" rel="stylesheet"/> "> ">

در شکایت کردن از معشوق

نه همچو منت به مهر یاری خیزد
نه نیز چو من به روزگاری خیزد
من خاک تو و تو می دهی بر بادم
ترسم که میان ما غباری خیزد
چون من به خلاف تو نکردم کاری
از بنده چرا گرفته ای آزاری
هر روز جهان بر من مسکین مفروش
بازم خر ازین فروختن یکباری
گر با غم تو مرا شماری نبود
دور از تو غم مرا کناری نبود
گر در ره ما هر دو غباری افتاد
شک نیست که راه بی غباری نبود
ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی
وز هر رگ جان به آتش تو راهی
چون می دانی که دل پر آتش دارم
ناآمده بگذری چو آتش خواهی
از دل گرمی که در هوای تو مراست
در بندگیت به آتشی مانم راست
چون از آتش فروختن نیست عجب
این بنده کنون فروختن خواهد خواست
عشق تو که همچو شمع می سوخت مرا
بی صبری پروانه در آموخت مرا
هجر تو به رایگان گرانم بخرید
تا آتش سودای تو بفروخت مرا
گر هیچ نظر کنی به روی ما کن
ور هیچ گذر کنی به کوی ما کن
ای ترک چو کار تو همه تاختن است
گر تاختنی کنی به سوی ماکن
تا جان دارم سر وفا دارم من
ور جان ببری روان روا دارم من
تا کی پرسی که هان چه داری در دل
چون در همه آفاق ترا دارم من
تا کی نفسی از سر صد درد زدن
خونابه اشک بر رخ زرد زدن
چون هست دل چو آهنت برمن سرد
بیهوده بود بر آهن سرد زدن
ناکرده به پر پشه ای دمسازی
چندیم به پای پیل هجر اندازی
هر شیر دلی که داشتم باد ببرد
از بس که بدیدم از تو روبه بازی
در کوی تو جان گوشه نشین می دانم
وز زلف تو عقل خوشه چین می دانم
بیدار نشسته ای چنین می دانم
در خواب کنی مرا یقین می دانم
تا کی رانی از در خود دربدرم
تا کی سوزی ز آتش هجران جگرم
آخر نظری کن که اگر بعد از این
خواهی که نظر کنی نیابی اثرم
چون دل ز غم عشق تو یکره جان برد
پنداشت غمت بسر توان آسان برد
وامروز به دستیم برون آمده ای
کاین دست به هیچ رو به سر نتوان برد
در عشق تو من گرد جنون می گردم
وز دایره عقل برون می گردم
دیری ست که در خون دل من شده ای
در خون تو شدی و من به خون می گردم
گه درد توام ز پرده آرد بیرون
گاه از غم تو پرده دل گیرد خون
هر روزهزار بار چون بوقلمون
می گرداند عشق توام گوناگون
دیوانه شدم زلف تو زنجیر کنم
به زان که هوای عقل دلگیر کنم
در عشق تو هر حیله که می اندیشم
از پیش نمی رود چه تدبیر کنم؟
امروز چنین برسر غوغای توام
در پای فتاده مست و شیدای توام
گفتی:«پس ازین کار تو رونق گیرد»
دیدی که گرفت لیک سودای توام
جانا ره بدخویی ناساز مگیر
خشمی که مبادت از سر ناز مگیر
من خاک توام که باد دارم در دست
چون خاک توام پای ز من باز مگیر
جانا بگذر به کوی ما یک باری
برگیر قدم به سوی ما یک باری
در خاک نظر چه می کنی بیهوده
آخر بنگر به روی ما یک باری
دل به ز تو دمساز نیابد هرگز
جان جز ز تو اعزاز نیابد هرگز
با جمله خلق اگر درآمیزی تو
کس شیوه تو باز نیابد هرگز
گر جان گویم هست پس پرده تست
ور دل گویم به در برون کرده تست
ز آورده من در گذر و سر در نه
زیرا که همه به هم برآورده تست
بس طیره بماندم ز طنازی تو
بس سخت فتادم از سرافرازی تو
تا کی باشیم همچو طفلان شب و روز
نظارگیان بوالعجب بازی تو
تا چند من سوخته را رنجانی
تا کی کشیم به تیغ سرگردانی
نه با خودم و نه بی خود از حیرانی
گر هیچ نگویم تو نکو می دانی
نه مرهم خون خواره خود خواهی کرد
نه ماتم آواره خود خواهی کرد
برخیز که بیچاره کار تو شدم
گر چاره بیچاره خود خواهی کرد
هر کاو نه به جان کناره جوید از تو
در روز همی ستاره جوید از تو
هرچاره که جستم از تو بیچاره شدم
بیچاره کسی که چاره جوید از تو!
