بس آب که بگذشته ز سر از تو مراست
بس آتش و خون که در جگر از تو مراست
در عشق تو یکتا صفتم لیک چو شمع
در هر تویی سوز دگر از تو مراست
با عشق تو جان خویش در خواهم باخت
با گریه بهم خون جگر خواهم باخت
گر می گریم چو شمع زیبنده مراست
کز هر اشکی سری دگر خواهم باخت
ای در سر ذره ذره سودا از تو
چون ذره هزار بی سر و پا از تو
مردی باید چو شمع دل پر آتش
وآنگاه چو شمع پای برجا از تو
تا چند ز سودای تو در سوز و گداز
چون شمع آرم به روز شبهای دراز
تاکی ز تو باز مانم ای شمع طراز
ماننده طفل تشنه از پستان باز
خونی که ز تو در جگرم می گردد
می جوشد و گرد نظرم می گردد
چون شمع هزار اشک سرگردانی
بررخ ریزم که بر سرم می گردد
جان پیش رخت نثار خواهم آورد
دل در غمت استوار خواهم آورد
چون شمع سری هزار خواهم آورد
پیشت همه در کنار خواهم آورد
گه عشق توام چو شمع گرینده کند
گه چون صبحم با لب پر خنده کند
چون صبح اگرم زنده کنی زنده شوم
گردن زدنم پیش رخت زنده کند
در عشق تو از نفع و ضرر نندیشم
چون شمع ز سوز پا و سر نندیشم
چون هیچ دگر نیست مرا جز غم تو
تا هست غمت چیز دگر نندیشم
جان روی دل افروز ترا باید داشت
دل ناوک دلدوز ترا باید داشت
چون شمعم اگر هزار سر خواهد بود
آن چندان سر سوز ترا باید داشت
دل شمع تو شد به یک نفس مرده شود
ور زنده شود جان به لب آورده شود
اشکی که ز سوز می فشانم چون شمع
باز از دم سرد بر رخ افسرده شود
تن جز به هوای تو قدم می نزند
جان جز به ثنای تو قلم می نزند
بیچاره دلم که همچو شمعی همه شب
می سوزد و می گرید و دم می نزند
ای جان و دلم به جان و دل مولایت
از جای شدم ز عشق یک یک جایت
تو شمع منی و منت پروانه شدم
جز سوخته سر می ننهم بر پایت
برخویش بسی چو شمع بگریسته ام
تا بی تو چرا به خویش نگریسته ام
بی سوز تو چون شمع فرو مردم من
چون شمع مگر ز سوز می زیسته ام
کارم که چو زلف تو مشوش دارم
از دست بشد چگونه دل خوش دارم
گر چون شمعم پای بر آتش چه عجب
زیرا که چو شمع سر در آتش دارم
ای رفته به آسمان نفیرم بی تو
یک لحظه قرار می نگیرم بی تو
تو شمع منی بیا و می سوز مرا
کان دم که نسوزیم بمیرم بی تو
هر لحظه در آتش غمم اندازی
ور ناله کنم در عدمم اندازی
چون شمع اگر زار بگریم بر خویش
در حال سر اندر قدمم اندازی
از آتش عشق چون تو جان افروزی
چون شمع نفس نمی زنم بی سوزی
عمری است که بی تو جان من می سوزد
آخر بر من دلت نسوزد روزی؟
ای کاش هزار موی بشکافتمی
وز تو سر یک موی خبر یافتمی
گر عشق رخ تو نیستی آتش صرف
چون شمع کی از سوز تو سر تافتمی؟
آن دل که چو موم نرمم آمد بی تو
از بس که بسوخت شرمم آمد بی تو
تا دیده ام از دور ترا شمع توام
زان در دهن آب گرمم آمد بی تو
در راه غم تو جسم و جوهر بنماند
ره محو شد و رهرو و رهبر بنماند
من راه چگونه گیرم از سرکه چو شمع
تا راه به پای برده شد سر بنماند
جان بر گره زلف تو آموخته گیر
بی روی تو چشم از دو جهان دوخته گیر
دل را که چو پروانه به پای افتادست
چون شمع اگر بسر برم سوخته گیر
از بس که ز غم سوختم ای شمع طراز
چون شمع ز تو سوخته می مانم باز
کوتاه کنم سخن که می نتوان گفت
غمهای دلم مگر به شبهای دراز
تا دور فتاده ام از آن نادره کار
دل گشت به صد پاره و صد شد به هزار
من چون شمعم که در فراق رخ یار
شب می سوزم به روز می میرم زار
دل در غم عشق دلفروزم همه شب
وز آتش دل میان سوزم همه شب
هستم چو چراغ مرده تا شب همه روز
وز سوز چو شمع تا به روزم همه شب
تا آتش عشق او برافروخت مرا
در اشک چو شمع غرقه می سوخت مرا
عمری می گفت رخ به تو بنمایم
چون رخ بنمود دیده بردوخت مرا
در عشق چو شمع من به سوزم زنده
در سوز بروی دلفروزم زنده
امشب همه گرد من درآیند به جمع
زیرا که چو شمع تا به روزم زنده
تا روی به روی دلفروز آوردیم
چون شمع گداختیم و سوز آوردیم
بس شب که میان جمع اندوهگنان
چون شمع به صد سوز به روز آوردیم
هر دل که ره چنان جمالی یابد
گر خورشیدی بود زوالی یابد
