" rel="stylesheet"/> "> ">

در توحید باری عز شأنه - قسمت اول

ای پاکی تو منزه از هر پاکی
قدوسی تو، مقدس از ادراکی
در راه تو، صد هزار عالم، گردی
در کوی تو، صد هزارآدم، خاکی
در وصف تو، عقل، طبع دیوانه گرفت
جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت
چون شمع تجلی تو آمد به ظهور
طاووس فلک، مذهب پروانه گرفت
ای هشت بهشت، یک نثار در تو
وی هفت سپهر، پرده دار در تو
رخ زرد و کبود جامه، خورشید منیر
سرگشته ذره غبار در تو
وصفت نه به اندازه عقل کهن است
کز وصف تو هر چه گفته آمد، سخن است
در هر دو جهان هر گل وصفت که شکفت
در وادی توحید تو یک خاربن است
جان، محو شد و به هیچ رویت نشناخت
دل، خون شد و قدر خاک کویت نشناخت
ای از سر موئی دو جهان کرده پدید!
کس در دو جهان یک سر مویت نشناخت
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
گر بر سر ذره ای فتد سایه تو
خورشید، از آن ذره، زکاتی طلبد
عقلی که جهان کمینه سرمایه اوست
در وصف تو، عجز، برترین پایه اوست
هر ذره که یک لحظه هوای تو گزید
حقا که صد آفتاب در سایه اوست
وصف تو که سرگشته او هر فلکی است
نه لایق سوز دل هر بی نمکی است
در جنب تو هر دو کون کی سنجد هیچ
کانجا که توئی دو کون ویک ذره یکی است
بر وصف تو دست عقل دانا نرسد
و ادراک ضمیر جان بینا نرسد
عرشی که دو کون پرتو عظمت اوست
موری چه عجب اگر بدانجا نرسد
ای از تو فلک بی خور و بی خواب شده
وز شوق تو سرگشته، چو سیماب، شده
هر دم زتو صد هزار دل خون گشته
دل کیست که صد هزار جان، آب شده
خورشید، که او زیر و زبر می گردد
از تو،به امید یک نظر می گردد
ذوق شکر شکر تو طوطی فلک
تا یافت، ازان وقت، به سر می گردد
عالم که فنای محض، سرمایه اوست
چون شش روزه ست، لطف تو، دایه اوست
هر ذره که در سایه لطف تو نشست
بر هشت بهشت، تا ابد، سایه اوست
هر دل که ز لطف تو نشان یابد باز
سر رشته خود در دو جهان یابد باز
در راه تو هر که نیم جانی بدهد
از لطف تو صد هزار جان یابد باز
هر نقطه که در دایره قسمت تست
بر حاشیه مائده نعمت تست
در سینه ذره ای اگر بشکافند
دریا دریا، جهان جهان، رحمت تست
هم گوهر بحر لطف بی پایانی
هم گنج طلسم پرده دوجهانی
بس پیدایی از انکه بس پنهانی
بیرون جهانی و درون جانی
نه عقل به کنه لایزال تو رسد
نه فکر به غایت جمال تو رسد
در کنه کمالت نرسد هیچ کسی
کوغیر تو کس تا به کمال تو رسد
نه عقل،بدان حضرت جاوید رسد
نه روح، به قدر وسع امید رسد
گر می جنبد سایه و گر استادست
هر گونه که هست کی به خورشید رسد
نه عقل به سر حد کمال تو رسد
نه جان به سراچه جلال تو رسد
گر جمله ذرات جهان دیده شود
ممکن نبود که در جمال تو رسد
آنجا که تویی هیچ مبارز نرسد
پیک نظر و عقل مجاهز نرسد
فی الجمله،به کنه تو که کس را ره نیست
نه هیچ کسی رسید و هرگز نرسد
نه لایق کوی تست سیری که بود
نه نیز موافقست خیری که بود
یک ذره خیال غیر، هرگز مگذار
کافسوس بود خیال غیری که بود
گر با تو به هم دگر نباشد چه بود
یک ذره به سایه در نباشد چه بود
جائی که هزار عرش یک سارخک است
مشتی سارخک اگر نباشد چه بود
ای غیر تو در همه جهان موئی نه
جز روی تو در همه جهان روئی نه
از هر سوئی که بنگرم،در دو جهان
آن سوی توئی ولیکن آن سوئی نه
کس نیست که در دو کون ما دون تو نیست
مستغرق آن حضرت بی چون تو نیست
نی نی تا کی ز کون و حضرت گفتن
بیرون تو هر چه هست بیرون تو نیست
ای پیش تو صد هزار جان یک سر موی
در قرب تو هفت آسمان یک سر موی
چون یک سر موی از دو جهان نیست پدید
جز تو نبود در دو جهان یک سر موی
در وصف تو عقل و دانش ما نرسد
یک قطره به گرد هفت دریا نرسد
چون هژده هزار عالم آنجاکه توئی
پر مگسی بود، کس آنجا نرسد
در معرفت تو دم زدن نقصان است
