بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایه گل نشین که بس گل که ز باد
بر خاک فروریزد و ما خاک شده
گل بین که به غنج و ناز خواهد خندید
بر عالم پر مجاز خواهدخندید
صد دیده بباید که برو گرید زار
آن دم که ز غنچه باز خواهد خندید
ابری که رخ باغ کنون خواهد شست
گل را به گلاب بین که چون خواهد شست
گل می آید با قدحی خون در دست
از عمر مگر دست به خون خواهد شست
از دست گلابگر گل عشوه پرست
در پای آمد چنانکه برخاک نشست
گل خون شد و از درد به بلبل می گفت:
«آخر به چنین خون که ببالاید دست؟»
با گل گفتم چو یوسف کنعانی
در مصر چمن ترا سزد سلطانی
گل گفت که من صد ورقم درهر باب
خود یک ورقست این که تو بر می خوانی
بلبل که به عشق یک هم آواز نیافت
همچون تو گلی شکفته در ناز نیافت
گل گر چه به حسن صد ورق داشت ولیک
در هیچ ورق شرح رخت باز نیافت
بلبل همه شب شرح وصالت می خواند
مه طلعت خورشید کمالت می خواند
گل پیش رخ تو صد ورق بازگشاد
وز هر ورق آیت جمالت می خواند
گل بین که بر اطراف چمن می نازد
وز سوی دگر سرو و سمن می نازد
هر گل که به ناز باز خندید چو صبح
از حسن تو یا ز شعر من می نازد
نی حال من و تو ماه وش می گوید
بشنو که درین فصل چه خوش می گوید
گل نیز چو در خارکشی افتادست
بلبل همه راه خارکش می گوید
گل بی سر و پای خویشتن می انداخت
خود را به میان انجمن می انداخت
از رشک رخت به خاک ره می افتاد
پس خاک به دست با دهن می انداخت
چون برگ گلت بدید گلبرگ طری
شق کرد قصب به دست باد سحری
شد تا به بر گلابگر جامه دران
از شرم رخت در آتش افتاد و گری
گل بین که گلاب ابر می دارد دوست
وز خنده چو پسته می نگنجد در پوست
تاباد صبا بر سر گل مشک افشاند
می نازد از آن باد که اندر سر اوست
گل گفت که رفتنم یقین افتادست
یک یک ورقم فرا زمین افتادست
از عمر عزیز اگر چه صد برگم من
بی برگ فتاده ام، چنین افتادست
گل گفت: اگر چه ابر صدگاهم شست
آن دست همی ز عمر کوتاهم شست
بلبل بر گل ازین سخن راز گریست
یعنی همه روز خون به خون خواهم شست
گل گفت که دست زرفشان آوردم
خندان خندان سر به جهان آوردم
بند از سر کیسه برگرفتم رفتم
هر نقد که بود با میان آوردم
گل گفت که تا روی گشادند مرا
هم بر سر پای سر بدادند مرا
هر چند لطیف عالمم می خوانند
بنگر تو که چه خار نهادند مرا
گل گفت که تا چشم گشادند مرا
دیدم که برای مرگ زادند مرا
هر چند که صد برگ نهادند مرا
بی برگ به راه سر بدادند مرا
گل گفت: کسم عمر به دریوزه نداد
داد دل من گنبد فیروزه نداد
ایام اگرچه داد صد برگ مرا
چه سود که برگ عمر یک روزه نداد
گل گفت: ز رخ نقاب باید انداخت
جان در خطر عذاب باید انداخت
چون در آتش گلاب می باید شد
ناکام سپر بر آب باید انداخت
گل گفت: که گه زخم زند صد خارم
گه باد به خاک ره فشاند خوارم
گه مرد گلابگر بر آتش نهدم
آخر من غم کش چه جنایت دارم؟
گل گفت: مرا خون جگر خواهد ریخت
برخاک رهم کنار زر خواهد ریخت
ای ابر! بیا و آب زن بر رویم
کآب رخ من گلابگر خواهد ریخت
گل گفت که چند اوفتم در پستی
بیرون تازم با سپری از مستی
تا غنچه بدو گفت: سپر می چکنی؟
انگار که چون من کمری بر بستی
گل گفت: نقاب برگشادیم و شدیم
از دست به دسته اوفتادیم و شدیم
چون عمر وفا نکرد هم بر سر پای
ما دسته خویش باز دادیم و شدیم
گل گفت: چنین که من کنون می آیم
حقا که خلاصه جنون می آیم
شاید اگر آغشته خون می آیم
چون از رحم غنچه برون می آیم
گل گفت: کسم هیچ فسون می نکند
درمان من غرقه به خون می نکند
زین پای که من بر سر آتش دارم
کس خار گلابگر برون می نکند
گل گفت:گلابگر چو تابم ببرد
در زیر جلیل غنچه خوابم ببرد
من می شکفم گلابگر می آید
تا بر سر آتش همه آبم ببرد
گل گفت: که با گلابگر هر سحری
اول پیکان نمودم آخر سپری
چون جنگ نداشت سود زر بر کف دست
بنمودمش و نکرد این هم اثری
گل گفت: منم فتاده صد کار امروز
در آتش و خون مانده گرفتار امروز
چه بر سر آتشم نشانید آخر
در پای تمامست مرا خار امروز
