خون من خاکی که بریزد آخر
با خاک به خونی که ستیزد آخر
در خون دلم مشو که من خاک توام
از خون کفی خاک چه خیزد آخر؟
بی چهره تو چشم کرا دارم من
خون می ریزی که خونبها دارم من
خونی که بریختی چو بگشادی دست
در گردن من کن که روا دارم من
تا کی بی تو زاری پیوست کنم
جان را ز شراب عشق تو مست کنم
گاهی خود را نیست و گهی هست کنم
وقت است که در گردن تو دست کنم
خواهم که همی عاشق رویت میرم
سرگشته چو موی پیش مویت میرم
دانم به یقین که زنده مانم جاوید
گر نعره زنان در آرزویت میرم
گاه از غم تو مست و خرابم بینی
گه چون شمعی در تب و تابم بینی
دوشم دیدی به خواب جان رفته ز دست
امروز چو جان رفت چه خوابم بینی
جانا! تو کجائی که نیازم بینی
وین ناله شبهای درازم بینی
از ضعف چنانم که نیایم در چشم
گر باز آئی مدان که بازم بینی
در عشق تو راه این دل غافل گم کرد
هر روز هزار بار منزل گم کرد
چون در پهلوست جای دل عاشق تو
در پهلوی تو چرا چنین دل گم کرد؟
در عشق تو من گرد جنون می گردم
وز دایره عقل برون می گردم
دیری است که در خون دل من شده ای
در خون تو شدی و من به خون می گردم
در عشق تو رسوای جهان آمده ایم
وانگشت نمای این و آن آمده ایم
کردیم هزار منزل از پس هر روز
تا ما ز دل خویش به جان آمده ایم
جان سوخته پای بست آمد بی تو
وز دست شده به دست آمد بی تو
تا خیل خیال تو شبیخون آورد
بر قلب بسی شکست آمد بی تو
ای شمع چگل! تا تو برفتی زبرم
من کشته هجر تو چو شمع سحرم
دور از تو چنان شدم که در روی زمین
گر باز آیی باز نیایی اثرم
در عشق تو بر خویشتنم فرمان نیست
وین درد مرا به هیچ رو درمان نیست
گفتی:«برهی گر ز سرم برخیزی »
برخاستنم از سر جان آسان نیست
جانا!دل من زیر و زبر خواهد شد
در پای غمت عمر بسر خواهد شد
دم دم به دمی که نیم جانی است گرو
خوش خوش به سرکار تو در خواهد شد
تا کی طلبم ز هر کسی پیوستت
یک ره تو طلب اگر وفائی هستت
چون بر دل همچو آتشم دست تراست
دستی برنه گر چه بسوزد دستت
جان گرد تو از میان جان می گردد
تن در هوست نعره زنان می گردد
وان دل که ز زنجیر سر زلف تو جست
زنجیر گسسته در جهان می گردد
خود را ز تو بی گناه می نتوان داشت
دل جز به غمت سیاه می نتوان داشت
از درد تو باد سرد من چندان است
کز باد کله نگاه می نتوان داشت
مهری که ز تو در دل من بنهفته است
با تو به زبان اگر نگویم گفته است
وقت است که طاق و جفت گویم با تو
در طاق دو ابروی تو چشمت جفت است
تا عشق نشست ناگهی در سر من
برخاست ازین غم دل غم پرور من
هرگز به چه باز آید مرغ دل من
تاباز آید برین که رفت از بر من
عمری به هوس در تک وتاز آمد دل
تا محرم راز دلنواز آمد دل
پس رفت به پیش باز و جان پاک بباخت
انصاف بده که پاکباز آمد دل
گر دل گویم به پای غم پست افتاد
ور جان گویم به عشق سرمست افتاد
می شست به خون دیده دل دست ز جان
دل نیز چو خون دیده بر دست افتاد
زانگه که دلم بر آن سمن بر بگذشت
هر دم برمن به درد دیگر بگذشت
با آنکه ز عشق هیچ آبم بنماند
بنگرکه چگونه آبم از سر بگذشت
چون درد و دریغ از دل ریشم بنشد
جان شد به دریغ و درد خویشم بنشد
گفتم که چو سایه می روم از پس او
این نیز چه سود چون ز پیشم بنشد
ماهی که به حسن، عالم آرای افتاد
جان در طلبش شیفته هر جای افتاد
بیچاره دلم که دست و پایی می زد
از دست بشد از آن که در پای افتاد