جان سوخته سر فکنده می باید بود
چون شمع، به سوز، زنده می باید بود
کارت به مراد این خدائی باشد
ناکامی کش که بنده می باید بود
گر جان ببرد عشق توام جان آنست
ور درد دهد جمله درمان آنست
هر ناکامی که باشد این طایفه را
می دان به یقین که کام ایشان آنست
تا نفس بود ز سر جان نتوان گفت
در پیدایی راز نهان نتوان گفت
هر ناکامی که هست چون مرد کشید
کامی بدهندش که از آن نتوان گفت
گفتی که نشان راه چیست ای درویش
از من بشنو چو بشنوی می اندیش
آنست ترا نشان که رسوائی خویش
چندان که فرا پیش روی بینی بیش
عشقش به کشیدن بلا آید راست
در عشق بلا کشی خطا آید راست
افسانه عشق کار پاکی گوئی است
این کار به افسانه کجا آید راست؟
هر دل که طلب کند چنین یاری را
مردانه به جان کشد چنین باری را
مردی باید شگرف تا همچو فلک
بر طاق نهد جامه چنین کاری را
این کار که صد عالم پنهان ارزد
پیدا نشود مگر کسی کان ارزد
کاری نبود که تربیت یابد کار
هر گه که به دل رسید صد جان ارزد
دل عزت خویش جمله از خواری یافت
زورو زر خود و ناله و زاری یافت
هرگز نکشد ز سرنگونساری سر
کاین سروری او ز سرنگونساری یافت
بهتر ز گشادگی گرفتاری من
برتر ز هزار عزت این خواری من
گر دیده وری ببین که بردست سبق
از قدر همه جهان نگونساری یافت
امروز منم نه کفر و نه ایمانی
نه دانائی تمام و نه نادانی
شوریده دلی، شیفته ای، حیرانی
بر سر گردن فتاده سرگردانی
چون در ره دین نیامدی در دستم
برخاستم و به کافری بنشستم
و امروز نه کافر نه مسلمانم من
دانی چونم؟ چنانکه هستم هستم
نه دین حق و نه دین زرتشت مرا
بر حرف بسی نهند انگشت مرا
کس نیست درین واقعه هم پشت مرا
قصه چه کنم غصه تو کشت مرا
چون من مگسم سایه طوبی چکنم
با عقبه نفس، عزم عقبی چکنم
گویند درین راه چه خواهی کردن
نه دل دارم نه دین نه دنیی چکنم
ای دل نه به کفر و نه به دین خواهی مرد
بیچاره تو ای دل! که چنین خواهی مرد
نه در کفری تمام و نه در دین هم
گه این و گه آن مذبذبین خواهی مرد
خود را به محال خود دچار آیی تو
چون خاک رهی چه باد پیمایی تو؟
کم کاستی تو باشد ای بی حاصل
هر چیز که از خویش درافزایی تو
ای تن دل ناموافقت می داند
وز روی و ریا منافقت می داند
هر فعل که می کنی، بد و نیک، مپوش
گو خلق بدان، چو خالقت می داند
گه در صف دین یگانه ای می جویی
گاه از کف کفر دانه ای می جویی
چون از سر خویش بر نمی دانی خاست
ای تر دامن! بهانه ای می جویی
چون کرد شراب شرک و غفلت مستت
عالم عالم، غرور در پیوستت
چندان که مپرس سرفرازی هستت
تا تن بنیوفتی که گیرد دستت؟
تا چند به فکر نفس مشغول شوی
گه با سر کار و گاه معزول شوی
آن روز که مردود همه خلق تویی
آن روز درین کار تو مقبول شوی
هر دل که تمام از سر دردی برخاست
هستیش ز پیش همچو گردی برخاست
آنگاه اگر مخنثی در همه عمر
در سایه او نشست مردی برخاست
گر خاصه نیی تو، عام می باید بود
ور پخته نیی تو، خام می باید تو
در کفر نیی تمام و در ایمان هم
در هر چه دری، تمام می باید بود
ای در ره دین و کار کفر آمده سست
نه مؤمن اصلی نه کافر بدرست
بر روی و ریا طاعت تو معصیت است
یا مفسد فاش باش یا زاهد رست
هر چند که رنج بیشتر خواهی برد
هر پی که بری تو بی خبر خواهی بود
گاهی سر او داری و گاهی سر خود
چون با دو سر این راه بسر خواهی برد؟
ای دل اگر از کار دگرگون آیی
فردا ز حیا پیش خدا چون آیی
کان دم به در خلد درون خواهی شد
کز عهده هر چه هست بیرون آیی
امروز چو جمله عمر ضایع کردی
فردا چکنی به خاک و خون می گردی
چون پرده بر اوفتد هویدا شودت
چیزی که به زیر پرده می پروردی
نه در ره اقرار، قراری داری
نه از صف انکار، کناری داری
می پنداری که کار تو سرسری است
کوته نظرا! دراز کاری داری
خود را چو ز خواب و خور نمی داری باز
پس چه تو، چه آن ستور، در پرده راز
آخر ز وجود خویشتن شرمت نیست
معشوق تو بیدار و تو خوش خفته به ناز
چون بحر، ز شوق راز جان، می جوشم
لیکن ز خود و ز دیگران می پوشم
ای خواجه! برو، که درد صافی رویی
من صافی دل اگر چه دردی نوشم
چون بحر، دلی هزار جوش است مرا
تن در غم عشق، سخت کوش است مرا
گر زهد کنم زبان خموش است مرا
کاین زهد نه از بهر فروش است مرا