" rel="stylesheet"/> "> ">

آغاز نامه گل بخسرو

بصدره نامه یی آغاز کردم
گرفتم کلک و کاغذ باز کردم
ز آه آتشینم نامه میسوخت
ز سوز نامه دست و خامه میسوخت
ز اشکم عالمی توفان رسیده
جهانی آتشم از جان دمیده
گه آتش با فلک بالا گرفتی
گه از اشکم زمین دریا گرفتی
میان آب و آتش چاکر تو
چگونه نامه بنویسد بر تو
ولیکن مردم چشمم عفی الله
ز خون دل نوشت این خط دلخواه
سیاهی را بخون دیده بسرشت
همه نامه بنوک مژه بنوشت
سخنها زان چو آب زر بلندست
گه روی من بران عکس اوفگندست
همه معنی او چون در از آنست
که چشمم بر سر آن در فشانست
عفی الله مردم چشمم که پیوست
بزیر پرده بی روی تو بنشست
نمیآید ز زیر پرده بیرون
سیه پوشیده و بنشسته در خون
چو لاله بر سیاهی راه بسته
میان خون و تاریکی نشسته
بخرسندی شده در زیر پرده
همه خونابه و پیه آبه خورده
غلط گفتم که پیه آبه نخورده ست
که بیتو دست سوی آن نکرده ست
دلم در کاسه سر صد هوس پخت
که تا پیه آبه یی بی همنفس پخت
چو تو حاضر نبودی خیره درماند
همه پیه آبه بر روی من افشاند
نداند خورد یک پیه آبه بی تو
شده چون ماهیی بر تابه بی تو
مکن جور و جفای خویشتن بین
وفا و مردمی از چشم من بین
گرفتی طارم دل جای آخر
بطاق مردم چشم آی آخر
که تا پیه آبه یی آرد ترا پیش
خورد در پیش تو پیه آبه خویش
ز شور جانم ای همخوابه من
نمک دارد بسی پیه آبه من
سوی من گر کنی یک تاختن تو
ازان پیه آبه شور آری چو من تو
غلط گفتم تو شاه روز گاری
سر پیه آبه ما می نداری
اگر پیه آبه یی سازد گدایی
کی آید میهمانش پادشایی
اگر رغبت کنی پیه آبه بگذار
ز دل سازم کبابت ای جگر خوار
جگر گوشه تویی دل پاره داری
بخور دل نیز چون خونخواره داری
عفی الله مردم چشمم که پیوست
میان کفه خون بیتو بنشست
نمیدانی که با این کفه خون
بخون غرقه چه نقدی سنجد اکنون
گر او را هست نقد عمر در خور
بسش نقدی بوجه از وجه من بر
ز بس کاین کفه از دل جوی خون یافت
هزاران رشته خونین فزون یافت
کنون او کفه و خون رشته دارد
ترازویی بخون آغشته دارد
زبانه چون زدل یافت این ترازو
بود در چشم پیوسته چو ابرو
چو چندین چشمه خون میکند او
چه میسنجد بدو چون میکنداو
گرم از خون نبودی چشم پر در
برا بر سنجمی یکبار دیگر
اگر این چشمه گردون کم نمودی
دو ابودی که بر تو وزن بودی
چو چشمه میکند وزنی ندارد
چه کفه ست اینکه وزنی می نیارد
چو از چشمم هزاران چشمه بارم
زمین دل همه تخم توکارم
مرا زین چشمه خون صد شاخ خیزد
روا نبود اگر بر خاک ریزد
زمین دل بران چشمه بکارم
اگر آبی بسر آید ببارم
چو کشتم را شود خرمن رسیده
زباد سرد گردانم دمیده
هزاران دانه بر چشمم کند راه
ازان خرمن بسوی من رسد کاه
ترا دهقانیم افسانه آید
مرا زین کشت کاه و دانه آید
همیشه زین زمین و چشمه بر راه
مرا هم دانه خواهد بود، هم کاه
چو دایم بر سر این کشتزارم
تو خوش بنشین که من برگی ندارم
عفی الله مردم چشمم که پیوست
میان خار مژگان بیتو بنشست
نمی آید ززیر خار بیرون
سیه کرده سری و خفته در خون
چنین در زیر خارو خون از انست
کزو برگ گل سرخت نهانست
چو گل نیست این زمان با خار سازد
چو شادی نیست با تیمار سازد
ز چشم خویش بی گلبرگ رویت
بسی پختم گلاب از آرزویت
ز نرگسدان چشمم گل دروده
مژه چون نایژة بر در نموده
زدل آتش ببالا در رسیدن
گلاب از نایژه بر زر چکیده
گلاب از چشم من سر زد بصد سوز
ببوی چون تو مهمانی دل افروز
چه گر روشن کنی کنج خرابی
که تا بر رویت افشاند گلابی
رهت از دیده چندانی زند آب
کزین راهت نیارد کردبشتاب
عفی الله مردم چشمم که پیوست
چو نیلوفر میان آب بنشست
چو او نیلوفر بی آفتابست
ببوی آشنا در زیر آبست
اگر یابد ز خورشید رخت تاب
برون آرد چو نیلوفر سراز آب
برارد آب از دریای سینه
کند در چشم همچون آبگینه
توان دیدن پری در شیشه بسیار
ترا در شیشه میجوید پری وار
تو دری یا پری ای حور سرمست
که میجوید ترا در آب پیوست
بسان ماهی بی خورد و بی خواب
ندارد زندگی یک لحظه بی آب
