الا ای پیک راه بی نهایت
سلوکت را نه حدست و نه غایت
چو راه بی نهایت پیش داری
چرا دل بر مقام خویش داری
قدم در راه نه ایستادگی چیست
سفر در پیش گیر افتادگی چیست
برو چندانکه چون محبوب گردی
روش ساقط شود مجذوب گردی
روش هرگه که برخیزد ز پیشت
نماند آگهی مویی زخویشت
تو باشی جمله از خویشت خبرنه
خبر جمله ترا باشد دگر نه
بیا بر ساز از سر، کار دیگر
بهانه کن فسانه، بار دیگر
ز پیر پر سخن پاسخ چنین بود
که ماهی شاه با گل همنشین بود
چو در ترمذ بماهی جایگه ساخت
پس از ماهی از آنجا کار ره ساخت
ز ترمد خیمه و بنگاه برداشت
سپه را بر نشاند و راه بگذاشت
گل تر بر کمیتی شد سواره
نثارش کرد خورشید از ستاره
زهی چابک سواری کان صنم بود
که از چستی در آن لشکر علم بود
گلست و نیکویی بر حور رانده
وزان بت چشم بد از دور مانده
چنان شیرین سواری بود آن ماه
که از شورش غلط کرد آسمان راه
فغان برداشت شه کزجان چه خواهی
عنانرا باز کش میدان چه خواهی
چو تو زینسان قبا چالاک بندی
دل ما بوک بر فتراک بندی
اگر بس خوش نیاید اسپ خویشت
جنیبت کش شود خورشید پیشت
چو خسرو با سمنبر شد روانه
برامد گرد از روی زمانه
میان گرد راه آن هر دو دلخواه
قران کردند چون خورشید با ماه
بآخر چون بروم آمد شه روم
فغان برخاست از لشکر گه روم
برون شد شاه با لشکر تمامی
باستقبال فرزند گرامی
همه صحرا و دشت و کوه کشور
بجوش آمد چو دریایی ز لشکر
ز آیین بستن آن کشور چنان بود
که همچون هشت خلد جاودان بود
بهشتی بود هر بازار و هر کوی
که جوی شیرو می میرفت هر سوی
جهانی را بهشتی حور زاده
بهشتی را جهانی نور داده
چه شهری چون بهشت ماهرویان
نشسته موبمو زنجیر مویان
بآخر چون بسر شد بزم کشور
درآمد وقت آن خورشید لشکر
گل از شه خواست حسنا را هم آنگاه
بپیش شاه آوردندش از چاه
تنی داشت از ضعیفی همچو نالی
ز زردی و نزاری چون خلالی
جهان از روی او زردی گرفته
فلک از آه او سردی گرفته
چو گل را دید هوش از وی جدا شد
ز خجلت بود اگر گویی چرا شد
دلش از شرم گل آتشفشان گشت
شد آبی و عرق از وی روان گشت
بزاری پیش آن سیمین برافتاد
چنان کز گرمیش آتش درافتاد
بگل گفت ای بتر از من ندیده
ببد کرداریم یک تن ندیده
بید کرداری من گر چه کس نیست
مرا جز تو کسی فریاد رس نیست
بنادانی اگر بد کرده ام من
تو میدانی که با خود کرده ام من
مگردان ناامید این ناسزارا
خداوندی کن از بهر خدارا
مکش زیر عقابین عقابم
که من خود تا تو رفتی در عذابم
بشکر آنکه شه را باز دیدی
جمال او بفر و ناز دیدی
بدان شکرانه این سگ رارها کن
مرا کم گیرو در کار خدا کن
چو گل دید آنچنان زار و تباهش
شفاعت کرد القصه ز شاهش
ازان پس خسرو از بهر دل افروز
عطا بخشید حسنا را بفیروز
بگلرخ گفت حسنا بود مکار
همان پیروز آمد زشت کردار
نکوتر آنکه ایشان هر دو باهم
بهم سازند در شادی و در غم
که باد از هر دوتن خالی زمانه
بگو تا چوب به یاتازیانه
جهان افروز را آنگه بدرخواند
بفرخ زاد داد و خطبه برخواند
با سپاهان فرستاد آندو تن را
بدیشان داد ملک و انجمن را
پس آنگه عقد گل در پیش آورد
دمی آخر دلی با خویش آورد
چنان عقدی ببست آن سیم بر را
که یکسان کرد خاک راه و زر را
بدانسان ساخت عقدی کز نکویی
همه قصرش بهشتی بود گویی
چه میگویم بهشت ارنقد بودی
شکر چین ره آن عقد بودی
چو باسر شد شکر ریز گل آخر
بپایان رفت آویز گل آخر
عروسی گل ترراست کردند
بهشتی حور را درخواست کردند
چو گلرخ از در ایوان درآمد
جهان را ز آرزویش جان برآمد
