" rel="stylesheet"/> "> ">

در صفت خط و خال معشوق

برلب، خط فستقیش، پیوسته بماند
وآن پسته دهان با جگری خسته بماند
از تنگی پسته مغز را گنج نبود
از پوست بجست و بر در بسته بماند
ای مورچه خط! بدمیدی آخر
برگرد مهش خط کشیدی آخر
گویند که در مه نرسد هرگز مور
ای مور! به ماه چون رسیدی آخر؟
بی برگ گلش جامه قبا خواهم کرد
باری بنپرسی که چرا خواهم کرد؟
آمد خط او و ورق گل بگرفت
یعنی که من این ورق فرا خواهم کرد
گفتم: دل من ببردی ای جادووش!
گفتا: چکنم تو دل ندادی خوش خوش
گفتم: رخت آتش است و خطت دودست
گفتا که تو دود دیده ای از آتش
گفتم: ز خط تو بوی خون می آید
وز خط تو عقل در جنون می آید
گفتا که خط از برای زر می آرم
گفتم که زر از سنگ برون می آید
گه در خط دلبران شیرین نگرم
گه در خد و خال و زلف مشکین نگرم
از بس که رخ سیم بران می بینم
حیرت شده ام تا به کدامین نگرم
زین خط که لعل تو کنون می آرد
دل خود که بود که جان جنون می آرد
سبزی خط تو سرخ روئی من است
کان سبزه مرا خط به خون می آرد
از تیر غمت بسی جگر دوخته ای
بر مشک خطت بسی جگر سوخته ای
مگذار که خط تو ز دستم بشود
چون دست مرا بدان خط آموخته ای
گفتی:«خطم از لبم جدا خواهد شد
وین وعده که می دهم وفا خواهد شد»
طوطی لبت به شکر و آب حیاة
منقار فرو برده کجا خواهد شد؟
ای زلف تو دامن قمر بگرفته
ماه تو به مشک سربه سر بگرفته
طوطی خط فستقیت بر عناب
حلقه زده و گرد شکر بگرفته
یارب چه خط است این که در آوردی تو
تا دست به بیداد برآوردی تو
دی خط به خون من همی آوردی
و امروز خطی پرشکر آوردی تو
تا خط تو پشت بر قمر آوردست
عقل از دل من روی به در آورد ست
طوطی خط زمردینت بر لعل
خطی است که بر تنگ شکر آوردست
چون خط تو باعث گنه خواهد شد
هر روز هزار دل ز ره خواهد شد
زین شیوه که خط تو محقق افتاد
دیوان من از خطت سیه خواهد شد
اندیشه ابروی تو پیوسته مراست
وز حلقه زلفت دل بشکسته مراست
چون خط تو رسته است و دهانت بسته
عشقی است که بررسته و بر بسته مراست
از پسته تو سبزه خط بررسته است
یا مغز ز پسته تو بیرون جسته است
بررسته دگر باشد و بر بسته دگر
این طرفه که بر رسته تو بربسته است
تا خط تو بر خون جگر می خوانم
گوئی که غم دلم زبر می خوانم
از من ببری دلی چو خط آوردی
زیرا که من از خط تو بر می خوانم
آن پسته میان مغز چون افتادست
یا آن خط فستقی کنون افتادست
یا مغز دران پسته نمی گنجیدست
وز تنگی جایگه برون افتادست
دوش آمد و گفت:«آمده ام حور سرشت
تا ختم کنم ملکت حوران بهشت »
گفتم:«به خطی سرخ بر آن زیر نویس »
رویش به خطی سبز در آن زیر نوشت
از خجلت خط، رخت اگر پر عرق است
بر جمله خوبان جهانت سبق است
گر از ورق گلت خطی پیدا شد
خط را ورقی باید و خط بر ورق است
از عشق خط تو سرنگون می گردم
وز خال تو در میان خون می گردم
تا روی نمود نقطه خال توام
چون پرگاری به سر برون می گردم
خال تو که جاودان بدو بتوان دید
بر روی تو روی جان بدو بتوان دید
گر مردمک دیده زیبائی نیست
پس چون که همه جهان بدو بتوان دید؟