گل گفت: چو نیست هفته ای روی نشست
از کم عمری پشت امیدم بشکست
هر چند چو آتشم بدین سیرآبی
برخاک فتاده می روم باد به دست
گل گفت ز تف دل عرق خواهم کرد
زر از پی عمر بر طبق خواهم کرد
چون می نالد بلبل عاشق بر من
شک نیست در آن که جامه شق خواهم کرد
گل بر سر پای غرقه خون زانست
کاو روز دویی درین جهان مهمانست
پیکان در خون عجب نباشد دیدن
در غنچه نگر که خون در پیکان است
یارب صفت رایحه نسرین چیست
این روح ریاحین چمن چندین چیست
گر مصحف حسن نیست گلبرگ لطیف
پس بر ورقش ده آیه زرین چیست؟
افکند گلابگر ز بیدادگری
صد خار جفا در ره گلبرگ طری
گل گفت: آخر کنار پر زر دارم
تو سنگدلم بینی و بازم نخری
بلبل به سحرگه غزلی تر می خواند
تا ظن نبری کان غزل از بر می خواند
از دفتر گل باز همی کرد ورق
وز هر ورقش قصه دیگر می خواند
زین شیوه که اکنون گل تر می خیزد
از بلبل مست ناله بر می خیزد
در مدت یک هفته به صد دست بگشت
زان هر نفس از دست دگر می خیزد
تا گل ز گریبان چمن سربر کرد
بلبل هر دم مشغله دیگر کرد
چون خنده گل ز غنچه بس زیبا بود
در تاخت صبا و دهنش پرزر کرد
ای گل به دریغ عمر دل پر خون کن
ور ماتم خویش می کنی اکنون کن
وی صبح چو عمر گل به یک دم گرو است
آن دم بزن و از گروش بیرون کن
گر چه گل تر در آمدن سر تیز است
چه سود که در وقت شدن خونریز است
تا روی نمود گل همی پشت بداد
دردا که وصال گل فراق آمیز است
می ریخت گل وز خاک مفرش می کرد
وز بیم شدن سینه پر آتش می کرد
دردا که چو بی وفایی عمر بدید
نابرده شبی به روز، شب خوش می کرد
بشکفت به صد هزار خوبی گل مست
وز رعنایی جلوه گری در پیوست
وآخر چو ندید در جهان جای نشست
ننشست ز پای و می بشد دست به دست
غنچه که چو پسته لب شود خندانش
از کم عمری بر لبش آمد جانش
چون نیست بجز نیست شدن درمانش
خون می بچکد به درد از پیکانش
با گل گفتم که داد بستان و برو
آب رخ خود خواه ز باران و برو
گل گفت که بر من ابرازان می گرید
یعنی که بشوی دست از جان و برو
بلبل سخنی گفت به گل آهسته
یعنی که بپیوند بدین دلخسته
گل گفت: آخر در که توانم پیوست
بشکفتن من ریختن پیوسته
گل گفت که در خاک چرا ننشینم
چون از زر خود دست تهی (می)بینم
زر بر کف دست داشتم باد بریخت
در خاک فتاده ام زرم می چینم
بلبل به سحر نعره زنان می آشفت
وز غنچه سر تیز حدیثی می گفت
چون غنچه درون پوست زر داشت نهفت
در پوست نگنجید و ز شادی بشکفت
در غنچه نگاه کن که چون می جوشد
پیکانش نگر که همچو خون می جوشد
بلبل سرپیکانش به منقار بسفت
خون از سر پیکانش برون می جوشد
چون شور ز گل در دل بلبل افتاد
در هر رگ او هزار غلغل افتاد
از باد صبا شور ز عالم برخاست
وز گریه ابر خنده بر گل افتاد
گل قصه بی خویشتنی خواهد گفت
و افسانه شیرین سخنی خواهد گفت
گل کیست به طفلی دهنی پرآتش
موسی است مگر او «ارنی » خواهد گفت
با گل گفت: چو چشم آن می دارم
کز خنده تو گشاده گردد کارم
گل گفت: چو ابر گرید آید زارم
کز خندیدن ریختن آرد بارم
بشکفت گل و رونق شمشاد ببرد
آرام دل بنده و آزاد ببرد
بلبل گل را جمله شب دم می داد
تا لاجرمش زان همه دم باد ببرد
گل از پی عمری به طلب می آید
از پرده غنچه زین سبب می آید
گل نیست که آن غنچه نمود از پیکان
جان است که غنچه را به لب می آید
گل عمر بسی کرد طلب پس چه کند
آورد ز غنچه جان به لب پس چه کند
بلبل سبقی از ورق گل می خواند
تکرار همی کند به شب پس چه کند
با گل گفتم که با چنین عمر که هست
انگار که نیست رخت برباید بست
گل گفت: چو نیست در جهان جای نشست
هم بر سر پای می روم دست به دست
گل بین که به صد غنج و به صد ناز رسید
وز غنچه سرکش به صد اعزاز رسید
رازی که صبا به گوش گل در می گفت
امروز به بلبل آن همه باز رسید
تا پرده ز روی گل تر باز افتاد
بلبل با گل همدم و همراز افتاد
ناآمده گویی به سر انجام رسید
زین شیوه که کار غنچه آغاز افتاد
آن نقد نگر که در میان دارد گل
یعنی که کنار زرفشان دارد گل
گل می خندد که زعفران خورد بسی
شک نیست در آن که زعفران دارد گل