آن ماه که از کنار شد بیرونم
در ماتم او کنار شد پر خونم
دوشش دیدم به خواب در، خفته به خاک
گفتم: چونی؟ گفت: چه گویم چونم
ماهی که چو برق کم بقا آمده بود
چون رفت چنین زود چرا آمده بود
هر کس گوید کجا شد آن در یتیم
من می گویم خود ز کجا آمده بود
کس بر سر جیحون رقمی جوید باز
وز کیسه قارون در می جوید باز
گر مرد کسیت چند جویی بازش
از دریائی که شبنمی جوید باز؟
پیمانه خاک گشت آن چشمه نوش
وان چشمه خورشید باستاد ز جوش
ماننده مرغ نیم بسمل بدریغ
لختی بطپیدو عاقبت گشت خموش
دردا که گلم میان گلزار بریخت
وز باد اجل بزاری زار بریخت
این درد دلم با که بگویم که بهار
بشکفت گل و گل من از بار بریخت
ماهی که چو مهر عالم آرای افتاد
تا هر کس را به مهر او رای افتاد
دی می شد و می کشید موی اندر پای
و امروز چو موی گشت و از پای افتاد
آه از غم آن که زود برگشت و برفت
بگذشت چنانکه باد بر دشت و برفت
چون گل به جوانی و جهان نادیده
بگذاشت هزار درد و بگذشت و برفت
می گریم ازان مهوشم و می گریم
شکر چو لبش می چشم و می گریم
خاکی که بدو رسید روزی قدمش
در دیده خود می کشم و می گریم
ای دل بگری بر من مسکین و مپرس
بیزاری کن ز جان شیرین و مپرس
کان خفته خاک من بخوابم آمد
گفتم: چونی؟ گفت که می بین و مپرس
دی بر سر خاک دلبری با دل ریش
می باریدم خون جگر بر رخ خویش
آواز آمد که چند گریی بر ما
بر خویش گری که کار داری در پیش
ای ماه زمین به برج افلاک شدی
یا رب که چه پاک آمدی و پاک شدی
ناخورده در آتش جوانی آبی
چون باد در آمدی و بر خاک شدی
ای پشت بداده رفته هم روز نخست
برخیز که این گریه ابر از غم تست
تا ابر بهار خاک پای تو بشست
بر خاک تو سبزه همچو خط تو برست
بر خاک تو چون بنفشه ام سر در بر
بی برگ گلت چو حلقه ماندم بر در
گر از سر خاک تو بگردانم روی
بادا ز سر خاک تو خاکم بر سر
رفتی و مرا خار شکستی در دل
در دیده نیی اگر چه هستی در دل
بر خاک تو برخاست دل پر خونم
کز دیده برفتی و نشستی در دل
ای کرده شب باز پسین ماتم خویش
گل کرده زمین ز دیده پر نم خویش
در راحت و رنج غمگسارم تو بدی
چون تو بشدی با که بگویم غم خویش
رفتی تو و خون جگری ست از تو مرا
جان بر لب و دل پر خطری ست از تو مرا
یک موی ندارم که نه آغشته تست
بر هر مویی نوحه گری ست از تو مرا
ای نور رخت خاک سیه بگرفته
وز مرگ تو آفتاب و مه بگرفته
وین عالم چون عجوزه فانی را
از آرزوی تو درد زه بگرفته
چون گریه من ابر بهاری نبود
چون ناله من ناله بزاری نبود
چون من ز غم مرگ تو ای یار عزیز
در شهر به صد هزار خواری نبود
ای محرم من کیست کنون محرم تو
بیم است که خود را بکشم از غم تو
خود از دل ماتم زده چتوانم گفت
کو ماتم خود بداشت در ماتم تو
برخیز که ابر خاک را می شوید
تا سبزه ز خاک تو برون می روید
ای خفته اگر سخن نمی گوئی تو
این خاک تو گوئی که سخن می گوید
گل بی رخ گلرنگ تو خاری ست مرا
