" rel="stylesheet"/> "> ">

در نومیدی و به عجز معترف شدن

دردا که دلم بوی دوایی نشنود
در وادی عشق مرحبایی نشنود
وز قافله ای که اندرین بادیه رفت
عمری تک زد بانگ درایی نشنود
گر دل گویم به منتهایی نرسید
پوسید به درد و در دوایی نرسید
ور جان گویم که دو جهانش قدمی است
بس دور برفت و هیچ جایی نرسید
دردا که دلم سایه اقبال ندید
در حلق بجز حلقه اشکال ندید
خاک دو جهان برفت و صد باره ببیخت
جز باد هوا بر سر غربال ندید
جانم چو ز کنه کار آگاه نبود
نومید ز خود گاه بد و گاه نبود
هر روز هزار پرده از هم بدرید
وز پرده عجز برترش راه نبود
تا خرقه سروری ز سر بفکندیم
خود را ز نظر چو خاک در بفکندیم
هر چند ز لاف، تیغ بر میغ زدیم
امروز ز عجز خود، سپر بفکندیم
عمری به هوس نخل معانی بستم
گفتم که مگر ز هر حسابی رستم
اکنون لوحی که لوح محفوظم بود
از اشک بشستم و قلم بشکستم
عمری بدویدم از سر بیخبری
گفتم که مگر به عقل گشتم هنری
تا آخر کار در پس پرده عجز
چون پیر زنان نشسته ام زارگری
گر من فلکم به مرتبت ور ملخم
در حضرت آفتاب حق کم ز یخم
صدبار و هزار بار معلومم شد
کز هیچ حساب نیستم چند چخم
از حادثه آب و گلم هیچ آمد
وز واقعه جان و دلم هیچ آمد
حاصل به هزار حیله کردم همه چیز
تا زان همه چیز حاصلم هیچ آمد
آن دل که سراسیمه عالم بودی
یک ذره ندید از همه عالم سودی
هر سودایی که بود بسیار بپخت
حاصل نامد زان همه سودا دودی
گر قصد فلک کنم به پیشان نرسم
ور عزم زمین کنم به پایان نرسم
دانم که پس و پیش ز هم مسدود است
گر جان بدهم به گرد جانان نرسم
در حیرت و سودا چه توانم کردن
با این همه غوغا چه توانم کردن
چون جمله بسوختند و کس هیچ نکرد
من سوخته تنها چه توانم کردن
زین پیش دلم بسته پندار آمد
پنداشت که فتوی ده اسرار آمد
و امروز که دیده ای بدیدار آمد
کارم همه پشت دست و دیوار آمد
در آرزوی چشمه حیوان مردم
وز استسقا درین بیابان مردم
چون دانستم که زندگی دردسرست
خود را کشتم به درد و حیران مردم
چندان که دل من سفر بیش درست
ره نیست، چو او به جوهر خویش درست
بس وادی سخت و بس ره صعب که ما
کردیم ز پس هنوز و ره پیش درست
گاهی به کمال برتر از خورشیدم
گه در نقصان چو ذره ای جاویدم
هرگه که به استغناء او می نگرم
بیم است که منقطع شود امیدم
ای دل غم جان محنت اندیش ببین
سرگشتگی خواجه و درویش ببین
یک ذره چو استغناء او نتوان دید
بی قدری و کم کاستی خویش ببین
که گفت ترا که راه اندوهش گیر
یا شیوه عاشقان انبوهش گیر
آنجا که درو هزار عالم هیچ است
یک ذره کجا رسد تو صد کوهش گیر
دردا که دلم به هیچ درمان نرسید
جانش به لب آمد و به جانان نرسید
در بی خبری عمر به پایان آمد
و افسانه عشق او به پایان نرسید
جانان آمد قصد دل و جانم کرد
بنمود ره و سلوک آسانم کرد
با این همه، جان می کنم و می کوشم
وین می دانم که هیچ نتوانم کرد
هر لحظه می یی به جان سرمست دهد
تا جان، دل خود به وصل پیوست دهد
این طرفه که یک قطره آب آمده است
تا دریائی پر گهرش دست دهد
ای دل! تو چو مردان به ره پر خطری
زان درویشی که از خطر بی خبری
بسیار برفتی نرسیدی جایی
وین نادره تر که همچنان در سفری
هر چند که این حدیث جستی تو بسی
از جستن تو به دست نامد مگسی
چیزی چه طلب کنی که در هیچ مقام
هرگز نه بداند نه بدانست کسی
جانی که به راه رهنمون دارد رای
وز حسرت خود میان خون دارد جای
عقلی که شود به جرعه ای درد از دست
در معرفت خدای چون دارد پای؟
چون هر نفسی ز درد مهجورتری
هر روز درین واقعه معذورتری
نزدیک مشو بدو و زو دور مباش
کانگاه که نزدیک تری دورتری
دل در ره او تصرف خویش ندید
یک ذره در آن راه پس و پیش ندید
آنجا چو فروماندگی لایق بود
چیزی ز فروماندگی بیش ندید
در بادیه ای که عقل را راهی نیست
گر کوه درو، سیر کند کاهی نیست
گر هیچ رونده ای طلب خواهی کرد
شایسته این بادیه جز آهی نیست
ای دل! دانی که او سزاوار تو نیست
چه عشوه فروشی که خریدار تو نیست
ای عاشق درمانده! بیندیش آخر
دل بر کاری منه که آن کار تو نیست
گر در همه عمر در سفر خواهی بود
همچون فلکی زیر و زبر خواهی بود
هر چند سلوک بیشتر خواهی کرد
هر لحظه ز پس مانده تر خواهی بود
ای دل بندی بس استوارت افتاد
ناخورده می عشق، خمارت افتاد
اندیشه نمی کنی و در کار شدی
باری بنگر که باکه کارت افتاد!
هر روز به عالمی دگرگون برسی
هر شب به هزار بحر پر خون برسی
گفتی:«برسم درو و باقی گردم »
چون کس نرسد درو، درو چون برسی؟
هر چند که اهل راز می باید گشت
هم با قدم نیاز می باید گشت
تا چند روی، چو راه را پایان نیست
چون می دانی که باز می باید گشت
گاه از مویی مشوشت باید شد
گه نیز به هیچ دل خوشت باید شد
در عشق گر آتشی همه یخ گردی،
ور یخ باشی چو آتشت باید شد
جانا ز غمت بسوختی جان، ما را
نه کفر گذاشتی نه ایمان، مارا
چون دانستی که نیست درمان، ما را
سر در دادی بدین بیابان، ما را
گر جان گویم برآمد و حیران شد
ور دل گویم واله و سرگردان شد
گفتی که به عجز معترف باید گشت
عاجزتر ازین که من شدم نتوان شد
اینجا که منم، پرده پندار بسی است
وانجا که تویی، پرده اسرار بسی است
تا زین همه پرده ها که اندر راه است
یا در تو رسم یا نرسم، کار بسی است
در عالم خوف روزگاری دارم
زیرا که امید چون تو یاری دارم
چون من هر دم فرو ترم تو برتر
تا در تو رسم درازکاری دارم
گر شادی تو معتبرم می آید
در جنب غمت مختصرم می آید
هر چند وصال درخورم می آید
اندوه فراق خوشترم می آید
تا زلف تو چون کمند می بینم من
افتاده دلم به بند می بینم من
هرگز نرسد دست به فتراک توام
فتراک تو بس بلند می بینم من
ای گم شده از جای به صد جای پدید
پیش تو نه جان نه عقل خود رای پدید
روزی صد ره ز پای رفتم تا سر
لیکن تو نه در سری نه در پای پدید