بیاوردند زرین تختی آنگاه
که تابر تخت زرین رفت آن ماه
مرصع بر سرش تاجی ز یاقوت
هزاران دل از آن یکدانه فرتوت
چو خورشید خیالی سبز بر سر
نه چون حوری حریری سبز در بر
نه چون ماهی که از ایوان درآید
نه چون سروی که از بستان برآید
هوا گشته بر آن دلبر گهربار
زمین از بس گهر گشته گهردار
ز زیبایی که بود آن سرو دلبر
نه مشاطه بکار آمد نه زیور
نکویی داشت و شیرینی درآن سور
نبد جز چشم بد چیزی ازو دور
بالحان مطربان بلبل آهنگ
همه در وصف گل گفتند در چنگ
ز حال گل دو بتی زار گفتند
برمز از عشق او اسرار گفتند
بآخر چون درآمد خسرو از در
گرفتند آنچه میگفتند از سر
نثار خسروی آهنگ کردند
بگوهر راه خسرو تنگ کردند
نه چندان بود از گرهر نثارش
که بتوان کرد تا سالی شمارش
چوره برداشت شاه سروقامت
ازو برخواست از هردل قیامت
چو خسرو زاده شد نزدیک آن حور
فلک را آب در چشم آمد از دور
چو زد لب بر لب ان لعل خندان
فلک خایید لبها را بدندان
چو شکر خورد و تنگش در برآورد
فلک دست ازتحیر بر سر آورد
خروش مطربان برماه میشد
ز راه چنگ دل از راه میشد
بخار عود زحمت دور میکرد
زخوشی مغز را مخمور میکرد
نفیر ارغنون در گوش میرفت
خرد یکبارگی از هوش میرفت
صلای ساقیان آواز میداد
دل مستان جوابش باز میداد
فروغ شمع چندان دور میشد
که فرسنگی زهر سو نور میشد
زهی شادی که آنشب داشت خسرو
چه غم باشد کسی را ماه پس رو
زهی لذت که آنشب بود گل را
که آب آن خوشی میبرد پل را
بآخر چون ز شب یک نیمه بگذشت
مه روشن زاوج خیمه بگذشت
سرای خلوت خسرو چنان بود
که گفتی جنت الفردوس آن بود
نشسته همچو خورشیدی گل تر
دو زلفش تازه تر از سنبل تر
چو خسرو دید گل را همچو ماهی
نشسته خالی و خوش جایگاهی
نشست اندر بر او چست خسرو
که از وی کام دل میجست خسرو
شهنشاه و شراب و شمع و شب بود
گل شاهد شکر نی، شهد لب بود
فروغ رویشان باهم چنان بود
که دو خورشید را دیدی قران بود
چو برقع بر گرفت آن نغز پاسخ
نهادش ماه بر نطع زمین رخ
شه بیدار بوسی چند در وفت
بکام خود میان کار در رفت
گل تر نیز از خسرو شکر خواست
هزاران بوسه داد و نیز درخواست
بخسرو گفت سر بر خط نهادم
بسر سبزی خط ت را بار دادم
مبر از من ندب و تا من برم باش
مخور از لب شکر تا من خورم باش
چو چشم سوزنی دارم دهانی
تو می یازی بشکر هر زمانی
همه میلت بسوی شکر آید
شکر از چشم سوزن کی بر آید
شهش گفت ای چو من شاهی غلامت
غلامی همچو من شاهی تمامت
جهانی عود و ازتخت تو عاجی
بهشتی حور و از فرق تو عاجی
رخت گلگونه بخش روی زردم
غمت سرخیل لشکر گاه دردم
منم در دست صد غوغا بمانده
ز بی صبری درین سودا بمانده
چو دل در زیر خویش آوردی آخر
چه بازیست اینکه پیش آوردی آخر
ندارم برگ بی برگی ز سودا
گلی کو برگ گل کو برگ حلوا
منم در شوق رویت دست برسر
دلم در آرزویت هست در بر
زرویت روی من درخون گرفته
زهر مویت دلی بیرون گرفته
ز توای طرفه بغداد صد راه
کنارم دجله شد عذر این زمان خواه
ز عشق آفتاب جانفزایت
چو سایه سر نهادم زیر پایت
اگر زین بر نهم این مادیانرا
جنیبت کش کنم پیش تو جانرا
گرفتم فال روی چون نگارت
کنون ما و کمند مشکبارت
گرت گفتم جهان افروز جانی
کنون میگویمت جان جهانی
مرا با تو خوشست ای جان جانم
ترا خوش هست با من این ندانم
بیا آخر که جانم بردی از ناز
مگر جانی نوم از سر دهی باز
چو خونی هر دم از نازم بجوشی
چو خرقه هر زمان بازم فروشی
مرا امشب بجز گل هیچکس نیست
که شکر هست و در گردش مکس نیست
