" rel="stylesheet"/> "> ">

در آنکه سر غیب و روح نه توان گفت و نه توان شناخت)

می پنداری که جان توانی دیدن
اسرار همه جهان توانی دیدن
هر گاه که بینش تو گردد به کمال
کوری خود آن زمان توانی دیدن
هر گه که تو طالب گهر خواهی بود
با کوه چو سنگ در کمر خواهی بود
هر چند که دیده تیزتر خواهی یافت
در نقطه کنه کورتر خواهی بود
آن نقطه که کیمیای دولت آن است
بگذر ز جهان که بیخ آن در جان است
خواهی که تو آن پرده بدانی به یقین
اول بیقین بدان که نتوان دانست
قومی زمحال در جنون افتادند
قومی ز خیال سرنگون افتادند
از پرده غیب هیچ کس آگه نیست
هر یک به رهی دگر برون افتادند
جانهاست در آن جهان بر انبار زده
تن هاست درین بر در و دیوار زده
تا چند ز جان و تن دری می باید
هر ذره دری است، لیک مسمار زده
از ذره ز اندازه ذرات مپرس
یک وقت نگه دار و زاوقات مپرس
قصه چه کنی دراز در غصه بسوز
در صنع نگه می کن و از ذات مپرس
در عقل اصول شرع از جان بپذیر
در شرع فروع از ره امکان بپذیر
ذوقی که به شوق حاصل آید دل را
در عقل نگنجید به ایمان بپذیر
قسمی که ز چرخ پرده در داشته ای
گر داشته ای خون جگر داشته ای
تا خواهی بود بی خبر خواهی بود
ای بی خبر از هر چه خبر داشته ای
تا عالم جهل خود نگردی به نخست
هر اصل که در علم نهی نیست درست
ای بس که دلم دست به خونابه بشست
در حسرت نایافت و نیافت آنچه بجست
دردا که دلم واقف آن راز نشد
جان نیز دمی محرم دمساز نشد
چه غصه بود ورای آن در دو جهان
کاین چشم فراز گشت و آن باز نشد
هم عقل درین واقعه مضطر افتاد
هم روح ز دست رفت و بر سر افتاد
گفتم که گشایم این گره در سی سال
بود آن گره و هزار دیگر افتاد
از معنی عشق اسم می بینم و بس
وز جان شریف جسم می بینم و بس
از گنج یقین چگونه یابم گهری
کز گنج یقین طلسم می بینم و بس
جان گر چه درین بادیه بسیار شتافت
مویی بندانست و بسی موی شکافت
گر چه ز دلم هزار خورشید بتافت
اما به کمال ذره ای راه نیافت
دل در پی راز عشق، دلمرده بماند
وان راز چنان که هست در پرده بماند
هر ساز که ساختم درین واقعه من
در کار شکست و کار ناکرده بماند
دل بر سر این راه خطرناک بسوخت
جان بر در دوست روی بر خاک بسوخت
سی سال درین چراغ روغن کردیم
یک شعله بزد، روغن او پاک بسوخت
دل خون شد و سر رشته این راز نیافت
جز غصه ز انجام و ز آغاز نیافت
مرغ دل من ز آشیان دور افتاد
ای بس که طپید و آشیان باز نیافت
این دل که بسوخت روز و شب در تک و تاز
می جوشد و می جوید و می گوید راز
چندان که بدین پرده فرو داد آواز
دردا که کسش جواب می ندهد باز
دل شیوه عشق یک نفس باز نیافت
دل خون شد و راه این هوس باز نیافت
سرگشته عشق شد که در عالم عشق
سر رشته عشق هیچ کس باز نیافت
رازی که دل من است سرگشته آن
وز خون دو دیده گشتم آغشته آن
تا کی به سر سوزن فکرت کاوم
سری که کسی نیافت سر رشته آن
شد رنج دلم فره چه تدبیر کنم
بگسست مرا زره چه تدبیر کنم
دردا که به صد هزار انگشت حیل
می نگشاید گره چه تدبیر کنم
دل واله و عقل مست و جان حیران است
وین کار نه کار دل و عقل و جان است
ای بس که بگفته اند در هر بابی
پس هیچ نگفته اند آن کاصل آن است
نه هیچ کس از قالب دین مغز چشید
نه هیچ نظر به کنه آن مغز رسید
هر روز هزار پوست زان کردم باز
مغزم همه پالوده شد و مغز ندید
این درد جگر سوز که در سینه مراست
