گر خورشیدی چرخ برینت نرسد
ور جمشیدی روی زمینت نرسد
گفتی که مرا ناز رسد بر همه کس
تا چند کنی ناز که اینت نرسد
از درد تو ای ماه دل افروز آخر
شب چند آرم چو شمع با روز آخر
دل گر چه بسی بسوخت جز با تو نساخت
ای بی معنی وفا درآموز آخر
برخاک درت پای در آتش بودن
خوشتر بودم کز دگری خوش بودن
گفتی: «ستمم مکش!» خوشم می آید
از چون تو سمن بری ستم کش بودن
گفتی که «ترا چو خاک گردانم پست
تا نیز به زلف دلکشم ناری دست »
خاکم مکن ای نگار بادم گردان
تا گرد سر زلف تو گردم پیوست
پیوسته به آرزو ترا باید خواست
تا از تو یک آرزو مرا ناید راست
در کینه من نشسته ای پیوسته
زین کینه بجز دلم چه بر خواهد خاست
در عشق تو جز بلا و غم ناید راست
شادی وصال بیش و کم ناید راست
کمتر باشد ز وعده ای در همه عمر
عمرم بشد و آن تو هم ناید راست
از بس که تو خود به خویشتن می نازی
یک لحظه به عاشقی نمی پردازی
با پشت خمیده همچو چنگی شده ام
تا بوک چو چنگ یک دمم بنوازی
دل بی تو ز اختیار برخواهد خاست
جان نیز ز پیش کار بر خواهد خاست
برخاسته ای غبار من می بنشان
بنشین که غبار وار بر خواهد خاست
ای عشق رخت واقعه مشکل من
بی حاصلی از فراق تو حاصل من
از سنگدلی تو دلم می سوزد
از کاش بسوختی دلت بر دل من
آن کس که ترا عزیزتر از جان دید
می نتواند ترا کنون آسان دید
تو چشم منی گرت نبینم شاید
زان روی که چشم خویش را نتوان دید
گر از تو مرا کفر و اگر ایمان راست
چون از تو به من رسد مرا یکسان است
آن دوستی یی کز تو مرا در جان است
گر نیست چنانکه بود صد چندان است
تا چند مرا خوار و خجل خواهی داشت
دیوانه و زنجیر گسل خواهی داشت
دلدار منی بیا و دل با من دار
گر با من دلسوخته دل خواهی داشت
تا چند مرا سوخته خرمن نگری
وز دوستیت به کام دشمن نگری
تو ناقد عاشقانی و رویم زر
آخر به زکات چشم در من نگری
آن است همه آرزویم عمر دراز
تا پیش از اجل ببینم ای شمع طراز
تو تیغ کشیده از پسم می آئی
من جان برکف پیش تو می آیم باز
جانا! چو ز سر تا قدمت جمله نکوست
سرتا قدم جهان ترا دارم دوست
من بی تو همه مهر تو دارم در مغز
تو با من مهربان چه داری در پوست؟
ای مونس جان همه کس! درمن خند!
خوش خوش چو گل از باد هوس در من خند!
در خون گشتم هزار شبگیر از تو
چون صبح برآی و یک نفس در من خند!
سهل است اگر کار مرا ساز دهی
گاهم بنوازی و گه آواز دهی
چو عاشق دل شکسته را دل بردی
چه کم شود از تو گر دلش باز دهی؟
برخاک چو بادم ای دل افزای هنوز
برآتش و چشمم آب پالای هنوز
برخاک نشسته باد پیمای هنوز
آبم شد و آتش تو بر جای هنوز
گفتم که اگر دل تو یک رنگ آید
در بر کشیم گر چه ترا ننگ آید
گفتی تو که در قبای من کی گنجی؟
در بر کشمت قبای من تنگ آید!
بی یاد تو من سر زبان را بزنم
بریاد تو جمله جهان را بزنم
تو جان منی و من از آن می ترسم
کز بس که جفا کنی تو جان را بزنم
گفتم:«ز میان جان شوم خاک درش
تا بوک بود بر من مسکین گذرش »
او خود چو ز ناز چشم می نکند باز
کی بر من دلسوخته افتد نظرش؟
یارب چه دمم بود که دمساز نداد
دل برد و دمم داد و دلم باز نداد
گفتم که مرا یک نفس آواز دهد
جانم شد و آن ستمگر آواز نداد
گفتم:«چو تنم ضعیف و لاغر باشد
دل در برت از سنگ قوی تر باشد»
گفتا:«بی شک چو من به میزان کشمت
زر بیش دهی چو سنگ در بر باشد»
دوش آمد و داد دل سرمستم داد
یک عشوه نداد و بوسه پیوستم داد
پس دستم داد تا ببوسم دستش
این کار نکو نگر که چون دستم داد
گر جان خواهد از بن دندان بدهم
جان خود چه بود هزار چندان بدهم
دل می خواهد تا به بر من آید
آری شاید، دل چه بود جان بدهم
از بس که بخورد خون من بیدادی
بیمار شدم نکرد از من یادی
آنگاه به دست من چه بودی بادی
گر خون دلم بر جگرش افتادی
تا از غم تب دلش به صد دردافتاد
شد زرد رخ و بر رخ او گرد افتاد
گفتم که چه بود کافتابت شد زرد
گفتا مگر آفتاب بر زرد افتاد
ماهی که دلم زو به بلا افتادست
در رنجوری به صد عنا افتادست
بر بستر ناتوانی افتاد دلم
این بارکشی بین که مرا افتادست
ماهی که به قد سرو روانم آمد
دلتنگی او آفت جانم آمد
دلتنگ چنان شد که اگر جهد کنم
گرد دل او بر نتوانم آمد
دل در غم تو غرقه خون جگر است
جانم متحیر و تنم بی خبر است
در هر بن مویم ز تو صد نوحه گر است
تا بنیوشی تو یا نه کاری دگر است