با هجر بساختم که پروانه ز شمع
ناکام بسوزد چو وصالی یابد
با دل گفتم که راه دلبر گیرم
چون راه به پای شد ز سر در گیرم
واکنون که چو شمع ره به پای آوردم
در سوز بمردم چه ره از سر گیرم؟
امشب به صفت شمع دلفروزم من
می گریم و می خندم و می سوزم من
ای صبح بدم که عمر شب خوش کندم
زیرا که چو شمع زنده تا روزم من
خورشید ز سوز من سراسیمه بسوخت
مه را ز طناب آه من خیمه بسوخت
چون شمع تنم بماند دانی که چه بود
یک نیمه در اشک رفت و یک نیمه بسوخت
تا چند قفا ز نیک و بد خواهم خورد
خونابه خصم بی خرد خواهم خورد
بر سفره سفله ای اگر بنشینم
چون شمع برآن سفره ز خود خواهم خورد
زین کار که در گردن من خواهد بود
آتش همه در خرمن من خواهد بود
با سر نتوانم که زیم زانکه چو شمع
سربر تن من دشمن من خواهد بود
چون عین بریدگی بود دوختنم
پس بی خبریم به ز آموختنم
چه سود چو شمع اول افروختنم
چون خواهد بود آخرش سوختنم
شمعم که خوشی میان سوزم بکشند
گر بهتر و گر بتر فروزم بکشند
گر شمع نیم چرا به هر جمع مرا
شب می سوزند تا به روزم بکشند
شمعم که غذای من ز من خواهد بود
در چنبر حلق من رسن خواهد بود
کس را چه گناه کاین همه سوز و گداز
چون شمع مرا ز خویشتن خواهد بود
شمعم که چنین زار و نزار آمده ام
در سوختن و گریه زار آمده ام
از اشک نمیرد آتش من همه شب
چون شمع ز آتش اشکبار آمده ام
گر می سوزم مرا مکن چندین عیب
کاتش دارم چو شمع دایم در جیب
زان می سوزم مدام تابو که چو شمع
تن را در جان گدازم و جان در غیب
گفتی چه کنم تا شب من گردد روز
وز نور سواد فقر گردم فیروز
یک شمع اندیش هر دو عالم وانگه
گر آتش عشق داری آن شمع بسوز
دانی تو که شمع را چرا افروزند
تا کشتنش و سوختنش آموزند
چون آتش سوزنده غیب است بسی
چیزی بایدکه دایمش می سوزند
ای دل دیدی که هر که شد زنده بمرد
جاوید خدای ماند ار بنده بمرد
جان آتش و تن چو موم شمع است مرا
چون موم بسوخت آتش سوزنده بمرد
امروز منم عهد مصیبت بسته
برخاسته دل میان خون بنشسته
چون شمع تنی سوخته جانی خسته
امید گسسته اشک در پیوسته
مائیم ز غم سوخته خوش خوش چون شمع
وز گریه پیوسته مشوش چون شمع
نایافته نور صدق یک دم چون شمع
گم کرده سررشته در آتش چون شمع
در خفیه بسوختم بسی بی آتش
هرگز که چنین سوخت کسی بی آتش
آن می خواهم چو شمع در عمر دراز
کز سینه برآرم نفسی بی آتش
چون نیست نصیب من بجز غمخواری
موجود برای غم شدم پنداری
چون شمع اگر تنم بسوزد صدبار
یک ذره ز پروانه نجویم یاری
تا چند روم که این ره کوته نیست
وز هر سویی که راه جویم ره نیست
چون شمع میان آب وآتش شب و روز
می سوزم و کس ز سوز من آگه نیست
پیوسته ز عشق جان و تن می سوزم
در درد فراق خویشتن می سوزم
من خام طمع به صد هزاران زاری
چون شمع میان پیرهن می سوزم
سر رفت به باد و من کله می دارم
چشمم بشد و گوش به ره می دارم
در گریه و در گداز ماننده شمع
می سوزم و خویش را نگه می دارم
چون صبح به خنده یک نفس خرسندم
چون ابر به گریه نیست کس مانندم
با خنده و گریه کسم کاری نیست
بر خود گریم چو شمع و بر خود خندم
شمعم که ز خود نهان فرو می گریم
می خندم و هر زمان فرو می گریم
بر گریه من چو هیچ کس واقف نیست
خوش خوش به درون جان فرو می گریم
ما بحر بلا پیش گرفتیم و شدیم
قربان گشتن کیش گرفتیم و شدیم
چون اشک به پای اوفتادیم به درد
چون شمع سر خویش گرفتیم و شدیم
شمعم که حریف آتشم می آید
وز اشک همه پیش کشم می آید
در سوز مصیبت فراق تو چو شمع
بر خویش گریستن خوشم می آید
هر لحظه مرا چو شمع سوز افزون شد
وز گریه کنارم چو شفق پرخون شد
در عشق کسی درست آید که چو شمع
از پای درآمد و به سر بیرون شد
داری سر عشق کار از سر درگیر
گر مست نیی خمار از سر درگیر
ور نرم نشد چو موم این رمز ترا
چون شمع هزار بار از سر درگیر
تا هیچ چو شمعت سرو کار خویش است
گردن زدنی بهر سرت در پیش است
چه سود به یک پای ستاده چون شمع
زیرا که هزار سر چو شمعت بیش است