تا هیچ پراکنده توانی بودن
حقا که اگر بنده توانی بودن
از یک یک چیز می بباید مردن
تا بوک بدو زنده توانی بودن
تا تفرقه می بود به هر سوی از تو
بیزار بود فقر به صد روی از تو
تا بر جای است یک سر موی از تو
کفرست حدیث این سر کوی از تو
ای مانده ز خویش در بلایی که مپرس
هرگز نرسیده ای به جایی که مپرس
از هر چه بدان زنده دلی پاک بمیر
تا زنده شوی به کبریایی که مپرس
نه جان صفت رضای او می گیرد
نه دل طلب وفای او می گیرد
هر چیز که آن در دل تو جای گرفت
می دان به یقین که جای او می گیرد
چون نیست کسی را سر مویی غم تو
جز تو که کند در دو جهان ماتم تو
ای مانده ز راه! یک دم آگاه نه ای
تا فوت چه می شود ز تو هر دم تو
شد از تو جهان بی رخ آن ماه سیاه
گو شو که جهان سیاه گردد بی ماه
او را تو برای خویشتن می طلبی
پس عاشق خویش بوده یی چندین گاه
بس رنج و بلا کاین دل آغشته کشید
کو رخت به گور پاک ناکشته کشید
زیرا که برای سوزنی عیسی پاک
هر روز بسی دریغ در رشته کشید
هر چند که بیرون و درون خواهی دید
مشتی رگ و استخوان و خون خواهی دید
هر روز، هزار پرده بر خویش تنی
با این همه پرده، راه چون خواهی دید؟
گر جان تو در پرده دین خواهد بود
با دوست بهم پرده نشین خواهد بود
وان دم که نه در حضور او خواهی زد
فردا همه داغ آتشین خواهد بود
او را خواهی از زن و فرزند ببر
مردانه همی ز خویش و پیوند ببر
چون هر چه که هست، بند راهست ترا
با بند چگونه می روی، بند ببر
گر می خواهی که باشدت خوش آنجا
از تفرقه پاک رخت جان کش آنجا
سر تا پای تو غرق آتش آنجا
بهتر بودت که دل مشوش آنجا
با عشق، وجود خود برانداخته به
با سوختگی چو شمع در ساخته به
زان پیش که در ششدره افتی، خود را،
در باز، که هر چه هست درباخته به
دیوانه اگر مقید زنجیرست
سرتاسر کار او همه تقصیرست
تا شیوه تو تصرف و تدبیرست
یک یک چیزت که هست دامنگیرست
تا چند ترا ز پرده بیش آوردن
در هر نفسی تفرقه پیش آوردن
دانی که عذاب سخت تر چیست ترا
تنها بودن روی به خویش آوردن
پیوستن تو به یک به یک بسیاری ست
بگسل که قبول خلق مشکل کاری ست
می دان به یقین که در میان جانت
هر جا که خوش آمدی بود زناری ست
آن را که بخود بر سر یک موی سراست
مجهولی او مفرحی معتبر است
کم شو تو که مانده ای یک سر موی
پیری طلبیدنت خطر در خطر است
شایسته آن کمال می نتوان شد
مستطمع هر محال می نتوان شد
گر هر دو جهان کرامت ما گیرد
گو گیر که در جوال می نتوان شد
هر لحظه هزار مشکلم پیوسته است
هیچ است ز هر چه حاصلم پیوسته است
می باز برد مرا ز یک یک پیوند
این درد که در جان و دلم پیوسته است
نابرده می عشق، قرارت ای دل
چندین چه گرفته ست خمارت ای دل
گر می خواهی که جانت در پرده شود
پیوند بریدن است کارت ای دل
بگذر ز خیال آن و این، کار اینست
بگشا نظر جمال بین، کار اینست
گر جیم جمال یافت در جان تو جای
در میم مراقبت نشین، کار اینست
گر می خواهی که وقت خودداری گوش
رنجی که به تو رسد مرنج و مخروش
گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش
جمعیت خود به هر دو عالم مفروش
ای آن که تو یک نفس خود اندیش نیی
در پیش همی روی و در پیش نیی
بیرون شده ای ز خویش و در جستن دوست
او با تو همیشه و تو با خویش نیی
گر مرد رهی، روی به فریادرس آر
پشت از سر صدق در هوا و هوس آر
چون نیست بجز یک نفست هر دو جهان
پس هر دو جهان خویش با یک نفس آر
تا با تو، تویی بود، کجاگیری تو
از کس سخنی به صدق نپذیری تو
هر لحظه که بی حضور او خواهی بود
کافر میری آن دم اگر میری تو