بکن چیزی که خواهی
مباش ایمن ازین گردنده پرگار
دمیست این عمر ازین دم بهره بردار
خوشی امروز می خور تا توانی
که فردا را کسی نکند ضمانی
درین دم همدمی دیگر گزین تو
کجا درمانی از یک همنشین تو
ترا هرجا که ماهی زیر پرده ست
اگر رغبت نمایی عقد کرده ست
کم گل گیر اگر گل ریخت ازبار
که گر گل هست خالی نیست از خار
ترا چندانکه گل در ملک رومست
ز طاعت نرمتر،گردن زمومست
زجایی دلبری کن اختیاری
ز گل تا کی زنی در دیده خاری
اگر خواهی، دو صد شاه کله دار
در اندازد بدامادیت دستار
نشستی درغم یک پای موزه
که گفتت جز بگل نگشای روزه
ترا صد ماه جان افروز باید
اگر نبود گلی خود روی، شاید
اگر گل شد ترا، صد نوبهارست
که در هریک، هزاران گل ببارست
اگر گل شد، جهانی پرشکر هست
جهانی بیش میخواهی و گر، هست
تو تابودی زگل آواره بودی
گهی بر خارو گه بر خاره بودی
زمانی سنگ صحرا میشمردی
زمانی کوه و دریا میسپردی
زمانی پای در گل میفتادی
زمانی دست بر دل مینهادی
زمانی زهر زاری میچشیدی
زمانی درد و خواری میکشیدی
تو خود اندیشه کن با این همه بار
گلی میارزدت با این همه خار
تو چون کشتی خوشی خود را ببازی
اگر گل باشد و گرنه، چه سازی
چو تو مردی چه گل باشد چه خارت
که گل در زندگی آید بکارت
که میداند که گل مرده ست یا نه
جهان بیتو بسر برده ست یانه
تو چندی در عزای او نشستی
بمحنت در بلای او نشستی
بمرده ست او، اگر او زنده بودی
بدین غم کاشکی ارزنده بودی
ز گل بیگانگی جوی و جدایی
کسی با مرده کی کرد آشنایی
شد از گفت پدر چون زر، رخ او
فروبست از خجالت پاسخ او
برآن بنشست تا این چرخ مینا
چه بازی آردش از پرده پیدا
قدر چه بند و تقدیرش کند باز
قضا از سر چه تدبیرش کند ساز
هر آنکس کز مراد خود جداشد
فدای زخم چوگان قضا شد
همه در بیم و سرگردان بمانده
که چون گوییم در چوگان بمانده