" rel="stylesheet"/> "> ">

در بیان آنکه آنچه نه قدم است همه محو و عدم است

می پنداری که در همه کون کسی است
کس نیست که دید تو غلط یا هوسی است
هر جوش که از ملایک و انسان خاست
در حضرت او، کم از خروش مگسی است
با دانش او بیخبری داند بود
با غیرت او مختصری داند بود
او باشد و دیگری بود اینت محال!
تا او باشد خود دگری داند بود؟
در حضرت توحید پس و پیش مدان
از خویش مدان و خالی از خویش مدان
تو کژ نظری هرچه درآری به نظر
هیچ است همه نمایشی بیش مدان
عشقش به وجود متهم کرد تو را
خو کرده صد گونه ستم کرد تو را
چون او به وجود از تو اولی تر بود
نگرفت وجودت و عدم کرد تو را
این هر دو جهان عکس کمالی پندار
وان عکس کمال او جمالی پندار
وین هیکل زیبا که تواش می بینی
بازی و خیال است خیالی پندار
بگذر ز حس و خیال، ای طالب حال
تا هر دو جهان جلال بینی و جمال
زیرا که تو هرچه در جهان می بینی
جز وجه بقا همه سرابست و خیال
هر دل که به توحید ز درویشان است
بیگانه عشق نیست کز خویشان است
تا کی بینی خیال معدود آخر
آن پیشان را نگر که در پیشان است
ای پرده پندار پسندیده تو
وی وهم خودی در دل شوریده تو
هیچی تو و هیچ را چنین می گویی
به زین نتوان نهاد در دیده تو
چون محرم هم نفس نه ای، تو چه کنی
شایسته این هوس نه ای، تو چه کنی
پیوسته به جنگ خویش برخاسته ای
خود را، چو تو هیچ کس نه ای، تو چه کنی
هرچند درین هوس بسی باشی تو
در بی قدری چون مگسی باشی تو
زنهار مباش هیچکس تا برهی
آخر تو که باشی که کسی باشی تو
هیچ است همه، وسوسه خاطر چند؟
از هیچ، بلا، چند شود ظاهر چند؟
تو هیچ بدی و هیچ خواهی گشتن
بر هیچ میان این دو هیچ آخر چند؟
تا چند ازین غرور بسیار تو را
تا کی ز خیال این نمودار تو را
سبحان الله کار تو کاری عجب است
تو هیچ نه ای وینهمه پندار تو را
این قالب اگر بلند دیدی ور پست
مغرور مشو به پیش این خفته و مست
برخیز بمردی، که درین جای نشست
خوابی ست که می نمایدت هرچه که هست
دل از می عشق مست می پنداری
جان شیفته الست می پنداری
تو نیستی و بلای تو در ره عشق
آنست که عشق، هست می پنداری
دو کون خیال خانه ای بیش نبود
و اندیشه ما بهانه ای بیش نبود
عمری ست که قصه جهان می شنوی
قصه چه کنم، نشانه ای بیش نبود
جانت به گو تنی درافتاد و برفت
جمشید به گلخنی درافتاد و برفت
از موت و حیات چند پرسی آخر
خورشید به روزنی درافتاد و برفت
آن را که به اصل آگهی افتاده است
در فرع کجا مشبهی افتاده است
در چشم تو صد هزار مهره ست، ولی
چون در نگری حقه تهی افتاده است
وقت است که بحر و بر فرو آسایند
افلاک ز یکدگر فرو آسایند
وین جمله مسافران که بی آرام اند
یک ره همه از سفر فرو آسایند
آخر ره دورت به کناری برسد
با تو بد و نیک را شماری برسد
هرچند که هست بی نهایت کاری
چون تو برسیدی همه کاری برسد
هرچند که نیستی کمت خواهد بود
صد ساله برای یک دمت خواهد بود
یک روزه وجود را که بنیاد منی است
تا روز قیامت عدمت خواهد بود
چون هستی را نیست کسی اولی تر
بازی که تو داری مگسی اولی تر
زان نیست همی شوند هستان، که همه
هستند به نیستی بسی اولی تر
ای بس که دل تو بیم دارد در پیش
زآنست که دل دو نیم دارد در پیش
چندین به وجود اندک تن بمناز
چون جان عدم عظیم دارد در پیش
درویشی چیست؟ مست و مفلس بودن
بیخود خود را ز خویش مونس بودن
انگشت به لب بازنهادن جاوید
همچون ناخن زنده و بیحس بودن
جز بی ذاتی لایق درویشان نیست
جز بی صفتی در صفت ایشان نیست
تو نیز ز هر دو کون درویش بباش
کاین راه ره عاقبت اندیشان نیست
با درویشان، «کن و مکن » نتوان گفت
جز از عدم بی سر و بن نتوان گفت
گر در فقری، ز خود فنا گرد و بدانک
در فقر ز ما و من سخن نتوان گفت
خلقان همه در آینه ای می نگرند
مشغول خودند و زآینه بی خبرند
کس آینه می نبیند از خلق جهان
در آینه از آینه بر می گذرند
درها به فنا گشاده اند، اینت عجب!
