" rel="stylesheet"/> "> ">

در وفات قیصر و پادشاهی جهانگیر

چنین گفت آنکه پیر راستان بود
که او گوینده این داستان بود
که چون از مرگ گل شش سال بگذشت
مگر بر شاه قیصر حال برگشت
سحرگاه اندر آمد حال او تنگ
فرو کردند از عمرش شباهنگ
ز پیری چون کمال شد پشت او را
جوانی رفت و پیری کشت او را
بخواند آنگه جهانگیر جهانرا
بتخت خویش بنشاند آن جوانرا
بدو گفت ای گرامی تر ز جانم
جهان خواهد ربودن از جهانم
جهان باد جوانی از سرم برد
بسر باری پسر را ازبرم برد
کنونم زندگانی رخت بر بست
بسوی خاک رفتم باد در دست
دریغاعمرم از هفتاد بگذشت
چو گردی آمد و چون باد بگذشت
مرا در پیش کاری بس شگرفست
که راه من بدین دریای ژرفست
کنونم در جهان کاری نماندست
زمن تا مرگ بسیاری نماندست
ترا کارای پسر اینست امروز
که چون خورشید باشی عالم افروز
اگر تو عدل ورزی همچو خورشید
جهانی عمر تو خواهند جاوید
اگر توچون سلیمانی سرافراز
سرمویی زموری سر مکش باز
بگفت این و دمش بگسست و جان رفت
بیک دم از جهان جاودان رفت
چو رفت از آب چون آتش فرو مرد
چراغ عمر او خوش خوش فرو مرد
چو قیصر را قیامت بردر آمد
بیک ره قامت عمرش سرآمد
همه اندام او از هم فروشد
برآمد جان و دل در غم فروشد
فروشد آفتاب او در ایوان
برآمد ناله از ایوان بکیوان
شهی کوتیغ میزد همچو الماس
نهان کردند شخصش زیر کرباس
چو بر بستند ناگاهش زنخدان
همه کار جهان اینجا زنخ دان
چو زیر پنبه شد ان چشمه نوش
برآورد آن ستم کش پنبه از گوش
چو در خاکش نهادند آب بردش
بزرگی رفت و خاکی کرد خردش
بسی جا ساخت، جای او زمین بود
بسی در تاخت و انجامش همین بود
چو آمد کوزه عمرش فرو درد
نهنگ خاک ناگاهش فروبرد
بلندان بین که پست خاک گشتند
ز پستی و بلندی پاک گشتند
زمین چندانکه یک یک جای بینی
ز سر تاپای، سرتا پای بینی
چو پا و سر بسی بینی بره باز
ندانی سر زپا آنجایگه باز
اگر از آهنی فرسوده گردی
و گرسنگی چو بید پوده گردی
اگر هستی تو چون خورشید مه روی
چو خورشیدت کند آخر سیه روی
اگر صاف جهانی درد گردی
و گر مرد بزرگی خرد گردی
ز مردم تا بمردم ره بسی نیست
اگر مردت کسی اکنون کسی نیست
نخست از آب جو چون دست شویی
بچاه انداز و سر برنه چو گویی
کسی کز خویشتن گوید بسی او
چو مرد آن خویشتن را دان کسی او
تحیر را نهایت نیست پیدا
که یابد باز یک سوزن ز دریا
رهیست این راه بس بی حدو غایت
نه او را ابتدا ونه نهایت
نه از اول بود پیشان پدیدش
نه در آخر بود پایان پدیدش
فلک چون بی سروبن دید این راه
سرش در گشت و پی گم کرد آنگاه
تو هم گردش بسی در پیش داری
چه میگویم که هم در خویش داری
همه عالم اگر بر هم نهادی
بنای جمله بر یکدم نهادی
دلت از عالمی چون خرم آمد
که بنیاد همه بر ماتم آمد
بصد آویز عالم را چه داری
بگو تا واپسین دم را چه داری
نیمدارد ترا عالم که هستی
تو هم عالم مدار، از غم برستی
چرا در عالمی دل بسته داری
کز و غم در غمی پیوسته داری
بود هر ساعتت رنج و بلایی
که تا یک جو بدست آری زجایی
بخون دل چو کوشیدی و مردی
چو مردی حسرت جاوید بردی
بد صد بار چون عمرت شد از دست
بسر باری حساب جو جوت هست
چرا این حصرت اندر جمع مالست
که گر اینجا و گر آنجا وبالست
همه دنیا سرابی می نماید
که چون شوریده خوابی مینماید
