" rel="stylesheet"/> "> ">

در ذم مردم بی حوصله و معانی که تعلق به دل دارد)

هر جان که بدان سر معما نرسید
در شیب فرو رفت و به بالا نرسید
بیچاره دل کسی که از شومی نفس
در قطرگی افتاد و به دریا نرسید
هر دل که بجان طریق دمساز نیافت
در ذل بماند و هیچ اعزاز نیافت
اقبال دو کون، ره بدو یافتن است
بیچاره کسی که ره بدو باز نیافت
سنگی که نه در فروغ خور خواهد ماند
ممکن نبود که او گهر خواهد ماند
هر کو با اصل شاخ پیوسته نکرد
پیوسته شکسته شاخ، درخواهد ماند
مردند همه، در هوسی، چتوان کرد
من با که بر آرم نفسی، چتوان کرد
دیرست که روز باز بودست ولیک
بیدار نمی شود کسی، چتوان کرد
کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود دمی گفتارش
آن ماه جمال می نماید شب و روز
کو دیده که تا برخورد از دیدارش
گر دیده وری مرد لقا باید شد
مستغرق وحدت خدا باید شد
جایی که بود وجود دریا دایم
مشغول به کوپله چرا باید شد؟
چون می بتوان به پادشاهی مردن
افسوس بود بدین تباهی مردن
عالم همه پر مایده انعام است
تو گرسنه و تشنه بخواهی مردن
ای در طلب گره گشائی مرده
در وصل بزاده در جدائی مرده
ای بر لب بحر، تشنه، با خاک شده
وی بر سر گنج در گدائی مرده
ای جان تو در ذل جدائی قانع
گشته دل تو به بی وفائی قانع
این سخت نیایدت که می باید بود
سلطان بچه ای را به گدائی قانع
هر گاه که سرمعرفت یابی باز
هر لحظه هزارمنزلت یابی باز
چه سود که خویش را به صورت یابی
کار آن باشد که در صفت یابی باز
چون مرغ دلم حوصله راز نیافت
چون چرخ،طریق، جز تک و تاز نیافت
گویند چرا می ننشیند دل تو
چون بنشیند چو جای خود باز نیافت
ای مرد فسرده راز می نشناسی
یک نکته بجز مجاز می نشناسی
مردی خرفی بمانده ای بر سر کوی
کوری و کری و باز می نشناسی
از مال همه جهان جوی داری تو
وز خرمن عالم دروی داری تو
تو مرد عیان نه ای که از هر چه که هست
گر خواهی و گرنه پرتوی داری تو
کو عقل که قصد آن جلالت کردی
کو دل که در آن دایره حالت کردی
چیزی که بر او دلالتی خواهد کرد
ای کاش که خویش را دلالت کردی
چون حوصله نیست تا خبر خواهد شد
یک قطره ز صد بحر گهر خواهد شد
از دریایی که وصف آن نتوان کرد
جاوید همی آب بدر خواهد شد
چون بسیارم تجربه افتاده از خویش
از تجربه آمدم به فریاد از خویش
در تجربه هر که نیست آزاد از خویش
خاکش بر سر که سرنگون باد از خویش
جانا جانم غرقه دریای تو بود
پیوسته چو قطره بی سر و پای تو بود
من حوصله ای نداشتم، این همه کار،
از حوصله بخشیدن سودای تو بود
این کار که عشق تو مرا پیش آورد
نه در خور جان من درویش آورد
من حوصله ای نداشتم، عشق توام،
چندان کامد، حوصله با خویش آورد
در بادیه تو منزلی می باید
وز واقعه تو حاصلی می باید
خون می گردد دلم به هر دم صد بار
در راه تو از سنگ، دلی می باید
گر یک دم پاک می برآید از من
صد گنج ز خاک می برآید از من
ور خود همگی عشق ترا می باشم
در حال هلاک می برآید از من
در عشق رخت علم و خرد باخته ام
چه علم و خرد که جان خود باخته ام
در راه تو هر چه داشتم حاصل عمر
در باختم و هنوز بد باخته ام
دل در طلب وصال تو جان می باخت
در کافری زلف تو ایمان می باخت
چون محو همی گشت ز پیدائی تو
در دیده ز تو، عشق تو، پنهان می باخت
چون طاقت عشق تو ندارم آخر
در درد تو چون عمر گذارم آخر؟
رویی که به صد هزار باطل کردم
آن روی چگونه در تو آرم آخر؟
چون خون دلم بی تو بخوردم آخر
در خون جگر چرا نگردم آخر
در عشق تو هر حیله که می دانستم
کردم همه و هیچ نکردم آخر
در قلزم عشق تو که دیار نماند
تا غرقه شوم ز خود بسی کار نماند
بس زیر و زبر که آمدم تا آخر
ناچیز چنان شدم که آثار نماند
جان نتواند ز عشق بر جای بدن
تن نتواند ز عشق بر پای بدن
کاری عجب اوفتاد ما را با تو
نه روی گریختن نه یارای بدن
آهی که ز دست غم برآرم بی تو
زان آه، جهان بهم برآرم بی تو
نه طاقت آنکه با تو باشم یک دم
نه زهره آن که دم برآرم بی تو
هر روز ره عشق تو از سر گیرم
هر شب ز غم تو ماتمی در گیرم
نه زهره آنکه دل نهم بر چو تویی
نه طاقت آنکه دل ز تو برگیرم
هر کس که ز زلف تو ندارد تابی
از چشمه خضر تو نیابد آبی
گر خود همه بیدارترین کس باشد
حقا که ز بیداری او به خوابی