چشم از غم تو چو چشمه ساری ست مرا
بی روی تو ای روی به خاک آورده
آشفته دلی و روزگاری ست مرا
بی روی تو در ماه سیاهی آمد
مرگت به جوانی و پگاهی آمد
خفتی نه چنان نیز که برخواهی خاست
رفتی نه چنان که باز خواهی آمد
ناگاه چو رخ به راه می آوردی
بهر چه خط سیاه می آوردی
دردا که به گرد خط تو خاک گرفت
خطی که به گرد ماه می آوردی
از ناز چسود چون بسودی آخر
بی شمع شبی چون نغنودی آخر
اکنون به کفن در بغنودی در خاک
رفتی و تو گویی که نبودی آخر
جان را چو ز رفتن تو آگاهی شد
دل در سر ناله سحرگاهی شد
کو آن همه دولت تو ای گنج زمین
کی دانستی که اینچنین خواهی شد
تا خاک تو گشت غم گسارم بی تو
بس خون که ز دیده می ببارم بی تو
از روی چو گلبرگ و خط سبز تو ماند
برگ گل و سبزه یادگارم بی تو
از کفر بتر بی تو غنودن ما را
آخر ز تو گفتن و شنودن ما را
ای روی چو ماه کرده در خاک سیاه
بی روی تو نیست روی بودن ما را
در خاک ترا وطن نمی دانستم
وان ماه تو در کفن نمی دانستم
می دانستم که بی تو نتوانم زیست
بی روی تو زیستن نمی دانستم
تا چند کشم ز مرگ تو درد از تو
وز سینه آتشین دم سرد از تو
ای چشم و چراغ گو که تدبیرم چیست
چون بردم رنج خاک برخورد از تو
دردا که بر چون سمنت می ریزد
زلف سیه پر شکنت می ریزد
ای سی و دو ساله من آخر بنگر
کان سی و دو در از دهنت می ریزد
ای آن که به گل، گل چمن پوشیدی
در زیر زمین مشک ختن پوشیدی
دی از سر ناز پیرهن پوشیدی
و امروز به خاک در، کفن پوشیدی
در ماتم تو چرخ سیه پوش بماند
ارواح ز فرقت تو مدهوش بماند
دردا که گل نازکت از شاخ بریخت
وان بلبل گویای تو خاموش بماند
از مرگ تو فاش گشت رازم چکنم
چون تو بشدی من به که نازم چکنم
ای جان و دلم! بسوختی جان و دلم
من بی تو کجا روم چه سازم چکنم
ای رفته و ما را به هلاک آورده
وان سرو بلند در مغاک آورده
بر خاک تو ماهتاب می تابد و تو
آن روی چو ماه را به خاک آورده
از گریه زار ابر، گل تازه و پاک
خندان بدمید دامن خود زده چاک
زان می گریم چو ابر بر خاک تو زار
تا بو که چو گل شکفته گردی از خاک
بس زود به مرگ کردی آهنگ آخر
گویی رفتی هزار فرسنگ آخر
از ناز چو در جهان نمی گنجیدی
چون گنجیدی در لحد تنگ آخر
زین پس ناید ز دیدگانم دیدن
بی روی تو تیره شد جهانم دیدن
جایی که تو بوده ای نگه می نکنم
من جای تو بی تو چون توانم دیدن
چون مردن تو از پی این زادن بود
برخاستن تو عین افتادن بود
از بهر چه بود اینهمه جان کندن تو
چون عاقبت کار تو جان دادن بود
گل خندان شد ز گریه ابر بهار
با ما بنشین یک نفس ای سیم عذار
بندیش که چون بسر شود ما را کار
بسیار به خاک ما فرو گریی زار
روزی که ز خاک من برون آید خار
گلبرگ رخم چو خاک ره گردد خوار
بگری بگری بر سر خاک من زار
گو ای همه خاک گشته کو آن همه کار
جانا رفتم بر دل پاکم بگری
بر جای سیاه سهمناکم بگری
ای گل! چو شدم به خاک، تو نیز مخند
وی ابر بسی بر سر خاکم بگری