" rel="stylesheet"/> "> ">

در صفت چشم و ابروی معشوق

هر روز سر زلف تو کاری نهدم
در حلقه خویش با کناری نهدم
چشم تو که خار مژه در جان شکند
هر لحظه ز مژگان تو خاری نهدم
لعلت به صواب هیچ کس دم نزند
رای شکری با همه عالم نزند
وین نادره تر که چشم تو از شوخی
صد تیر زند که چشم برهم نزند
چشم سیهت که فتنه آفاق است
جانم ز میان جان بدومشتاق است
وابروی تو ریخت آب رویم بر خاک
کابروی تو پیوسته به خوبی طاق است
هر دم به حیل زخم دگر سانم زن
وز نرگس مست تیر مژگانم زن
تیر مژه چون کشیده ای در رویم
دل خود بردی بیا وبرجانم زن
هم زلف تو از برون دل در تاب است
هم خط تو چشمه دل سیراب است
وان نرگس نیم مست شوریده تو
گر باده نخوردست چرا پر خواب است؟
در عشق تو عقل و هوش می نتوان داشت
جان مست و زبان خموش می نتوان داشت
عقل من دلسوخته را چشم رسید
کز چشم تو عقل گوش می نتوان داشت
تا ابروی طاق تو کماندار افتاد
تیر مژه جفت او سزاوار افتاد
در من نگر و گره بر ابروی مزن
کز ابرویت گره برین کار افتاد
دردی که ز تو به حاصلم می آید
دور از رویت دل گسلم می آید
تیر مژه از کمان ابرو آخر
چند اندازی که بر دلم می آید
تا غمزه چشم رهزنت راهم زد
صد تیر جفا بر دل آگاهم زد
بس سنگدل و ستمگرت می بینم
بشتاب که سنگ و سیم را خواهم زد
چون خط رخت هست روان چندینی
تا چند کنی قصد به جان چندینی
ابروی تو بر من که کمانی شده ام
از بهر چه می کشد کمان چندینی؟
زلف تو به هم در اوفتاده عجب است
گه سرکش و گاه سر نهاده عجب است
جانا! مژه من است در آب مدام
تیر مژه تو آب داده عجب است!
چشم خوش تو که مذهب عبهر داشت
بس شور که هر مژه او در سر داشت
تیر و مژه ات گر چه به هم می مانست
اما مژه تو مزه دیگر داشت
از زلف شکن برشکنت می ترسم
وز نرگس مست پرفنت می ترسم
من می خواهم که راه گیرم در پیش
از غمزه چشم رهزنت می ترسم
گر عفو کنی به لطف جرمی که مراست
آسان ز سر وجود برخواهم خاست
با قد تو راست است هر چیز که هست
با ابرویت هیچ نمی آید راست
از زلف تو دل چو در عقابین افتاد
نقدش همه از نزگس تو عین افتاد
و آخر حجرالاسود خالت چو بدید
از ابرویت به قاب قوسین افتاد
خطت دام است و خالت او را دانه است
با دانه تو مرغ دلم همخانه است
بیمارستان چشم بیمار ترا
در زلف چو زنجیر تو بس دیوانه است
گفتم:خط مشکین تو بر ماه خطاست
گفتا: به خطا مشک ز من باید خواست
گفتم که زه این کمان ابرو که تراست!
گفتا که چنین کمان به زه ناید راست
گفتم:«کس را روی تو و موی تو نیست
تیر مژه و کمان ابروی تو نیست »
چشمش به زبان حال گفتا:«از تیر
مگریز که این کمان به بازوی تو نیست »
چون غمزه تو جادویی آغاز نهد
ممکن نبود که هیچ غماز جهد
بر هم زده ای همه جهان در نفسی
آخر که جهان به دست تو باز دهد؟
دایم گهر وصل تو می جویم باز
وز هجر تو رخ به اشک می شویم باز
تا نرگس مست نیم خوابت دیدم
هم مستم و هم ز خواب می گویم باز