" rel="stylesheet"/> "> ">

در صفت لب و دهان معشوق

لعلت که خجل کرد گل رعنا را
از پسته نمود خال مشک آسا را
می خواستم از پسته سبزت شکری
تو بر در بسته خط نوشتی مارا
چون دیده به روی تو نظر بگشاید
از هر مژه ای خون جگر بگشاید
در صد گرهم ز زلف خم در خم تو
تا پسته به یک تنگ شکر بگشاید
جانم که به لب از لب لعل تو رسید
دل تحفه به پیش لب لعل تو کشید
خوی خشک نمی کند ز خون چون گل لعل
زان سنبل تر کز لب لعل تو دمید
دل نیست کز آن ماه برنجد هرگز
کانجا دل کس هیچ نسنجد هرگز
هرکس سخن دهان او می گوید
لیکن سخنی درو نگنجد هرگز
ای ماه به چهره یا گلی یا سمنی
وز خوش بوئی شکوفه یا یاسمنی
شیرین لب و پسته دهن و خوش سخنی
المنة لله که به دندان منی!
از وعده کژ دل به غمت می افتد
وز کژگوئی راست کمت می افتد
جانا! سخن شکسته زان می گویی
کز تنگی جای برهمت می افتد
آنجا که سر زلف تو جانها ببرد
جانها چو غباری به جهانها ببرد
وانجا که لب لعل تو جان باز دهد
سرگردانی ز آسمانها ببرد
آن خنده خوش اگر چه پیوسته بهست
اما به هزار وجه آهسته بهست
در بند در پسته شورانگیزت
کان شوری پسته نیز دربسته بهست
آن دل که ز دست من کنون خواهی برد
خونی است که در میان خون خواهی برد
باری چو برون می بری از تن دل من
آخر به شکر خنده برون خواهی برد
بر شاخ دل شکسته یک برگم نیست
کز بی برگی بتر ز صد مرگم نیست
بی دانه چگونه برگ باشد آخر
بی دانه نار لب تو برگم نیست
چون گشت لبت به یک شکر ازرانی
از لعل لبت شکر چه می افشانی
من در عوض یک شکر از پسته تو
دل دادم نقد و قلب می نستانی
زهرم آید شکرستان بی لب تو
بگرفت مرا دل از جهان بی لب تو
گفتی که تو زود از لب من سیر شوی
بس سیر شدم بتا ز جان بی لب تو
چشمت که سبق به دلربائی او راست
در خون ریزی کام روائی او راست
گر جان خواهد رواست زیرا که لبت
صد جان دهدم که جان فزائی او راست
کس مثل تو در جهان جان ماه نیافت
همتای تو یک دلبر دلخواه نیافت
جانا! سخن از دهان تنگت گفتن
کاری است که اندیشه در او راه نیافت
من بی سر و سامان تو می خواهم زیست
سرگشته و حیران تو می خواهم زیست
در چاه زنخدان تو می خواهم مرد
وز چشمه حیوان تو می خواهم زیست
چون گرد مه از مشک سیه مور آورد
شیرینی خط بر شکرش زور آورد
فریاد مرا زین دل دیوانه مزاج
کز پسته او بار دگر شور آورد
زان پسته که شیرینی جان می خیزد
شوری است که از شکرستان می خیزد
چون خنده پسته تو بس بانمک است
این شور ز پسته تو زان می خیزد
در عشق دلم هیچ نمی سنجد از او
هر دم به غمی دگر همی رنجد از او
زان تنگ دهان می بنگویم سخنی
تنگ است دهان برون نمی گنجد از او
گفتم:«شکری از دهنت، در گذری
ناگه ببرم تا که بیابم دگری »
گفتا:«دهنی چو چشم سوزن دارم
بیرون نشود ز چشم سوزن شکری »
دل، مست بتی عهد شکن دارم من
با او به یکی بوسه سخن دارم من
گفتم:«شکری » گفت که تعجیل مکن
بشنو سخنی که در دهن دارم من
گفتم که «چنان شیفته آن دهنم
کز تنگی او تنگدل و ممتحنم »
گفتا که «دهان تنگ من روزی تست »
سبحان الله چه تنگ روزی که منم!
گفتم:«شکریم ده مسلمانی نیست »
گفتا:«جان ده که نرخ پنهانی نیست
یک بوسه به جانی ست مرا، گو بمخر
آن را که بدین گرانی ارزانی نیست »
گفتم که «هزار رونق افزون گیری
گر تو کم یک شکر هم اکنون گیری »
گفتا:«شکر از لبم گرفتی بیرون »
یا رب که چگونه جست بیرون گیری
گفتم:«بردی از لب و دندان جانم
روی از لب و دندان تو چون گردانم؟»
گفتا:«لب خویش را به دندان می خا
دور از لب و دندانت لب و دندانم!»
می آمد و بر زلف شکن می انداخت
ناخورده شراب، خویشتن می انداخت
پنهان ز رقیبی که همه زهر نمود
از لب شکری به سوی من می انداخت
ترکم همه کارم به خلل خواهد کرد
آورده خطی مگر عمل خواهد کرد
هر شور که در جهان ز چشم خوش اوست
با شیرینی لبش بدل خواهد کرد
عشقش ز وجودم عدمی می سازد
در هر نفسیم ماتمی می سازد
گاهم بدو چشم می زند بر جان زخم
گاهم به دو لعل مرهمی می سازد