" rel="stylesheet"/> "> ">

در امیدواری نمودن

تیر طلب عشق، روان، می انداز
از زه چه کنی فرو کمان می انداز
گر تیر تو اکنون به هدف می نرسد
آخر برسد تو همچنان می انداز
تا دولت برگشته چه خواهد کردن
وین چاک دگر گشته چه خواهد کردن
وین قطره خون که زیر صد اندوه است
یعنی دل سرگشته چه خواهد کردن
بر دل گرهی بستم و بر جان باری
و افتاد بر آن گره،گره بسیاری
پوشیده نماند سر مویی کاری
گر باز شود این گرهم یک باری
هر چند نیم در ره او بر کاری
نومید نیم به هیچ وجهی باری
در پرده چو زیر چنگ می نالم زار
کاری بکند زاری من یک باری
گر دست دهد به زندگانم مردن
آسان باشد به یک زمانم مردن
یک لحظه همی چنان که می باید زیست
گر زیسته آید، به توانم مردن
گفتم که اگر چه هست کارم بنظام
از ترس تو می طپم چو مرغی در دام
گفتا: ترسان به از خداوند غلام
چون می ترسی مترس و می ترس مدام
جانا!نظری در دل درویشم کن
یا چاره جان چاره اندیشم کن
این می دانم که خاک می باید شد
گر خاک کنی خاک ره خویشم کن
عمری ست که شرح حال تو می گویم
و اندوه تو با خیال تو می گویم
چون هست محال آنکه کس در تو رسد
باری سخن وصال تو می گویم
جانا! نه نکو نه نانکو آمده ام
در یکتائی هزار تو آمده ام
هر چند که از کوی خودم رانده ام
آخر نه به کوی تو فرو آمده ام
نی از سر زلفت خبری می رسدم
نی از لب لعلت شکری می رسدم
از روی توام گر نظری می نرسد
در کوی تو باری گذری می رسدم
روزی که ز خود شوی تو ناچیز آخر
توحید رهاندت ز تمییز آخر
بسیار کشیدیم و دگر در پیشست
آری، جانا! بگذرد این نیز آخر
از عشق تو در جگر ندارم آبی
چون بنشانم ز آتش دل تابی
از خواب غرور خویش یکبار آخر
بیدار شوم گرم ببینی خوابی
گر تو سر موئی سر من داشتیی
چون موی مرا تافته بگذاشتیی
آخر روزی با من حیران مانده
نومید نیم بو که کنی آشتیی
عشق تو که همچو آتشم می آید
در خورد دل رنج کشم می آید
در بیم تو و امید تو پیوسته
زیر و زبر آمدن، خوشم می آید
عاشق به غم تو کار افتاده خوش است
سرداده به باد و بی سر استاده خوش است
انصاف بده که این دل بی سرو پای
در پای تو سر نهاده سر داده خوش است
تا کی بی تو زاری پیوست کنم
جان را ز شراب عشق تو مست کنم
گاهی خود را نیست و گه هست کنم
وقت است که در گردن تو دست کنم