بر هیچ قرار داده اند، اینت عجب!
پنداشت که ما نه ایم و پندار وجود
در دیده ما نهاده اند،اینت عجب!
تا کی غم یک قطره خوناب خوریم
زهری به گمان چند به جلاب خوریم
پنداری را وجود می پنداریم
تا چند ز کوزه تهی آب خوریم
دعوی وجود از سر مستی شوم است
از عین عدم خویش پرستی شوم است
پیش و پس سایه آفتابست مدام
گر سایه نفس زند ز هستی شوم است
گر ما به هزار تک بخواهیم دوید
آخر طمع از خویش بخواهیم برید
فی الجمله تو هر چه بایدت نامش کن
چیزی است که ما درو نخواهیم رسید
در عشق مرا چون عدم محض فزود
از هستی خویشم عدم محض ربود
چون جان و دلم در عدم محض غنود
کونین مرا چون عدم محض نمود
چون در ره این کار مرا دید فزود
آمد غم کار و دیده دید ربود
چشم دل دوربین درین بحر محیط
چندان که فرو دید، فرا دید نبود
از بس که در آثار نمی بینم من
جز پرده پندار، نمی بینم من
از بس که به قعر نیستی در رفتم
گم گشتم و دیار نمی بینم من
هیچم همه تا با خود و با خویشتنم
هستم همه تا با خود و با جان و تنم
تا می ماند از «من » من یک مویی
مویی نشود پدید چیزی که منم
نه فخر ز سر فرازیم می آید
نه عار ز حیله سازیم می آید
چندان که به سر کار در می نگرم
مانند خیال بازیم می آید
من مانده ام و لیک بی من منی یی
فارغ شده از تیرگی و روشنی یی
چون حاصل شد مرا ز من ایمنی یی
نه دوستیم بماند نه دشمنی یی
زان روز که در صدر خودی بنشستم
تا بنشستم به بیخودی پیوستم
دریای عدم شش جهتم بگرفته ست
من، یک شبنم، چه گونه گویم: هستم
اول همه نیستی است تا اول کار
وآخر همه نیستی ست تا روز شمار
بر شش جهتم چو نیستی شد انباز
من چون ز میانه هستی آرم به کنار؟
عمری به فنا بر دلم آوردم دست
تا دل ز فنا به زاری زار نشست
از هیچ نترسم جز از آن کاین دل پست
با خاک شود چنانکه پندارد هست
هیچم من و در گفت و شنید آمده ام
در نیست پدید و بی کلید آمده ام
این نیست عجب که گم بخواهم بودن
اینست عجب که چون پدید آمده ام
این بیخودیی که من در آن افتادم
شرحش بدهم که از چسان افتادم
خورشید بتافت سایه دیدم خود را
برخاستم و در آن میان افتادم
ای دل! دیدی که هر چه دیدی هیچ است
هر قصه دوران که شنیدی هیچ است
چندین که ز هر سوی دویدی هیچ است
و امروز که گوشه ای گزیدی هیچ است
ای بود تو پیوسته بنا بود آخر
تا کی باشی به هیچ خشنود آخر
از هیچ پدید آمده ای اول کار
گر چه همه ای، هیچ شوی زود آخر