آنها که در این پرده سرایند پدید
از پرده برون همی نمایند پدید
چون پرده براوفتد دران دریا خلق
غرقه نه چنان شوند کایند پدید
هر چیز که آن برای ما خواهد بود
آن چیز یقین بلای ما خواهد بود
چون تفرقه در بقای ما خواهد بود
جمعیت ما فنای ما خواهد بود
تا هستی تو نصیب می خواهد جست
دل روی به خون دیده می خواهد شست
تا یک سر موی از تو می خواهد ماند
زان یک سر موی، کوه می خواهد رست
تا نفس کم و کاست نخواهد آمد
یار تو به درخواست نخواهد آمد
آن می باید که تو نباشی اصلا"
کاین کار به تو راست نخواهد بود
آن را که درین دایره جانی عجب است
در نقطه فقر بی نشانی عجب است
هستی تو ظلمت آشیانی عجب است
و آنجا که تو نیستی جهانی عجب است
هر گه که بدان بحر محقق برسی
در حال به گرداب اناالحق برسی
گر در همه می روی قدم محکم دار
تا گر همه ای به هیچ مطلق برسی
گر اول کار، آتش افزون گردد
خاکستر بین که آخرش چون گردد
اول تن تو چو دل شود غره مباش
کاخر بینی کان همه دل خون گردد
فانی شده، تا بود، مشوش نشود
باقی به وجود جز در آتش نرود
چون اصل وجود کل عالم عدم است
هر کو به وجود خوش شود خوش نبود
عاشق ز کسی نکاهد و نفزاید
لب بندد و راز پیش کس نگشاید
چون کامل شد بترسد از غیرت دوست
هرگز خود را به خویشتن ننماید
چندین امل تو ای دل غافل چیست
چون رفتنی یی درین سرا منزل چیست
چون عاقبت کار همه گم شدن است
آخر ز پدید آمدنت حاصل چیست
تا کی گردی ای دل غمناک به خون
از هستی خویش پاک شو پاک کنون
سی سال ز خویش خاک می کردی باز
دردا که نکرده ای سر از خاک برون
ای دل همگی خویش در جانان باز
هر چیز که آن خوشترت آید آن باز
در ششدر عشق چون زنان حیله مجوی
مردانه درا و همچو مردان، جان باز
هم راه تن و هم ره جان او گیرد
هر ذره که هست در میان او گیرد
از خویش چو در هستی او گم گردی
پیش نظرت همه جهان او گیرد
گر در هیچی مایه شادی و بقاست
ور در همه ای قاعده درد و بلاست
تا در همه ای در همه بودن ز هواست
بگذر ز همه و هیچ میندیش که لاست
دلشاد مشو ز وصل اگر در طربی
دل تنگ مکن زهجر اگر در تعبی
از شادی وصل و غم هجران بگذر
با هیچ بساز اگر همه می طلبی
مرد آن باشد که هر نفس پاک تر است
در باختن وجود بیباک تر است
مردی که درین طریق چالاک تر است
هر چند که پاک تر شود خاک تراست
آن به که ز خود کرانه بینی خود را
تا محرم این ستانه بینی خود را
گر هر دو جهان به طبع تو خاک شوند
کفرست که در میانه بینی خود را
گر مرد رهی ز ننگ خود پاک بباش
بی هستی خویش چست و چالاک بباش
گر می خواهی که مرده خاکی نشوی
جهدی بکن و به زندگی خاک بباش
تا چند به خود در نگری چندینی
در هستی خود رنج بری چندینی
یک ذره چو وادید نخواهی آمد
خود را چه دهی جلوه گری چندینی
آن به که ز عقل خود جنون یابی باز
ور دل طلبی میان خون یابی باز
تا یک سر سوزن از تو باقی ست هنوز
سر رشته این حدیث چون یابی باز
گر می خواهی که باز یابی این راز
بی خود شو و با بیخودی خویش بساز
چون بیخودی ست اصل هر چیز که هست
تو کی یابی چو در خودی جوئی باز
اول باری پشت به آفاق آور
پس روی به خاک کوی عشاق آور
گر می خواهی که سود بسیار کنی
سرمایه عقل و زیرکی طاق آور
آنجا که روی به پا و سر نتوان رفت
ور مرغ شوی به بال و پر نتوان رفت
از عقل برون آی اگر جان داری
کاین راه به عقل مختصر نتوان رفت
عاشق شدن مرد زبون آمدنست
سر باختن است و سر نگون آمدنست
بر خویش برون آمدنت چیزی نیست
تدبیر تو از خویش برون آمدنست
گر تو بر او ز تنگ دستی آئی
در دایره خویش پرستی آئی
از نقطه بی خویشتنی چند آخر
مشرک باشی کز سر هستی آئی
گر از همگی خویشتن فرد شوی
در کعبه جان محرم این درد شوی
ور همچو زنان درین این بحر محیط
آبستن آن نظر شوی مرد شوی
ان را که نظر در آن جهان باید کرد
پرواز ورای آسمان باید کرد
هر گاه که دولتی بدو آرد روی
در حال ز خویشتن نهان باید کرد
چون نیستی تو محض اقرار بود
هستیت ز سرمایه انکار بود
هر کس که ز نیستی ندارد بوئی
کافر میرد اگر چه دیندار بود
یا شادی دو کون غم انگار همه
یا ملک جهان مسلم انگار همه
خواهی که وجود اصل تابد بر تو
کونین بکلی عدم انگار همه
راهی که درو پای ز سر باید کرد
ره توشه درو خون جگر باید کرد
خواهی که ازین راه خبردار شوی
