" rel="stylesheet"/> "> ">

در صفت میان و قد معشوق

گفتم که «ترا عقل مه تابان گفت »
گفتا که « ز دیوانگی و نقصان گفت »
گفتم که «میان تست این یا مویی؟»
گفتا که « درین میان سخن نتوان گفت!»
ای ماه! گشاده کن به وصلت گر هم
تا من ز فروبستگی غم برهم
از جانب من میان ما موئی نیست
آن موی میان تست، من بی گنهم
ای عقل ز شوق تو فغان در بسته
در وصف تو دل از دل و جان در بسته
وی پیش میان تو که گوئی عدمی است
هر جا که وجودی است میان دربسته
جانا چو برت حریر می بینم من
دل در غم او اسیر می بینم من
ای موی میان! میان چون موی ترا
موئی است که در خمیر می بینم من
من بی سر و سامان تو خواهم آمد
در کیش تو قربان تو خواهم آمد
هر چند که با میان خوشم می آید
با لعل بدخشان تو خواهم آمد
با روی تو ماه را محل نتوان یافت
مثلت ز ابد تا به ازل نتوان یافت
چون بر بر سیمین تو جویم بدلی
زیرا که بران سیم بدل نتوان یافت
جائی که چنان خط سیه رنگ آید
شک نیست که پای حسن در سنگ آید
وآن را که میان!بود بدین باریکی
نادر نبود اگر قبا تنگ آید
نه دل به تمنای تو در بر گنجد
نه عقل ز سودای تو در سر گنجد
ای موی میان! از کمرت در رشکم
کانجا که وی است موی می در گنجد
ای عشق توام کار به جان آورده
سودای توام موی کشان آورده
وردی که به سالها کسی یاد نداشت
عشق کمر تو با میان آورده
وقت است که دل از دو جهان برگیریم
صد گنج ز وصل تو نهان برگیریم
بنشین تو و دست در کمر کن با ما
تاما کمر تو از میان برگیریم
بی روی تو مه راه تماشا نگرفت
بی زلف تو شب پرده سودا نگرفت
گر سرو همه جهان به آزادی خورد
بی قد تو کار سرو بالا نگرفت