" rel="stylesheet"/> "> ">

رسیدن خسرو و گل با هم و رفتن بروم

زمانی بود گل چون ماه در میغ
بر شه رفت با کرباس و با تیغ
که خون من بریزاکنون بصد سوز
که تا چون زنده مانم بیتو یکروز
بگفت این و هزار اشک جگر گون
بمه بر ریخت و مه را کرد پرخون
چو گرد از چشم هر دم میسترد آب
زرود چشم گل پل را برد آب
چو خسرو را نظر بر دوست افتاد
ز شادی خون او در پوست افتاد
بجست از جای و پس در برگرفتش
ز گلرخ همچو گل رخ برشکفتش
بگلرخ گفت مگری و سخن گوی
گلش گفت ایجهاندار سخنگوی
چگونه با تو بگشاید زبانم
که اشکم گشت مسمار دهانم
دهانم بسته شد چون مشک از رشک
گل تر چون کند رو خشک از اشک
دلم خونست و چشمم خون فشانست
کنارم پر درست و در میانست
دل خود را بکار آوردم آخر
ز غم دل بر کنار آوردم آخر
اگر با تو بپردازم دل پاک
بریزد خون ز سنگ خاره برخاک
بگفت این و بیفتاد آن سمنبر
وزو برخاست فریادی ز منظر
شه بیدل ازو بیهوش تر شد
وزو نزدیک نزدیکان خبر شد
گلاب و مشک بر هر یک فشاندند
ز حیرت خیره در هر یک بماندند
چو با هوش آمدند آن هر دو بیدل
یکی میگفت ای جان، دیگری دل
جفای چرخ با هم باز گفتند
بسی از هر طریقی راز گفتند
خبر میداد گل زاحوال خود باز
تعجب ماند شه در کار دمساز
بآخر شاه هرچ آن جایگه بود
بفرخزاد بخشید و سپه زود
ز بسیاری که فرخ سیم وزریافت
جهان گفتی که قارونی دگریافت
چه گر بسیار فرخ سیم وزرداشت
اگر بودی دگر رایی دگر داشت
زری کان سر بمهر آفتابست
بیک جوز راز آن دلها کبابست
بصد صنعت چو زر ازکان براید
بسی غافل ازو از جان براید
بهر شهرش برند آنگه بصد ناز
بسنجند ای عجب هر دم ز سرباز
بگردانند صد دستش بهر روز
ازواین یک دلازار آن دل افروز
گرش صد ره بگردانند از عز
نه کم گردد جوی نه بیش هرگز
جهانی کشته آمد بر سر او
ولی یک تن نشد دور از بر او
ز هر دستی بهر دستی گذر کرد
بهر دستی که شد خونی دگر کرد
نصیب خلق ازو گر مرگ و دارست
ولی او فارغست و برقرارست
چو زرزیر زمین کردی چنین زود
ترا خود زر کند زیر زمین زود
ترا آن زر، که خونها خورده یی تو
که تا یک جو بدست آورده یی تو
ز دنیا میدواند تا بآتش
بلا به جان کن ای عیش تو ناخوش
زر و سیم تو داغ پهلوی تست
بدو نیکت همه روباروی تست
چو نبود کاروان را راه ایمن
متاعی به زعوری نیست ممکن
چو ترک سیم و زر گفتی بیکبار
همه گیتی زر و سیم خود انگار
برو راه قناعت گیر و تسلیم
که همراهی نیاید از زر و سیم
جهان پر زر و سیم خفتگانست
سرای و باغ و شهر رفتگانست
چو با ایشان نماند ای مرد عاجز
کجا باتو بماند نیز هرگز
اگر صد گنج داری چون بمیری
جوی ارزی چرا عبرت نگیری
اگر در چشم نرگس نور بودی
هم از سیم و هم از زر دور بودی
چو مردم نیست کز شوریده حالی
که عمری جان کند در جمع مالی
چو جوجو گرد کرد از مال بسیار
فلک با جانش بستاند بیکبار
کسی را گر همه دنیا شود راست
سگی باشی اگر زانت حسد خاست
همی هرچ آن ندارد پایداری
سر مویی نیز زد سر چه خاری
اگر روزی دو سه نودولتی چند
که هست آن در حقیقت بنددربند
بدعون خویشتن را مینمایند
پر و بال غروری میگشایند
تو منگر آن و مشنو آن سخنها
که زود این نو شود چون آن کهنها
چو کهنه خاک شد نو نیز گردد
که بیشک چیزها ناچیز گردد
جهان غمخانه وزر و وبالست
که خمرش حب جاه وحب مالست
کسی کو در غم جاه اوفتادست
زاوج چرخ در چاه اوفتادست
کسی کومست گردد زین دوسیکی
نبیند نیز چشمش روی نیکی
توانگر را نگر درویش مانده
همه در کسب جاه خویش مانده
چوهر چیزی که میپوشی چنین خوش
شود آن سوخته آخر بر آتش
ولی پایان کار، آن سوخته پاک
بصد خواری شود خاکستر و خاک
چو خاکستر شود نوشی که کردی
چو خواهد شد نجاست آنچه خوردی
بخورد و پوش میجویی ریاست
که این خاکسترست و آن نجاست
چو تو در خوردوپوش خویش مانی
زننگ خویش سر در پیش مانی
توعاقل گر کفاف خویش داری
ترا آن بس چرا غم بیش داری
وگر میراث کوشی پیشه گیری
بصد خواری در این اندیشه میری
ترا چون سود دنیا بند جانست
دلت را بس گشایش در زیانست
چو در دنیا زیان از سود بهتر
بسی از بود او نابود بهتر
برعنایی و سالوس و تکبر
نگردد کیسه مقصود تو پر
اگر داری طمع زین سفره نانی
محاسن را کنی دستار خوانی
چو بر لوحی که هر نقشی رقم بود
همه دنیا ز پر پشه کم بود
ز پر پشه گر صد یک رسیدت
چو نمرود این چه کبر آمد پدیدت
که کبر از پر پشه همچو نمرود
ز نیش پشه یی بنهی ز سر زود
مکن کبرو بعدل و داد میباش
قدم بر عدل نه آزاد میباش
بعدلی کژمکن داد و ستانرا
که مرد عدل باید دلستانرا
چه افزایی تو چندین بار خود را
ز خود بگذر فنا انگار خود را
بترک نام و ننگ و نیک و بدگیر
مده سر پی ز دست و راه خودگیر
ز خود این خلق را آزاد پندار
همه کار جهان را باد پندار
چو عطار از جهان راه یقین گیر
برو گر مردراهی راه دین گیر
جهان بادیست پی بر باد مگذار
بجز یاد خدا از یاد بگذار