خود را ز دو کون بی خبر باید کرد
آن جوهر پوشیده به هر جان نرسد
دشوار به دست آید و آسان نرسد
سر در ره باز و دست از پای بدار
کاین راه به پای تو به پایان نرسد
از پس منشین یکدم و در پیش مباش
در بند رضای نفس بد کیش مباش
تا کی گویی که من چه خواهم کردن
تو هر چه کنی به رایت خویش مباش
تا کی باشی بی سر و بن، هیچ مباش
خاموشی جوی و در سخن، هیچ مباش
تا کی گوئی که من چه خواهم کردن
تو هیچ نه ای، هیچ مکن، هیچ مباش
آن به که همی سوزی و پیدا نکنی
خود را به تکلف سر غوغا نکنی
هر دم گوئی که من چه خواهم کردن
چه توانی کرد یا کنی یا نکنی
گر بود خود از عشق نبودی بینی
از آتش او هنوز دودی بینی
ور عمر زیان کنی ز سرمایه عشق
بینی که ازین زیان چه سودی بینی
گر با من خویش خاک این درآئی
از ننگ منی ز خاک کمتر آئی
من وزن آرد چون به ترازو سنجند
بی وزن آید گر به قلندر آئی
گاهی ز خیال دلبر آئی زنده
گاه از سخن چو شکر آئی زنده
گم گرد و خوشی بمیر و جانی کم گیر
زیرا که به جان دیگر آئی زنده
ای مانده به جان این جهانی زنده
تا کی باشی به زندگانی زنده
چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود
نامرده بمیر تا بمانی زنده
پیوسته به چشم دل نظر باید کرد
وانگه به درون جان سفر باید کرد
خواهی که به زیر خاک خاکی نشوی
از حالت زندگان گذر باید کرد
در قرب تو گر هست دل دیوانه ست
جان را طمع وصال تو افسانه ست
چون هر چه که هست در تو می باید باخت
سبحان الله! این چه مقامر خانه ست؟
در عشق تو سودا وجنون بنهادیم
وز دیده و دل آتش و خون بنهادیم
چون پرده خود،خودی خود می دیدیم
کلی خود را هم از برون بنهادیم
ما هر دو جهان زیر قدم آوردیم
بر قبه افلاک علم آوردیم
چون درد ترا کم آمد آمد درمان
کلی خود را ز هیچ کم آوردیم
جانا ز غم عشق تو جانم خون شد
هر دم ز تو دردی دگرم افزون شد
زان روز که دل جان و جهان خواند ترا
جان بر تو فشاند و از جهان بیرون شد
تا شد دلم از بوی می عشق تو مست
هم پرده دریده گشت و هم توبه شکست
امروز منم هر نفسی دست به دست
از هست به نیست رفته از نیست به هست
با هستی خویش داوری خواهم کرد
وز هر موئی نوحه گری خواهم کرد
چون با تو محالست برابر بودن
با خاک رهت برابری خواهم کرد
جانا چو ره تو راه ذل و عز نیست
کاری ست که کار قادر و عاجز نیست
پس گم شدنم به و چنان گم شده ام
کامکان پدید آمدنم هرگز نیست
در بحر فنا به آب در خواهم شد
چون سایه به آفتاب در خواهم شد
چون می نرسد به سرافرازی تو دست
سر در پایت به خواب در خواهم شد
بنگر که چه غم بی تو کشیدم آخر
تا نیست شدم بیارمیدم آخر
گفتی که برس تا به بر من برسی
چون در تو رسم چون برسیدم آخر
در عشق نشان و خبر من برسید
وز گریه خونین جگر من برسید
چندان بدویدم که تک من بنماند
چندان بپریدم که پر من برسید
دل از طمع خام چنان بریان شد
از آتش شوقی که چنان نتوان شد
جانی که ز قدر فخر موجوداتست
در راه غم تو با عدم یکسان شد
هر لحظه دهد عشق توام سر شوئی
تا من سر و پای گم کنم چون گوئی
از هر مژه ای اگر بریزم جوئی
تا با خویشم از تو نیابم بوئی
گفتم: ز فناء خود چنانم که مپرس
گفتا: به بقائیت رسانم که مپرس
یعنی چو به نیستی بدیدی خود را
چندان هستی بر تو فشانم که مپرس
هر لحظه ز عشق در سجودی دگرم
وندر پس پرده غرق جودی دگرم
دیرست که از وجود خود زنده نیم
گر زنده ام اکنون به وجودی دگرم
سر تا پایم نقطه آرام کنید
وانگاه فناء مطلقم نام کنید
از خون دلم می و ز جان جام کنید
و ایجاد مرا تمام اعدام کنید
از بس که دلم به بی نشان داشت نیاز
بی نام و نشان بماندم در تک و تاز
سی سال به جان نشان جانان جستم
من گم شدم و نیافتم او را باز
وقتست که بی زحمت جان بنشینم
برخیزم و بی هر دو جهان بنشینم
از عالم هست و نیست آزاد آیم
وانگاه برون این و آن بنشینم
از ننگ وجودم که رهاند بازم
تا من ز وجود با عدم پردازم
هرگه که وجود خود بدو در بازم
آن دم به وجود خود سزد گر نازم
بی جان و تنم جان و تنم می باید
بی آنچه منم آنچه منم می باید
با خویشتنم ز خویشتن بی خبرم
بی خویشتنم خویشتنم می باید
خوش خواهد بود، اگر فنا خواهد بود
زیرا که فنا عین بقا خواهد بود
این می دانم که بس شگرف است فنا
لیکن بندانم که کرا خواهد بود