چندان که تو اسرار حقیقت خواهی
ز آنجا سخنی نیست به از کوتاهی
آگاه ز سر اوست ز مه تا ماهی
کس را سر مویی نرسد آگاهی
اول میلم چو از همه سویی بود
و آورده به روی هر کسم رویی بود
اخر گفتم بمردم از هستی خویش
خود فرعونی در بن هر مویی بود
ناکرده وجودم بدل اینجا چه کنم
چون نیست مرا خود محل اینجا چه کنم
گویند بیا کآتش موسی بینی
با فرعونی در بغل اینجا چه کنم
آواز آمد مرا که در جستن دوست
شرط است ز پیش مغز، بشکستن پوست
هر عضو ترا جدا جدا می بریم
این سهل بود بلا ز وارستن اوست
عمری چو فلک ز تگ نمی فرسودم
تا همچو زمین کنون فرو آسودم
صدباره همه گرد جهان پیمودم
چندان که شدم،حجاب من، من بودم
هر چند دریغ صد هزار است هنوز
زین بیش دریغ بر شمار است هنوز
هر روز هزار بار خود را کشتم
وین کافر نفس برقرار است هنوز
گفتم که شد از نفس پلیدم، دل، پاک
دردا که نشد پاک و شد از درد هلاک
اندر حق آنکسی چه گویند آخر
کاو غرقه دریاست جنب رفته به خاک
تا با سگ نفس همنشین خواهم بود
در خرمن شرک خوشه چین خواهم بود
بسیار بکوشیدم و به می نشود
تا آخر عمر همچنین خواهم بود
هر دم سگ نفس با دلم باز نهد
با سوز دلم ستیزه ای ساز نهد
هر شب به هزار حیلتش بندم راست
چون روز در آید کژی آغاز نهد
نفسی دارم که هر نفس مه گردد
گفتم که ریاضت دهمش به گردد
چندان که به جهد لاغرش گردانم
از یک سخن دروغ فربه گردد
از آتش شهوت جگرم می سوزد
وز حرص همه مغز سرم می سوزد
چون پاک شود دلم چو این نفس پلید
هر لحظه به نوعی دگرم می سوزد
خون شد جگرم ز غصه خویش مرا
وز بیم رهی که هست در پیش مرا
هرگز نرسد به نوش توحید دلم
تا کژدم نفس می زند نیش مرا
دل را که نه دنیا و نه دین می بینم
با نفس پلید همنشین می بینم
چون شیری شد مویم و در هر بن موی
صد شیر و پلنگ در کمین می بینم
گاهم ز سگ نفس مشوش بودن
گاهم ز سر خشم بر آتش بودن
گفتی:«خوش باش » چون مرا دست دهد
با اینهمه سگ در اندرون خوش بودن؟
این نفس کم انگاشته آید آخر
تا چند سرافراشته آید آخر
ای بس که فرو داشته ام این سگ را
تا بوکه فرو داشته آید آخر
آنها که مدام از پس این کار شوند
در کشتن این نفس ستمکار شوند
در پوست هزار اژدها خفته تراست
چون مرگ در آید همه بیدار شوند
آنجا که فنای نامداران باید
بر باقی نفس، تیرباران باید
یک ذره گرت منی بود دوزخ تو
از هفت چه آید که هزاران باید
ای نفس فرو گرفته سرتاسر تو
آلوده نجاست منی گوهر تو
گر در آتش به عمرها می سوزی
هم بوی منی زند ز خاکستر تو
ای در غم نان و جامه وآز و نیاز
افتاده به بازار جهان در تک و تاز
کاری دگرت نیست بجز خوش خفتن
گه مزبله پر می کن و گه می پرداز
بد چند کنی؟ کار نکو کن بنشین
سجاده تسلیم فرو کن بنشین
در خانه استخوانی آخر با سگ
نتوانی زیست دفع او کن بنشین
هر دل که به نفس ره به آگاهی برد
به زانکه رهی ز ماه تا ماهی برد
زودا که به سرچشمه حیوان برسی
گر در ظلمات نفس، ره خواهی برد
از کس چو سخن نمی پذیری آخر
آگه نشوی تا بنمیری آخر
چندان بدوی از پی شهوت که مپرس
یک گام به صدق برنگیری اخر
ای عقل تو کرده مبتلای خویشت
از عقل، عقیله هر زمانی بیشت
هر لحظه ز عقل، عقبه ای در پیشت
فریاد ز عقل مصلحت اندیشت
دردا که دلی در جهان کار نداشت
بگذشت وز دین اندک و بسیار نداشت
صد شب ز برای نفس دشمن بنخفت
یک شب ز برای دوست بیدار نداشت
مائیم به امر، پای ناآورده
یک عذر گره گشای ناآورده
هر روز هزار عهد محکم بسته
وآنگاه یکی بجای ناآورده
گاهی به هوس حرف فنا می خوانیم
گاهی ز هوس نزد بقا می مانیم
تر دامنی وجود خود می دانیم
بر خشک بمانده چند کشتی رانیم
مائیم که نه سوخته و نه خامیم
نه صاف چشیده و نه درد آشامیم
گرچه چو فلک ز عشق بی آرامیم
صد سال به تک دویده در یک گامیم
یک عاشق پاک و یک دل زنده کجاست
یک سوخته بی فکر پراکنده کجاست
چون بنده اندیشه خویش اند همه
پس در دو جهان خدای را بنده کجاست؟
دردا که غرور بود و بسیاری بود
یک یک مویم بتی و زناری بود
پنداشته بودم که مرا کاری بود
چه کار و کدام کار؟ پنداری بود
بیچاره دلم که خویش حر می پنداشت
با دست تهی کیسه پر می پنداشت
بسیار در افشاند ولیکن چو بدید
جز مهره نبود آنچه در می پنداشت
مسکین دل من تخم طلب کاشته بود
عمری علم علم برافراشته بود
از هر چه که پنداشته بود او همه عمر
فی الجمله چه گویم، همه پنداشته بود
گه خلوت بین هفت گلشن بودم
گه گوشه نشین کنج گلخن بودم
در گرد جهان دست بر آوردم من
دیار نبود بند من، من بودم