" rel="stylesheet"/> "> ">

سپری شدن کار خسرو - قسمت اول

چنین گفت او که کرد از وی روایت
کسی کو بود راوی حکایت
که چون خسرو ز رنج و غم بیاسود
همیشه شادمان و کامران بود
نیاسود از سرود رود و نخجیر
نه از جام می و نز نغمه زیر
بدینسان تاکه شد بسیار سالش
نیامد هیچ نقصان در کمالش
وزان پس بد شبی اندر بر گل
بصد ناز و خوشی در بستر گل
دل بیناش خوابی سهمگین دید
که همچون بیداز سهمش بلرزید
برون شد روز دیگر سوی نخجیر
مگر کز وی بگردد بد بتدبیر
شدند اندر رکاب وی خرامان
ز خویشان و ندیمان و غلامان
تنی صد را سواران گزیده
شکاری افگنان کار دیده
سگ و شاهین و چرغ ویوزو شهباز
همی بردند مردان سر افراز
دوانیدند اندر دشت هر سو
یکایک در شکار مرغ و آهو
بیفگندند بسیاری شکاری
از آهو و ز کبک کوهساری
پدید آمد پی گوران بسیار
همی بردند زان پی ره بهنجار
فتادند از عقبشان در بیابان
بران اسپان چون دیوان شتابان
ازان گوران نیامد هیچ در پیش
بیفگندند چیزی از کم و بیش
بدینسان تا بشد یک نیمه روز
بگشت از چرخ مهر گیتی افروز
ز تاب آفتاب و زخم گرما
شدند از تشنگی حیران و شیدا
همی رفتند از هر سوی پویان
همه کوه و بیابان راه جویان
چو بسیاری ز هر جانب برفتند
امید از جان شیرین برگرفتند
قضا را سبزه یی دیدند سیراب
دران جانب دوانیدند بشتاب
یکی چشمه بدانجا آبکی کم
زمین گردش گرفته اند کی نم
بگرد چشمه اندر حلقه کردند
از آن چشمه یکایک آب خوردند
بیاران گفت شاه نام بردار
که من امروز دیدم رنج بسیار
ندارم چشمه خورشید را تاب
بباید خفت پیش چشمه آب
چو شاه این گفت حالی بار گاهش
کشیدند و بگرد او سپاهش
بگرد چشمه فرش خسروی را
بیفگندند شاه منزوی را
درون شد شه نه کس را خواندونه گفت
بدل ناخوش جلابی خورد و خوش خفت
زبس خوشی که دل در خواب بودش
سپهر پیر خوابی دید زودش
چنان خوابیش دید و حیله آمیخت
که جانش برد و از خوابش نه انگیخت
قضا را افعیی هر روز در تاب
ز گرماآمدی تا چشمه آب
بران نم ساعتی خفتی و بودی
چو تفش کم شدی رفتی چو دودی
بوقت خویش باز آمد دران روز
بدانجا خفته بد شاه دل افروز
چو شه در خواب بود و جای خالی
بزد بر شاه و خشکش کرد حالی
چو شه را کشت خاک تر بر فت او
هم آنجا حلقه یی زد خوش بخفت او
شه دلداده جان در قهر مانده
لب چون نوش او پر زهر مانده
فلک چون گوی سرگردانش کرده
بجان آورده آنگه جانش برده
بداد از بیخودی جان بی ستوهی
بیک جو زهر مردی همچو کوهی
بیک ساعت چنان شد خسرو یل
که با صد ساله مرده شد مقابل
شکاری را، برون شد شه دریغا
شکار او شد چنین ناگه دریغا
همه عالم نه ماهست ونه میغست
ولی بحری پر از موج دریغست
اگر هر ذره را از هم کنی باز
دریغا یا بیش انجام و آغاز
چو دارد هر که زاد او مرگ از پس
سخن زو چیست انالله و بس
چو طفل از پرده عزم اینجهان کرد
چو زاداوماتم خود آنزمان کرد
ازان در گریه آمد چون بزاد او
