" rel="stylesheet"/> "> ">

در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم

دل خون شد و کس محرم این راز نیافت
در روی زمین هم نفسی باز نیافت
پر درد به خاک رفت و در عالم خاک
هم صحبت و هم درد وهم آواز نیافت
دل را همه عمر محرمی دست نداد
دلخسته برفت و مرهمی دست نداد
من در همه عمر همدمی می جستم
عمرم شد و همدمی دمی دست نداد
سرمایه عالم درمی بیش نبود
سر دفتر هستی عدمی بیش نبود
با همنفسی گر نفسی دستم داد
زان نیز چه گویم که دمی بیش نبود
دردا که درین سوز و گدازم کس نیست
همراه، درین راه درازم کس نیست
در قعر دلم جواهر راز بسی است
اما چه کنم محرم رازم کس نیست
این سوز که خاست با که بتوانم گفت
وین واقعه راست با که بتوانم گفت
این دم که مراست با که بتوانم زد
وین غم که مراست با که بتوانم گفت
چشم من دلخسته به هر انجمنی
چون خویشتنی ندید بی خویشتنی
چون همنفسی نیافتم در همه عمر
در غصه بسوختم دریغا چو منی!
چندان که به درد عشق می پویم من
در دردم و درد عشق می جویم من
کو سوخته ای که جان او می سوزد
تا بو که بداند که چه می گویم من
آنکس که نه غم خوارگیم خواهد کرد
دیوانه یکبارگیم خواهد کرد
کس نیست به بیچارگی من امروز
که چاره بیچارگیم خواهد کرد
در پای بلا فتاده ام، چتوان کرد
سر رشته ز دست داده ام، چتوان کرد
زان روز که زاده ام ز مادر بی کس
در گشته به خون بزاده ام، چتوان کرد
دردا که ز درد ناکسی می میرم
در مشغله مهوسی می میرم
هر روز هزار گنج می یابم باز
اما به هزار مفلسی می میرم
پیوسته زبون روزگار آمده ام
سر گشته چرخ بی قرار آمده ام
چون نامده ام به هیچ کاری هرگز
سبحان الله! پس به چه کار آمده ام
یک دم دل محنت کشم آسوده نشد
تا خون دلم ز دیده پالوده نشد
سودای جهان، که هر زمان بیشترست
ای بس که بپیمودم و پیموده نشد
ای آن که بکلی دل و جان داده نه ای
در ره، چو قلم، به فرق استاده نه ای
چندان که ملامتم کنی باکی نیست
تو معذوری که کار افتاده نه ای
هر دل که نه در زمانه روز افزون شد
نتوان گفتن که حال آن دل چون شد
بس عقل، که بی پرورش دایه فکر،
طفل آمد و طفل از جهان بیرون شد
هر انجمنی، در انجمن مانده اند
دایم تو و من در تو و من مانده اند
ذرات زمین و آسمان در شب و روز
در جلوه گری خویشتن مانده اند
قومی که زمین به یکزمان بگرفتند
دل سوختگان را رگ جان بگرفتند
مردان جهان به گوشه ای زان رفتند
کامروز مخنثان جهان بگرفتند
با قوت پیل، مور می باید بود
با ملک دو کون، عور می باید بود
وین طرفه نگر که حد هر آدمی یی
می باید دید و کور می باید بود
با اهل، توان قصد معانی کردن
با نا اهلان، خود چه توانی کردن؟
آهنگ عذاب جاودانی کردن:
با نا اهلی ست زندگانی کردن
من، توبه عامی، به گناهی نخرم
صد باغ چو خلدش، به گیاهی نخرم
این رد و قبول خلق و این رسم و رسوم
تا جان دارم، به برگ کاهی نخرم
هر کو سخنی شنود، یکبار، از من
بنشست به صد هزار تیمار از من
کو مستمعی که بشنود یک ساعت
صد درد دلم بزاری زار از من