زیرا که ترا هم به تو بتوان دانست
خورشید که روشن است بینائی او
در ذات تو چون صبحدمش تاوان است
گردون ز تو، بی سر و بنی بیش نبود
وین هر دو جهان،از تو تنی بیش نبود
گفتند بسی از تو بزرگان جهان
اما همه بی شک سخنی بیش نبود
یک لحظه که در گفت و شنید آئی تو
صد عالم بسته را کلید آئی تو
چیزی که پدید نیست،آن پنهان است
پیداتر از آنی که پدید آئی تو
بی تو به وجود آرمیدن نتوان
با تو بجز از عدم گزیدن نتوان
کاری ست عجب: در تو رسیدن نتوان
وانگه ز تو یک لحظه بریدن نتوان
از بس که در انتظار تو گردون گشت
تا روز همه شب، ز شفق، در خون گشت
چون راه نیافت از پس و پیش به تو
در خویش به صد هزار قرن افزون گشت
در ملکت تو نیست دوی، ای همه تو
ملک تو یکی است معنوی، ای همه تو
در سرالسر جان ما می دانی
کان کنه که جان راست توی، ای همه تو
یا رب! همه اسرار، تو می دانی تو
اندازه هر کار، تو می دانی تو
زین سر که در نهاد ما می گردد
کس نیست خبردار، تو می دانی تو
ذاتت ز ازل تا به ابد قائم بس
بیرون زتو جاهلند، تو عالم بس
گر دست طلب به حضرتت می نرسد
از حضرت تو تعجبم دایم بس
کو عقل که در ره تو پوید آخر
کو جان که ز عزت تو گوید آخر
پندار نگر! که ماترا می جوییم
چون جمله توئی ترا که جوید آخر
ای عین بقا! در چه بقائی که نه ای
در جای نه و کدام جائی که نه ای
ای جان تو از جا و جهت مستغنی
آخر تو کجائی و کجائی که نه ای؟
در ذات تو سالها سخن رانده ایم
بسیار کتاب دیده و خوانده ایم
هم با سخن پیر زنان آمده ایم
«ای تو همه تو!» جمله فرو مانده ایم
در راه تو معرفت خطا دانستیم
چه راه و چه معرفت؟ کرا دانستیم؟
یک یافتن تو بود و فریاد دو کون
کاین نیست ازان دست که ما دانستیم
کو چشم که ذره ای جمالت بیند
کو عقل که سده کمالت بیند
گر جمله ذرات جهان دیده شود
ممکن نبود که در وصالت بیند
اسرار تو در حروف نتواند بود
واعداد تو در الوف نتواند بود
جاوید همی هیچ کسی را هرگز
بر حکمت تو وقوف نتواند بود
ای آن که ز کفر، دین، تو بیرون آری
وز خار، ترنجبین، تو بیرون آری
از گل، گل نازنین تو بیرون آری
وز کوه و کمر، نگین، تو بیرون آری
عالم که پر از حکمت تو می بینم
یک دایره پر نعمت تو می بینم
بر یک یک ذره وقف کرده همه عمر
دریا دریا قدرت تو می بینم
ای رحمت و جود بی نهایت از تو
در هر جزوی هزار آیت از تو
گر جمله آفاق، ضلالت گیرد
ممکن نبود بجز هدایت از تو
ای شمه لطف تو بهشت افروزی
دوزخ ز تف آتش قهرت سوزی
گر نامه درد تو فرو باید خواند
پنجاه هزار ساله دارم روزی
هم بر کف و دود، ملک بتوانی راند
هم با همه، هم بی همه، بتوانی ماند
گر مهر نهادم از خموشی بر لب
تو نامه سر به مهر بتوانی خواند
ای آن که کمال خرده دانان دانی
خاصیت پیران و جوانان دانی
گر در وصفت زبانم از کار بشد
دانم که زبان بی زبانان دانی
ای آن که به حکم، ملک می رانی تو
وز دل، خط نا نوشته، می خوانی تو
گر با تو نگویم که چگویم دردل
نا گفته و نا شنیده می دانی تو
جان حمد تو از میان جان می گوید
مستغرق تو هر دو جهان می گوید
گر شکر تو این زبان نمی داند گفت
یک یک مویم به صد زبان می گوید
گر دست دهد غم تو یکدم، آن به
آن دم چو بود به ز دو عالم، آن به
چون نیست ستایش ترا هیچ زبان
هم با تو گذاشتم ترا، هم آن به
هم در بر خود خواندگان داری تو
هم از در خود راندگان داری تو
هم خوانده و هم رانده فرو مانده اند
ای بس که فرو ماندگان داری تو
ای گم شده دیوانه و عاقل، در تو
سر رشته ذره ذره حاصل، در تو
تا در دل من صبح وصال تو دمید
گم شد دو جهان در دلم و دل در تو
هم عقل زکنه تو نشان می جوید
هم فهم ترا گرد جهان می جوید
ای راحت جان و دل!عجب مانده ام
تو در دل و دل ترا به جان می جوید