می گرداند گرد جهانم چپ و راست
عمری ست که می روم به تاریکی در
و آگاه نیم که چشمه خضر کجاست
از دست بشد تن و توانم چه کنم
در حیرانی بسوخت جانم چه کنم
آن چیز که دانم که ندانست کسی
گویند بدان، من بندانم چه کنم
در حیرانی بنده و آزاد هنوز
با خاک همی شوند ناشاد هنوز
بنگر تو که چرخ صد هزاران سال است
کاین حلقه زد و درش بنگشاد هنوز
تیری که ز شست حکم جانان گذرد
از جان هدفش ساز که از جان گذرد
زان تیر سپر مجوی کز هر دو جهان
آن تیر ز خویش نیز پنهان گذرد
گاه از شادی چو شمع می افروزم
گاهی چو چراغی از غمش می سوزم
حیران شده و عجب فرو مانده ام
گوید: «بمدان آنچه ترا آموزم »
جانا! ز غم عشق تو فریاد مرا
کز عشق تو جز دریغ نگشاد مرا
هر ذره اگر گره گشایی گردد
حل کی شود این واقعه کافتاد مرا
زلفت که از او نفع و ضرر در غیب است
هر مویش راهزار سر در غیب است
گر یک شکن از زلف توام کشف شود
چه سود که صد شکن دگر در غیب است
بیچاره دلم که راحت جان می جست
جمعیت ازان زلف پریشان می جست
در تاریکی زلف تو فانی گشت
کز تاریکی چشمه حیوان می جست
هم شیوه سودای تو نتوان دانست
هم وعده فردای تو نتوان دانست
می باید بود تا ابد بی سر و پای
چون ره به سر و پای تو نتوان دانست
پای از تو فرو شد به گلم می دانی
دود از تو برآمد ز دلم می دانی
چون سخت تر است هر زمان مشکل من
حل نتوان کرد مشکلم می دانی
آنها که درین درد مرا می بینند
در درد و دریغای من مسکینند
چون یک سر موی از تو خبر نیست رواست
گر هر موئی به ماتمی بنشینند
دل سر تو در نو و کهن باز نیافت
سر رشته عشقت به سخن باز نیافت
گر چه چو فلک بسی بگشت از همه سوی
چه سود که خود را سر و بن باز نیافت
جز درد تو درمان دل ریشم نیست
جز آینه شوق تو در پیشم نیست
هر کس چیزی می طلبد، از تو مرا،
چون از تو خبر شد، خبر از خویشم نیست
حالم زمن سوخته خرمن بمپرس
تو می دانی ز دوست و دشمن بمپرس
آن غصه که از تو خوردم آن نتوان گفت
وان قصه که با تو دارم از من بمپرس
هجر تو هلاک من بگوید با تو
درد دل پاک من بگوید با تو
آن قصه که در بیان نیاید امروز
هر ذره خاک من بگوید با تو
غم کشته و رنج دیده خواهم مردن
ناگفته و ناشنیده خواهم مردن
صد سال و هزار سال اگر خواهم گفت
چون کبک زبان بریده خواهم مردن
چون کار ز دست رفت گفتار چه سود
چون دیده سفید گشت دیدار چه سود
هر چند که جوش می زند جان و دلم
لیکن چو زبان می نکند کار چه سود
گر جان گویم عاشق آن دیدار است
ور دل گویم واله آن گفتار است
جان و دل من پر گهر اسرار است
لیکن چه کنم که بر زبان مسمار است
دل رفت و نگفت دلستانم که چه بود
جان شد که خبر نداد جانم که چه بود
سر دل و جان من مرا برگفتند
نه خفته نه بیدار ندانم که چه بود
عمری دل این سوخته تن در خون داد
و او هر نفسم وعده دیگرگون داد
چون پرده برانداخت نمود آنچه نمود
ببرید زبانم و سرم بیرون داد
جز جان، صفت جان، که تواند گفتن
یک رمز بدیشان که تواند گفتن
سری که میان جان و جانان من است
جان داند و جانان که تواند گفتن
جانی که به رمز، قصه جانان گفت
ببرید زبان و بی زبان پنهان گفت
تا کی گویی: «واقعه عشق بگوی!»
چیزی که چشیدنی بود نتوان گفت
در فقر، دل و روی سیه باید داشت
ور دم زنی از توبه، گنه باید داشت
ور در بن بحر عشق در می طلبی
غواصی را نفس نگه باید داشت