" rel="stylesheet"/> "> ">

اگاهی یافتن خسرو از گل - قسمت اول

چو صبح پرده در از پرده دم زد
عروس عالم غیبی علم زد
دم عیسی از آن زد صبح خوش دم
که بویی داشت از عیسی و مریم
چو شد از شمع این پیروزه گلشن
جهانرا چون چراغی چشم روشن
دو خادم دشمن شهزاده بودند
وزو در سختیی افتاده بودند
بپیش شه شدند وراز گفتند
همه احوال دختر باز گفتند
که با شهزاده برنایی چنین کرد
وزو در یکزمان خون بر زمین کرد
همه شهر این زمان گویند امروز
همه زین غصه میگریند و زین سوز
چو شاه ترک شد زان قصه آگاه
فغان برخاست زوزین غصه ناگاه
حمیت در دل او کار گر شد
قرارو صبر از جانش بدر شد
چو دریا شد دل شوریده او
برامد موج خون از دیده او
چو خون شد هر دو چشم اوازان غم
نداشت او چشم دیدن را ازان هم
بفرمود آن زمان شاه سرافراز
که تاشهزاده را برند سر، باز
بزرگان چون شنیدند این سخن را
شفاعت خواستند آن سر و بن را
که این کشتن نه کار پادشاهست
که این شهزاده بی شک بی گناهست
گنه زان مرد نامعلوم رفتست
که دختر خفته او در بوم رفتست
شه چین خورد بی اندازه سوگند
کزین پس برندارم هرگزش بند
بجان بخشیدمش تا باشد از دور
ولی میلش کشم در چشمه نور
کسی کو دختری در خانه دارد
تنی لاغر دلی دیوانه دارد
غم دختر که میخ دامن تست
چو طوق آتشین در گردن تست
وزیر خاص رافرمود آنگاه
که دو چشمش ز میل انداز در راه
وزیر خاص چون شه را چنان دید
بدان دلداده دل را مهربان دید
ببرد آن سیمبر راو نهان کرد
زبان در پیش دختر درفشان کرد
که بهر چشم بد نیلت کشم من
مبادم چشم اگر میلت کشم من
ترا پنهان بدارم تا شه چین
چو مه با مهر گردد ازره کین
چو دل خوش کرد لختی شاه با تو
بگویم گفتنی آنگاه با تو
بگفت این و بپیش شاه چین شد
ز خون چشم خونین آستین شد
که میلش در کشیدم وز قیاسی
جهان بر چشم او شد چون پلاسی
چه گویم من که باد از چشم شه دور
که چون تاریک شد آن چشمه نور
چو شه بشنود گفتا نیست باکی
مخور زوغم که باد آن شوم خاکی
بگفت این و بفرمودآن زمان شاه
که آتش را بر افروزند در راه
ز نفت و هیزم آتش بر فروزند
گل سیراب در آتش بسوزند
چو بردارش کنند آنگه بزاری
میان آتش آرندش بخواری
گلی را کی بود طاقت، زهی خوش
کش اول دار باشد آخر آتش
براه عشق ازین کمتر نباید
که عاشق تا نسوزد بر نیاید
چو آتش بوته مردان راهست
بباید سوخت آتش خوابگاهست
کسی داند بلای عشق دلخواه
که خون و آتشش دارد بدل راه
بلی عاشق ازین بسیار بیند
که تخت خویشتن از دار بیند
کسی کز عشق خود بشنوده باشد
چنان نبود که عاشق بوده باشد
الاای اهل درد آخر کجایید
درین مجلس زمانی حاضر آیید
ز میغ دیده بارانهاببارید
برین غم کشته طوفانها ببارید
ز خونریزی نیامد کم درین راه
که خون شد زهره عالم درین راه
خبر در عرصه آن کشور افتاد
که برنایی بکشتن با سرافتاد
سراسر شهر چین آوازه بگرفت
ز مردم راه بر دروازه بگرفت
دوان گشتند از دروازه در باغ
بیاوردند گل را بر جگر داغ
دلی پر آتش از کین میدمیدند
بزلف آن سیمبر را میکشیدند
چو کاهی روی گل دو چشم نمناک
بخونی کاهگل کرده همه خاک
لبی و صد شکر زلفی و صدتاب
زخی و صد گهر چشمی و صد آب
برسوایی فتاده در کشاکش
ببردندش بسوی دار و آتش
بآخر گل چو حیرانی فروماند
ز یک یک مژه صد طوفان فروراند
بدل گفتا بباید گفت رازم
که چون من سوختم آنگه چه سازم
چو جان پرتاب و دل در بند دارم
بگویم راز، پنهان چند دارم
دگر ره گفت رسوا گردی ای زن
صبوری کن دمی گر مردی ای زن
فراوان خلق بود استاده بر راه
عجب مانده ز زیبایی آن ماه
ز نیکو رویی آن سرو آزاد
قیامت در میان خلق افتاد
بهم گفتند هرگز در جهانی
نبیند کس نکوتر زین جوانی
کسی در غم چنین بنموده باشد
بشادی خود چگونه بوده باشد
هنوزش خط مشکین نادمیده
جهان در خط کشیدش نا رسیده
بدین خوبی که هست این سیمبرماه
همانا جرم هست از دختر شاه
چو بردند آن صنم را در بردار
برامد بانگ زاری بر سرکار
غریوی از میان خلق برخاست
تو گفتی جان خلق از حلق برخاست
چو ظاهر شد خروش و اشک ریزی
برامدهای و هوی رستخیزی
چو سوی دار شد آن نازنین ماه
ازو بی او برامد آتشین آه
بدل میگفت: نی از دار ترسم