از آه درون کام و زبانم بمسوز
وز فرقت خود به یک زمانم بمسوز
فعل بدمن بپوش و خونم بمریز
بر درد دلم ببخش و جانم بمسوز
در ششدره غمم بمگداز آخر
لطفی بکن و حجاب بردار آخر
چون شمع بسوختم ز عشقت صدبار
یکبارگیم بسوز یکبار آخر
هر لحظه همی بیشترم می سوزی
هر روز به نوعی دگرم می سوزی
چون با من بی دل بنمی سازی تو
از بهر چه چندین جگرم می سوزی؟
تا در دل من آتش عشق تو فروخت
از نیک و بد جهان مرا چشم بدوخت
سر جمله کار خود بگویم با تو
درد تو مرا بکشت و عشق تو بسوخت
تا کی دل و جان دردمندم سوزی
وز آتش عشق بندبندم سوزی
چون سوخته و فکنده راه توام
چندم فکنی ز چشم و چندم سوزی؟
من با تو بدی نکردم ای بینایی
کاندوه تو می خورم بدین تنهایی
تو نیز به اندوه خودم باز گذار
اندوه بر اندوه چه می افزایی؟
هم رهبر این عاشق گمراهی تو
هم مونس خلوت سحرگاهی تو
می سوزم و از سوز من آگاهی تو
از سوخته خویش چه می خواهی تو؟
گر بی تو دمی خون جگر می نخورم
آغشته همی شوم ز خون جگرم
کار تو به هیچ گونه پی می نبرم
سر گرداناکه من به کار تو درم!
گه رانده دربدرم می داری
گه غرقه خون جگرم می داری
این از همه سخت تر که درد دل من
می دانی و زیر و زبرم می داری
گاهی به بر خویشتنم می خوانی
گاهی ز در خویشتنم می رانی
سرگشته و کشته توام می دانی
تا چند بخون جگرم گردانی؟
هر لحظه به سوی من شبیخون آری
دست از دو جهان در دل مجنون آری
گر ناله کنم که پرده برگیر آخر
چیزی دگرم ز پرده بیرون آری
گه با من دلخسته کنی دمسازی
گه چون شمعم بسوزی و بگدازی
هر شب همگی رهم بگیری تا روز
هر روز ز نو در غلطم اندازی
ای هر نفست عزم جگر خواری بیش
هر دم به توام شوق و گرفتاری بیش
همواره ترا ناز و مرا زاری بیش
پیوسته ترا عزو مرا خواری بیش
گه حمله عشق بر دل مجنون آر
گه در خاکم نشان و گه در خون آر
چون دست تراست بنده را فرمان نیست
هر روز به دستی دگرم بیرون آر
در راه فکنده ای مرا در تک و تاز
گه شیب نهی پیش من و گاه فراز
هر لحظه مرا به شیوه ای می انداز
مگذار که یک نفس به خویش آیم باز
ای در غم عشق تو رهی نیست شده
دل پر غم تو دست تهی نیست شده
هرگاه که در کنار دل بنشینی
دل راز میان برون نهی نیست شده
عشق تو که سر چون قلمم اندازد
چون شمع سرم در قدمم اندازد
هرگه که وجودت متجلی گردد
تا چشم زنم، در عدمم اندازد
صدبار کشیدم و به سرباری بار
خوارم کردی چه خیزد از خواری خوار
عشقت چو مرا کشت به صد زاری زار
آنگاه مرا چه سود از یاری یار؟
آن را که ز دریای تو گوهر بایست
همچون گویش نه پا و نه سر بایست
من خود بودم چنانک بودم دلتنگ
دیوانگی عشق تو می در بایست
در عشق تو ای خلاصه زیبایی
با خاک یکی شدم چه می فرمایی
گفتی: «به بر تو خواهم آمد روزی »
چون من مردم مگر به خاکم آیی
از عشق فرو گرفته ای پیش و پسم
تا در غم عشق، راه نبود به کسم
تا در همه عمر دیده ام یک نفست
عمری است که سرگشته آن یک نفسم
گه عشق تو چون حلقه در می بردم
گاه از بد و نیک بی خبر می بردم
هر دم به غرامتی دگر می کشدم
هر لحظه به عالمی دگر می بردم
سودای توام به سر برون گردانید
باری بشنو ز من که چون گردانید
بر خاک رهم فکند و خون کرد دلم
چون خاک شدم میان خون گردانید
سودای تو کارم به خطر خواهد کرد
قسم دل من خون جگر خواهد کرد
فی الجمله مرا زیر و زبر خواهد کرد
این می دانم تا چه دگر خواهد کرد
عشق تو به هر دمم هزار افسون کرد
تا عقل ز من برد و مرا مجنون کرد
من هر چه که داشتم ندادم از دست
اما همه او ز دست من بیرون کرد
گه نعره زن قلندر آیم با تو
گه پیش فتاده بر سر آیم با تو
هر روز به دستی دگر آیم با تو
آخر به کدام در درآیم با تو
گاهی به خودم بار دهد مستی مست
گاهی ز خودم دور کند پستی پست
گاهیم چنان کند که حیران گردم
تا هست جهان و در جهان هستی هست
زان بگرفته ست لشکری پیش و پسم
تا یک نفسی به خویشتن در نرسم
از پرده برون می فکند هر نفسم
تا من بندانم که کیم یا چه کسم
چون داد دلم دل گسلم می ندهد
جز درد و دریغ حاصلم می ندهد
گرچه دل من ببرد دل او را باد!
دل باز چه خواهم چو دلم می ندهد
جان می سوزد هر نفسم تاکی ازین
دل می ندهد هیچ کسم تاکی ازین
بگرفت بلا پیش و پسم تاکی ازین
فریاد ز فریاد رسم تاکی ازین
چه عشوه و دم بود که دلدار نداد
دل برد و به دلبریم اقرار نداد
گفتم که مرا به پیش خود بار دهد
از بی رحمی خود دلش بار نداد
هم دیده بر آن روی چو مه باید داشت
هم توبه ازان روی گنه باید داشت
گفتم: «جانا چشم من از دست بشد»
گفتا:«چکنم چشم نگه باید داشت »