خواهی که ز پرده محرم آیی بیرون،
در پرده نشینی و کم آیی بیرون،
چون موی که از خمیر بیرون آید،
از هژده هزار عالم آیی بیرون
تدبیر تو چیست؟ بغض با حب کردن
با هستی خویشتن تعصب کردن
چون می نتوان قصد بدان لب کردن
بنشستن و دایماتعجب کردن
تو خسته نه یی ز عشق، ور خسته ئی یی
دل در غم عشق او به جان بسته ئی یی
گر آگهی یی که گم چه گشته ست از تو
سر بر زانو نشسته پیوسته ئی یی
تا کی هنر خویش پدیدار کنی
بنشینی و پوستین اغیار کنی
چون در قدمی هزار انکار کنی
تنها بنشین که سود بسیار کنی
بد چند کنی کار نکو کن، بنشین
سجاده تسلیم فرو کن، بنشین
چون شیوه خلق دیدی و دانستی
خط بر همه کش روی بدوکن، بنشین
تا بر ره خلق می نشینی ای دل
در خرمن شرک خوشه چینی ای دل
گر صبر کنی گوشه گزینی ای دل
بینی که در آن گوشه چه بینی ای دل
ای دل هر دم غمی دگرگون می خور
گردن بنه و قفای گردون می خور
وانگاه سری که گوی ره خواهد شد
بر زانوی اندوه نه و خون می خور
چون درد ترا تا به ابد درمان نیست
گر شاد شوی به قطع جز نقصان نیست
هرگز ز طرب هیچ نخیزد بنشین
در اندوهی که هرگزش پایان نیست
ای دل همه چاره تو بیچارگی است
در گوشه نشستن تو آوارگی است
نانت جگرست و آب خون خوارگی ست
این ست علاج تو که یکبارگی است
زین شیوه که اکنون دل دیوانه گرفت
کلی کم آشنا و بیگانه گرفت
چون شادی خویش زهر قاتل می دید
در کوچه اندوهگنان خانه گرفت
جانا دل من خویش به دریا انداخت
خود را به بلا بر سر غوغا انداخت
اندوه همه جهان به تنهائی خورد
پس شادی،اگر هست، به فردا انداخت
اول دل من بر سر غوغا بنشست
هر دم به هزار گونه سودا بنشست
و آخر چو بدید کان همه هیچ نبود
از جمله طمع برید و تنها بنشست
در راه تعب ترک طرب باید کرد
وین نفس پلید را ادب باید کرد
ور درطلبی دریغ نیست از گفتار
چندانکه ببایدت طلب باید کرد
در عالم مرگ زندگانی دور است
در رنج جهان گنج معانی دور است
خوش باش که دور مرگ نزدیک رسید
ناکامی کش که کامرانی دور است
مردی چه بود؟رند و مقامر بودن
آزاد ز اول و ز آخر بودن
یکرنگ به باطن و به ظاهر بودن
نظارگی و خموش و صابر بودن
از جزو به سوی کل سفر باید کرد
وز کل به کل نیز گذر باید کرد
چون هر کل و هر جزو بدیدی و شدی
آنگاه به کل کل نظر باید کرد
هر پرده که بند پرده در خواهد خاست
این پرده مثال آن دگر خواهد خاست
در پیش تو صد هزار پرده ست نهان
مشتاب که پرده پرده در خواهد خاست
گر دریائی ز شور بنشانندت
ور تیزتکی چو مور بنشانندت
بنشین که ز خاستن نخیزد چیزی
ور ننشینی به زور بنشانندت
تا کی باشی چو آسمان در تک و تاز
در زیر قدم شو چو زمین پست نیاز
گر صبر کنی، صبر،کند کار تو راست
ورنه پس و پیش می دو و کژ می باز
گر همچو فلک سالک پیوسته شوی
آخر چو زمین پست بنشسته شوی
ای بس که دویدم من و عشقش می گفت:
آهسته ترک که زود آهسته شوی
هر روز مرا غمی دگر پیش آید
کان غم ز غم همه جهان بیش آید
گر دل به چنین صبر نه درویش آید
تسلیم کند آخر و با خویش آید