ولیکن از فراق یار ترسم
اگر خسرو شهم در پیش بودی
مرا زین جان فشاندن بیش بودی
خوشی برخیزمی من از سرجان
ولیکن نیست بی خسرو سر آن
هزاران جان و دل بر روی دلدار
توان دادن چه در آتش چه بردار
وفا نبود که بی او جان دهم من
مگر جان بر رخ جانان دهم من
دلی دارم که درمانی ندارد
چنین دل را غم جانی ندارد
بجان گر کار جانانم بر آید
روا دارم اگر جانم برآید
بیا ای دوست تا سوزم ببینی
که میخواهم که امروزم ببینی
دلم بر مرگ از افسون صدورق خواند
یکی نشنود و از جان یک رمق ماند
دلم خون شد ز گرمی در تن از تو
نکو دل گرمیی دیدم من از تو
بدست دشمنانم باز دادی
بنای دوستی محکم نهادی
بزیر دار در ماندم بخواری
بر آتش می بسوزندم بزاری
نه تو زاتش خبرداری نه از دار
اگر وقت آمد از دارم فرودآر
مرا در عشق کمتر چیز دارست
بتر از دار و اتش صد هزارست
دلا چندم بخون گردانی آخر
بجان آوردیم، میدانی آخر
بدست خویش خود را خوار کردی
برسوایی مرا بر دار کردی
تو با من آنچه کردی کس نکردست
هنوزت عشقبازی بس نکردست
بسی گویی وی سودی ندارد
که کارت روی بهبودی ندارد
کسی کزیار خود صد بارش افتاد
چه سازد چون بصد کس کارش افتاد
نکو بود الحقم کاری و باری
بسر بازیم دربایست داری
ز قوم عاشقان نه کار بازیست
که اول کار او را دار بازیست
اگر لرزنده یی بر جان چه چیزی
نه مردی نه زنی یعنی که حیزی
اگر خواهی که اهل نار گردی
ز جان بیزار گرد دار گردی
چو گفت این، های و هوی سخت دربست
برفتن جانش از تن رخت بربست
چو مردان نعره یی از دل براورد
بنعره پای دل از گل براورد
زبان بگشاد کاین رسوایی امروز
بتر از کشتنست و از بسی سوز
ولیک افتاده ام در برگ ریزان
بگویم، جان عزیزست ای عزیزان
اگر زین بیش آگاهیم بودی
کجا این سوز و گمراهیم بودی
کنون آگاه گشتم من که ناگاه
چه گفتند از من درویش باشاه
الا ای خلق استاده برین دار
خدا داند که بی جرمم درین کار
شما را دو گواهم عذر خواهست
که این دم در بر من دو گواهست
مپندارید از من زرق و دستان
که هرگز مرد نبود نار پستان
مپندارید کز من کار خامست
دوپستان دو گواه من تمامست
منم در درد و دردم را دوا نه
زنی دلداده و مرد شما نه
زنی را زار و سرگردان ببینید
نیم من مرد، ای مردان ببینید
زنی ام من که کرد آواره دهرم
نه آن نامرد چندان باره شهرم
نبود از شیر مردی هیچ تقصیر
چورسوا کرد تقدیرم چه تدبیر
که این گردون پیر سال پرورد
زنی پیرست اما ناجوانمرد
کنون چون من زنم کی مرد گردم
چو مردان بادلم این درد خوردم
سپهر گرم رو سردی بسی کرد
بدین زن ناجوانمردی بسی کرد
کنون ای شیرمردان گر که مردید
ازین زن، درمیان خود مگردید
چو هست اینجا شما را جای مردی
کنید این خسته زن را پایمردی
زنی را پایمرد درد باشید
که تا در کار این زن مرد باشید
جهانی مرد و زن چون آن بدیدند
از آن زن، بر زمین طوفان بدیدند
زنان گشته چو مردان مست در کوی
همه مردان زنان دو دست بر روی
چو گلرخ از بر پیراهن خویش
دو پستان کرد بیرون ازتن خویش
خروشی در میان مردم افتاد
تو گفتی آتشی در انجم افتاد
همه خیره در آن پستان بماندند
همه در کار گل حیران بماندند
بپوشیدند در معجر سر ماه
خبر بردند ازان دلبر بر شاه
شه چینی چو آگه گشت ازان کار
گل تر را بر خود خواند از دار
چو سروی سیمبر از در درامد
دل خاقان چین از بر برامد
بیک دیدن دلش زیر و زبر شد
بسی در عشقش از دختر بترشد
چنان از مهر او دیوانه دل گشت
کزان اندیشه هم در خود خجل گشت
بدل گفتا چنین زیبا که او هست
دل دختر ز زیبایی فرو بست
چو بر بود از برم او دل چنین زود
چه گویم، حق بدست دخترم بود
چنین رویی که این دلدار دارد
بسی دختر درین غم یار دارد
کسی در سوز این دلبر عجب نیست
پدر چون فتنه شد دختر عجب نیست
بگرمابه فرستادش بصد ناز
دوتا کرد آن گره مشکین ز سرباز
بحکم شه ز گرمابه برون شد
بمشک و اطلسش زیور درون شد
چنان شد مهراو در جان آن شاه
که یکساعت دلش نشکفت ازان ماه
ز گلرخ حال او پرسید بسیار
نیاورد آن صنم برخود پدیدار
مرا گفتا، پدر بازارگان بود
همه کارش طواف بحروکان بود
مرا هرجا که شد با خویشتن برد
بآخر بار، هم در کار من مرد