که اندر ماتم خویش اوفتاد او
چه گر مرغی دلارام اوفتادی
بسی بگری که در دام اوفتادی
چو زادن از برای مرگ آمد
کرا این زیستن پر برگ آمد
ز یکدم تا بمیری خوار و عاجز
بدیگر دم نگردی زنده هرگز
چرا باشی ز عمری مانده در دام
که یک یک دم بباید مرد ناکام
ترا این زندگانی آشکاره
نهانی هست مرگ باره باره
برو عمری گزین زین به که داری
که آن بهتر که این مهمل گذاری
سرافشانان چو عیب عمر دیدند
شهادت لاجرم شاهد کزیدند
چه خواهی کرد در جایی که هرگز
کسی قادر نشد ناگشته عاجز
تو از بادی طلسمی کرده برپای
کجا ماند طلسم ازباد برجای
چرات از عالم و از خویش بس نیست
که بنیاد تو جز بر یک نفس نیست
دمی کز تو برامد آن نفس پاک
فرو شد روزت و دیگر کفی خاک
من و من چند گویی چند پیچی
که یک من خاک و دیگر هیچ هیچی
منی خاکی و من من گفتنت چیست
تو هیچی اینمه آشفتنت چیست
من و من چند گویی کاین من تو
دمیست و بس همان من دشمن تو
طلسمی کز دمی گرمست برجای
چو آندم سرد گشت افتاد از پای
چو آندم رفت ناماند مگر هیچ
مزن دم خویش را دان و دگر هیچ
ولیکن تا که ندهند آن دمت باز
خبر ندهد کسی زان عالمت باز
تو این دم مرد خو کرده بنازی
بعادت میکنی کاری مجازی
قدم در نه درین دریای بی بن
که از تو نام ماند ناز میکن
جهان در فربهی و در گدازت
فراغت داد از آز و نیازت
جهانرا از غم تو هیچ غم نیست
که از شادی تو شادیش کم نیست
اگر تو غم خوری گر شادباشی
بیک نرخست تا آزاد باشی
اگر صد چون تو هر روزی بمیرد
زمین گردی، فلک سوزی نگیرد
منه بر گردن ای غافل بسی بار
که در گردن کنی خود را بسی کار
هزاران باراگر بر پشت گیری
چنانست آنکه بر انگشت گیری
چرا بردست چندین پیچ داری
که بشمردی هزاران هیچ داری
که خواهد در حسابی باز ماندن
که آخر دست ازان باید فشاندن
زهر دستی حسابی یاد داری
ولی در دست آخر باد داری
بآخر چون نماز دیگری بود
نه شاه آمد نه خوابش را سری بود
سپه رفتند و شه در خواب دیدند
براو افعیی پرتاب دیدند
میان زهر شه را غرقه کرده
ز سر تا پای خود را حلقه کرده
تن شه تیره تر از مشک گشته
چو کافوری ز سردی خشک گشته
چو دیدندش چنان یاران و خویشان
چگویم من که چون گشتند ایشان
زاشک آنچشمه را جیحون گرفتند
بسنگ آن مار را در خون گرفتند
چه سود از افعیی در پیش کرده
که بود آن شوم کار خویش کرده
چو زان بد زهر، دل پرداز گشتند
بسوی کشته خود باز گشتند
خبر بردند سوی پیر فرتوت
که خسرو کشته شد، بفرست تابوت
زیار خویش گلرخ را خبر کن
جهانگیر جهانرا پیش در کن
درین ماتم برانگیزان قیامت
که ننشیند چنین جایی ملامت
درامد قاصد ناخوش خبر زود
خبر بر گفت تا شه را خبر بود
برامد تند بادی بی سلامت
جهان پر شور شد همچون قیامت
جگر خون شد ازان بادی که برخاست
زهی زاری و فریادی که برخاست
خروشی در میان روم افتاد
که خسرو را شکاری شوم افتاد
چو دریا کشوری پر جوش میشد