همی گردد ز سرتا پای چشمم
دری میجوید از دریای چشمم
تو پنهان گشته یی چون در دریا
نمیایی ز زیر آب پیدا
تویی فارغ ز من عالم گرفته
منم غواص دریا دم گرفته
اگر زین قعر بحرم بر نیاری
فرو میرم درین دریا بزاری
عفی الله مردم چشمم که صد بار
درین دریا فرو شد سرنگونسار
بسی دارد درین دریا ز دل تاب
ازان چون مردم آبیست بر آب
همه غواصی دریای خون کرد
بخون در رفت و زخون سر برون کرد
ز دریای دلم گوهر بر آورد
ز چشم اشک ریزم با سر آورد
بسفت از نوک مژگان گوهر خویش
چو باران ریخت بر خاک از در خویش
که تا در پیش من آیی بکاری
ترا از راه من نبود غباری
عفی الله مردم چشمم کزین سوز
ز دریا آشنا جوید شب و روز
چو دریای دلم پر موج خونست
که داند تا درین دریاش چونست
درین دریا عجایب دید بسیار
همه بر تو شمارم گوش میدار
چو دریا کرد غرق دلستانش
ز دریا بالب آمد لیک جانش
چو در دریا بسی میکرد یارب
ز دریا دید خشکی لیک در لب
چو گوهر جست بسیاری ز دریا
ز دریا با سر آمد لیک رسوا
چو دری جست ازان دریا گزیده
ز دریا یافت صد در لیک دیده
درین دریا چو شد شیرین دل از تن
ز دریا شد برون لیکن دل از من
چو آن دریافتی بنمود از رشک
ز دریا رفت بر هامون در اشک
درین دریا چو شد لب تشنه غرقاب
ز دریا در گذشت اما ز سر آب
چو در دریا فروشد همدم تو
ر دریا جان نبرد الا غم تو
عفی الله مردم چشمم که پیوست
همه بر روی من دارد ز خون دست
چو رویم گونه گلگون ندارد
زمانی روی من بی خون ندارد
که تا پیش تو آرد سرخ رویم
بشست از خون چشمم این نگویم
عجب در مردم چشمم بماندم
که چون صد چشمه خون را براندم
چگونه زنده می ماند درین سوز
که خون ریزیست کار او شب و روز
چنین کاری چو از دل میکند او
بسی خاکم بخون گل میکنداو
مگر آیی بکوی ناتوانی
بماند پای تو در گل زمانی
عفی الله مردم چشمم که اکنون
ز حقه مهره میگرداند از خون
چو خون دل بخورد و ترک جان کرد
هزاران کعبتین از خون روان کرد
بمهره فال میگیرد که تابوک
برون آید بترک هجرت از سوک
اگر صد مهره گرداند برین فال
همه بر روی من آید علی الحال
اگر یک راه شش پنجی برآید
دمی زو بیغم و رنجی برآید
ازین ششدر کناری گیرد آخر
همه کارش قراری گیرد آخر
چو دل شد شاه عشقت را حرمگاه
عفی الله مردم چشمم عفی الله
که بر بام حرم چون پاسبانی
زند چو بک ز مژه هر زمانی
بشکل پاسبانش نیست آرام
شده چوبک زن از مژگان برین بام
چو چوبک میزند هند و از آنست
عجب نبود که هندو پاسبانست
سیه پوشیده همچون ابروی تست
سیه باشد بلی چون هندوی تست
بسی سودا بپخت از کاسه سر
سیه رو آمد از مطبخ سوی در
سیه زان شد که تن درداد بیتو
که تا خونش بروی افتاد بیتو
سیه زان شد که بی رویت نگه کرد
ازین تشویر روی خود سیه کرد
ازان در جامه ماتم میان بست
که بی رویت برو عالم سیاهست
سیه شد چون نظر بیتو گشادست
دلم زین غصه داغش برنهادست
از آب او چو حال من تبه شد
بسی اتش درو بستم سیه شد
فتاد از آتش دل سوز دروی
سیه شد چون فروشد روز بروی
مگر گویی ز دریاهای پر جوش
خلیفه ست اب رازان شد سیه پوش
ز دل آتش برون آمد ز چشم آب
چو در آتش نهادم شد سیه تاب
بنور روی تو چون نیست راهیش
چنین بگرفت سودای سیاهیش
ز بس خون کوبر آورد و فرو برد
سیه زان شد که گویی خون درو مرد
عجب نبود سیه بودن مقیمش
که میبینم سیه، رنگ گلیمش
سیه شد زانکه چشمش درفشان بود
که در را باشبه گویی قران بود
درین ماتم چنین اندیشمندست
بلایی بی تواش بر سر فگندست
سیه زانست جای او و دلگیر
که بی تو پای او ماندست در قیر
سیاه از آتش سوزان هجرانست
چو مسکین سوختست آری سیه زانست
سرشک او اگر نیست آب حیوان
چرا شد در سیاهی مانده پنهان
چو شبرو اوسیه میپوشد اکنون
مگر شب میرود لیکن ازو خون
چو شبرو پر دلیش از حد برونست
ولیکن پر دلی او ز خونست
سیه شد از بلای عشق جانسوز
دلم چون شمع میسوزد شب و روز
ز دل چون دود بر بالا رسیدست
ز دود دل سیاهی ناپدیدست
سیاهی را ازان دیده چو بسرشت
سوی زلف سیاهت نامه بنوشت