" rel="stylesheet"/> "> ">

در معانیی که تعلق به صبح دارد

ای صبح! مدم، مخند و مپسند آخر
یک روز لب از خنده فروبند آخر
من می گریم که امشبی روز مشو
تو بر دم بامداد تا چند آخر؟
ای صبح! چو دیدی برمن سیم تنی
بر عشرت ما خنده ز دی بی دهنی
گر من بخریدمی دمت ای کاذب
بفروختیی همه جهان بر چو منی
امشب ز دمیدن تو ترسم ای صبح
وز تیغ کشیدن تو ترسم ای صبح
چون در پس پرده یار با مابنشست
از پرده دریدن تو ترسم ای صبح
امشب که دمی هم نفس جانانم
سرمایه عمر این نفس می دانم
ای صبح، چو از دم آتش افزون گردد
گر در دمی، آتش بزنی در جانم
امشب اگر از تو بی قراری نرود
از روز دگر سفیدکاری نرود
من زلف دراز تو به شب پیوندم
کز روی تو صبح را به یاری نرود
امشب چه شود که لب ببندی ای صبح
درد من و یارم نپسندی ای صبح
چون بر سر ما شمع بسی می گرید
شاید که تو نیز برنخندی ای صبح
ای چرخ ز دریوزه تو می گریم
وز خرقه پیروزه تو می گریم
وی صبح چو بر همه جهان می خندی
از خنده هر روزه تو می گریم
صبحا!ندمی تو تا که بندی نکنی
یک روز دوای دردمندی نکنی
چون شمع مرا گریه هر شب بس نیست
گر هر روزیم ریشخندی نکنی
امشب برماست آن صنم جان افروز
ای صبح!مشو روز و مرا جان بمسوز
گر چه همه شب به لطف زاری کردم
هم بر دم بامدادی ای صبح امروز
ای صبح! اگر تو یاریی خواهی کرد
آنست که پرده داریی خواهی کرد
من خود ز سیه گری شب می ترسم
تو نیز سفیدکاریی خواهی کرد
ای صبح! امشب علاج دیگر نبرم
گر دست به زلف آن سمن بر نبرم
با هر سر موی او سری دارم من
چندین سر اگر تیغ کشی سر نبرم
ای صبح! هزار پرده در پیش انداز
وان جمله بدین عاشق دل ریش انداز
امشب شب خلوت است ما را بمژول
هر تیغ که برکشی سر خویش انداز
ای صبح!اگر بلندیت هست امشب
از بهر خدا که صبر کن پست امشب
تا دور ز رویت من سرمست امشب
در گردن مقصود کنم دست امشب
ای صبح! اگر طلوع خواهی کردن
در کشتن من شروع خواهی کردن
حقا که اگر رنجه شوی ز آه دلم
از نیمه ره رجوع خواهی کردن
ای صبح! مخند امشب و لب بر لب باش
با عاشق دلسوخته هم مذهب باش
چون یار بر من است تا روز امشب
یک روز مدم گو همه عالم شب باش
امشب که مرا نه تاب و نه تب بودست
با یاربه هم جام لبالب بودست
ای صبح!درآن کوش که امشب ندمی
زیرا که مرا روز خود امشب بودست
ای صبح! جهان فروز عالم تو نیی
در خنده زدن شکر فشان هم تو نیی
چون نیست ترا یک صفت همدم من
دم درکش و دم مده که همدم تو نیی
جانم به مراد دل رسیدست امشب
بر سیم بری سری کشیدست امشب
ای صبح! مکن مرا مگریان و مخند
کآرام دل من آرمیدست امشب
گر صبح شبی واقعه من دیدی
در پرده شدی پرده من ندریدی
ور دم نزدی یک سخنم نشنیدی
تا حشر دمش فروشدی ندمیدی
آن شب که بود وصال جان افروزم
من جمله شب حیله گری آموزم
از هر مژه سوزنی کنم تا شب را
بر صبحدم روز قیامت دوزم
دوش آن بت مستم به طلب آمده بود
شب خوش می کرد آن که به شب آمده بود
چه سود که چون صبح وصالش بدمید
جانم به وداع تن به لب آمده بود
دوش آمد و گفت: چند جانت سوزم
وقت است که امشبیت جان افروزم
دردا که هنوز در دهن داشت سخن
خود صبح برآمد و فروشد روزم
چندان که به ناله می گشایم لب را
وز بی خوابی می شمرم کوکب را
خود روز پدید نیست یارب چه شب است
کامشب گویی روز فروشد شب را
گر زلف بتم نیی تو ای شب بسر آی
تا کی ز درازی تو کوتاهتر آی
وی صبح اگر از دل که می ندمی
یعنی که ز سنگ آخر از پرده بر آی