چو روزی چند بودی رخت برگیر
دلت برتخته نه از تخت برگیر
اگرعشرت کنی صد سال پیوست
شوی چون خاک آخر باد دردست
زدنیا گر چه نقشی نیست کس را
هوسناکان بسی اند این هوس را
اگر چه بی سر و بن شد بسی زو
نمی بینم برون رفته کسی زو
برین رفعت چو دایم خانه خیزست
قوی تر منصبی، شاهی گریزست
چو در هر خانه یی بینی شه انگیز
چرا شطرنج میبازی فرو ریز
زمین گرملک تو آمد همه جای
مشوغره که از گاویست بر پای
تو آنساعت که از مادر بزادی
بتنگ و بند جان کندن فتادی
چو در جان کندنی ای مانده در دام
منه جان کندنت رازیستن نام
سرافرازی مکن چندین که ناگاه
بزاری سر نگون مانی تو در چاه
چو در دنیا نمی گنجی تو از خویش
چگونه در لحد گنجی بیندیش
تکبر میکنی و می ندانی
که هستی گلخنی اما روانی
اگر در میکشید این پوست از تو
چه ماند گلخنی ای دوست از تو
هر آن نعمت که در روی زمینست
نجاست میشود از تو یقینست
اگر چه همچوجان زردر خورتست
نجاست چیست تعبیر زرتست
چه جویی در زر و نعمت ریاست
که هر دو هست در عقبی نجاست
زهی طوفان آتش بار دنیا
زهی خواب پریشان کار دنیا
اگر زین خواب بیداری دهندت
دمی صد جان بدلداری دهندت
اگر در خواب دنیا خفته مانی
بروز رستخیز آشفته مانی
همه شب خاک بیزی با چراغی
زدود و گرد بگرفته دماغی
ز بهر نیم جو زرکان حرامست
ز صد جان بازجویی تا کدامست
ترا آخر چون مطلوبی عزیزست
نه چون مطلوب مرد خاک بیزست
تو هم انکار مرد خاک بیزی
چرا یکشب خدا را بر نخیزی
نداری در همه عالم کسی تو
چرا برخود نمی گریی بسی تو
اگر صد آشنا در خانه داری
چو میمیری همه بیگانه داری
نیاید هیچکس در گور با تو
مگر مشتی مگس یا مور با تو
اگر فعلی بدو گرنیک کردی
بگرمیت بسوزد یا بسردی
بجو جو، آنچ دزدیدی مه و سال
بدزدند از تو موران در چنان حال
دمی جز تخم بیکاری نکاری
که تو جز خویشتن داری نداری
ز پندار و منیست آن رنج پیوست
فرو آسود هر کو از منی رست
زلا باید که اول در سرایی
اگر خواهی که از الا برآیی
که گر مویی زهستی بازداری
جهانی بت پرستی باز داری
به آسانیت این اندوه ندهند
بدست کاه برگی کوه ندهند
گرت یکذره این اندوه باید
صفای بحر و صبر کوه باید
اگر پیش از اجل یکدم بمیری
دران یکدم همه عالم بگیری
نشستن مرگ را کاری نه خردست
که هر کو مرگ را بنشست مردست
اگر آگه شوی ای مرد مهجور
که از نزدیک کی ماندی چنین دور
ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو
سر تشویر بر زانو نهی تو
درین غم تا نمیری بر نخیزی
ز خود چون دیو از مردم گریزی
چو بردی از بسی شیطان سبق تو
ز عشق خود نپردازی بحق تو
بخود غره شدن زین بیش تاکی
ترا زین ناکسی خویش تاکی
اگر شایسته یی راه خدا را
بکلی میل کش چشم هوا را
چو نابینا شود چشم هوا بین
بحق بینا شود چشم خدا بین
تو پنداری که در کار خدایی
تو پیوسته پرستار هوایی
برآی آخر دمی از چاه دنیا
بیندیش از سیاستگاه عقبی
کجا آن گاو قصابست آگاه
که خون او بخواهد ریخت در راه
اگر آگاه بودی گاو ازان کار
چو گنجشگی فروماندی ازان بار
تو خود غافل تری زان گاوبسته
که میدانی چنین فارغ نشسته
مرا باری ازین غم دل نماندست
ازین مشکلترم مشکل نماندست
مرا گویند خواهی گشت خاکی
که در پیشست هر یک را هلاکی
اگر چه خاک گشتن خوش نباشد
شدم راضی اگر آتش نباشد