کسی کان میشنید از هوش میشد
جهانگیر از پس قیصر برون رفت
کنون کار مصیبت بین که چون رفت
چو دیگر روز صبح افتاد بر راه
جهانی خلق گرد آمد بدرگاه
کسی ناگاه گلرخ را خبر کرد
که جانان تو جان بادادگر کرد
چنین بود و چنین بنیوش حالش
دریغا خسرو و حسن و جمالش
بجه از جای و در پیش آر ره را
برون بر رخت کاوردند شه را
چگویم من که گل زین حال چون شد
در آتش اوفتاد و غرق خون شد
برون آمد ز در آن شمع خوبان
زنان دو دست بر سرپای کوبان
پلاس افگنده بر سر روی خسته
کنب بر سر بجای موی بسته
بنخ نخ، پیرهن را چاک کرده
ز پای افتاده بر سر خاک کرده
بریده موی عنبربار از سر
فگنده جامه زر کار از بر
زمین از اشک در طوفان گرفته
همه بازار ازو افغان گرفته
بناخن نقره نیلی فام کرده
بافسون تن چونیل خام کرده
نه دل در سینه و نه عقل برجای
نه مقنع بر سرو نه کفش در پای
ز سوز دلبرش دل گشته بریان
جهانی خلق بر گل گشته گریان
ز حلقش تا فلک آواز میشد
بپیش کشته خود باز میشد
فغان برداشته گل تا بعیوق
که عاشق زین به آید نزد معشوق
نماندم تا زتو ماندم جدا من
کجا رفتی کجا جویم ترامن
چرا کردی چنین قصد شکاری
که خود گشتی شکار روزگاری
چو گلرخ را بدینسان پای بستی
شدی ناگاه و کردی پیشدستی
منم از درد تو چون مار پیچان
توچون گشتی بدرد از مار بیجان
نخواهم زنده بر روی زمین من
چگونه بینمت آخر چنین من
بدیدرا پسر آن پیر فرتوت
برهنه پای میشد پیش تابوت
دریده پیرهن، خیل و حشم را
فگنده سرنگون چتر و علم را
هزاران اسپ یال و دم بریده
لگام و زین او از هم دریده
هزاران ماهرخ رخسار کنده
بمرجان روی چون گلنار کنده
همه خاک زمین بر سر نشسته
جهان در خاک و خاکستر نشسته
چو از دروازه پیدا گشت تابوت
روان شد بر زمین روم یاقوت
نه چندان خاک پاشیدند هرجای
که کس راهیچ خاکی ماند در پای
نه چندان اشک باریدند هر سوی
که خاکی ماند گل ناکرده در گوی
نه چندان سوز و زاری بود آنروز
که بتوان گفت در صد سال آن سوز
پی تابوت میشد گل چو مستان
گهی رخساره خستی گاه پستان
گهی سر بر سر تابوت میزد
گهی خاک آب چون یاقوت میزد
گهی خوش های هایی می برآورد
گهی آهی ز جایی می برآورد
زمانی میفتاد از هوش میشد
زمانی با دلی پر جوش میشد
چنان فریاد میکرد از دل تنگ
که از زاریش خون میشد دل سنگ
ازان عهد وفایش یاد میکرد
چو چنگی هر رگش فریاد میکرد
کنیزان گرد او هنگامه کرده
ببر در از پلاسی جامه کرده
جهان گر تیره گردانی بماتم
زفعل خود نه استد باز عالم
چو سوی قصر بردندش ز بیرون
تن او را فروشستند از خون
بخوابانید گل بر تخت زرینش
نشد یک دمزدن فارغ زبالینش
زمانی پرده از رویش گشادی
زمانی روی بر رویش نهادی
زمانی اشک بر رویش فشاندی
زمانی سیل بررویش براندی
بنگذاشت آن سمنبر کان تن پاک
نهند از تخت زرین در دل خاک
شبانروزی بران تختش رها کرد
چه گویم من که آن بیدل چهاکرد