بیا کامشب درآمد نوبت ما
اگر خواهی شدن همصحبت ما
گلش گفت ای مرا بیخواب کرده
میان آتشم غرقاب کرده
زبی صبری بآتش مانی اکنون
که پیش از آب کردی موزه بیرون
صبوری کن دمی تا چند ازین زور
شکرخوار از لبم تا چند ازین شور
نه چون گل دید کس در آسمان ماه
نه بر دیدار خسرو بر زمین شاه
چو آگه گشت از سالوس او شاه
بسالوسش کجا میشد فرو جاه
بآخر چون ز حد شد شاه را صبر
گرفتش سخت همچون ماه را ابر
بجفت خویش جانش بود مشتاق
میان جفته چفتی زد بر آن طاق
مگر ملک سلیمان زان او بود
که آنشب باد در فرمان او بود
در آنشب سخت طوفانی خوش افتاد
که در هم گشت آب و آتش و باد
چو سوی شاه آنشب باد ره داشت
کلاه از باد آنشب چون نگهداشت
چو شه بر لوح سیمین زد قلم را
بمهر خویشتن یافت آن صنم را
چو بر لوحش قلمزد آن ستمگار
شقی کرد از قلم لوحش قلم وار
قلم بر خفته نرود ان صنم خفت
عجایب بین که بر خفته قلم رفت
گلش گفتا بدر شد آب مشتاب
که وقت امد که گیری با قلم آب
چو اب از میخ سیمین در درون جست
تو گفتی از چنار آتش برون جست
چو میخش پی فروشد غم نخورد او
بسی سودا بمیخ آن شب بکرد او
کمان چندان کشید و دل بپرداخت
که هر تیرش که بود از چفته انداخت
نهاده دل بدل بر آن دو دلدار
ز خوشی خون بریخت آنشب بیکبار
فتاده کار خسرو در مضیقی
گل از غنچه برون داده عقیقی
اگر چه شیر بود آن عالم افروز
نهادآنشب شکم بر میخ تا روز
زهی شادی زهی خوشی زهی ذوق
زهی عشرت زهی لذت زهی شوق
خوشی نقد آمده تیمار رفته
دهان بر خط قلم بر کار رفته
بغم ده سال در عالم دویدند
که تا بیغم شبی با هم رسیدند
هزاران اشک خونین بیش راندند
که تا منشور وصل خویش خواندند
هزاران روز، ناکامی کشیدند
که تا یکشب بکام دل رسیدند
ببین تا این همه اندوه و تیمار
همی ارزد بدین یکشب، زهی کار
بآخر شاد و خرم روزگاری
بهم بودند با بوس و کناری
جهانی را بخوردند آن دو دلبر
بشادی و خوشی چون شیرو شکر
جوانی بود و عشق و کامرانی
توان کردن بعشرت زندگانی
ز رشک هر دو دندان سود عالم
ز خوشی مه و خورشید باهم
یکی گفتی زمن شو ای زمانه
که تا بر روی تو گردم روانه
یکی گفتی که ای گردون بیارام
که تا بر تو بکام دل زنم گام
گل و خسرو بدین کردار بودند
ز عمر خویش برخوردار بودند
در عشرت زمانی باز کردند
گهی بازی و گاهی ناز کردند
زمانی با کنارو بوس بودند
زمانی راز گفتند و شنودند
چو افزون گشت مهر و صبر شد کم
شدند اندر شبستان هر دو باهم
نبود آن هر دوتن را هیچ کاری
مگر شادی و عشرت روزگاری
چو میباید شدن زیر زمین در
جهان گرمیخوری باری چنین خور
چو خسرو شه ز گیتی بهره بردار
ز مال این جهان یک جوبمگذار
چو سالی در گذشت از عقد آن ماه
پدید آمد یکی شهزاده زان شاه
ز بطن چهار مام و هفت گردون
عجب اعجوبه یی آورد بیرون
چنان دلبند شهزادی که گویی
جهانرا یوسفی بود از نکویی
کسی کز خسرو و گل دارد او اصل
توان گفتن بنیکویی بسی فصل
چو آمد بر زمین آن ماهپاره
ز رشکش ناله برخاست از ستاره
همانشب دایه بردش پیش خسرو
که تا شه گشت خرم زان مه نو
چو خسرو دید خورشیدی بشبگیر
نهادش نام بر طالع جهانگیر
بشکر او صلای عام در داد
بدرویشان فراوان سیم و زر داد
جهان بر روی آن دلخواه میدید
که روی او جهانرا ماه میدید
نه گل زو یک نفس دور گزیدی
نه شه بی او زمانی آرمیدی
بدین کردار و زینسان دلستانی
بخوردند ازمیان جان جهانی
بآخر چون بهم بودند ده سال
جهان آغاز کرد انجام احوال
کنون بشنو که این چرخ سبک رو
چه بازی کرد با آزاده خسرو