شمع آمد و گفت:هر دم آتش بیش است
و امشب تنم از گریه به روز خویش است
گر می گریم به زاری زار رواست
تا غسل کنم که کشتنم در پیش است
شمع آمد و گفت: موسی جمع منم
اینک بنگر چو طشت آتش لگنم
همچون موسی ز مادر افتاده جدا
وانگاه بمانده آتشی در دهنم
شمع آمد و گفت: جان من می سوزد
وز جان تن ناتوان من می سوزد
سوگند همی خورم به جان و سر خویش
وز سوگندم زبان من می سوزد
شمع آمد و گفت:این چه عذاب است مرا
کز آتش و از چشم پر آب است مرا
سررشته من به دست آتش دادند
جان در غم و دل در تب وتاب است مرا
شمع آمد و گفت: تا تنم زنده بود
جان بر سر من آتش سوزنده بود
شاید که مرا دیده گرینده بود
تا از چه ز سر بریدنم خنده بود
شمع آمد و گفت: آمده جانم به لب است
با کشتن روزم این همه سوز شب است
زین آتش تیز در عجب مانده ام
تا اشک چگونه می نسوزد عجب است
شمع آمد و گفت: از تن سرکش خویش
سر می بینم فکنده در مفرش خویش
هر چند که در مشمعم پیچیده
هم غرقه شوم در آب از آتش خویش
شمع آمد و گفت:من به صد جان نرهم
وز آتش سوزنده تن آسان نرهم
از هستی خویش مانده ام در آتش
تا نکشندم ز آتش سوزان نرهم
شمع آمد و گفت:شخصم آغشته که بود
بود ای عجب از آتش سرگشته که بود
با آتش سرکشم اگر بودی تاب
بازم نشدی ز تاب این رشته که بود
شمع آمد و گفت:در دلم خون افتاد
کز پرده ز بیم سوز بیرون افتاد
من در هوس آتش و کس آگه نیست
تا در سر من چنین هوس چون افتاد
شمع آمد و گفت: عزت من بنگر:
در زیر نهاده شمعدان طشتی زر
چون گوهر شبچراغم آمد آتش
افتاد ازان طشت چو گوهر با سر
شمع آمد و گفت:در دلم خونم سوخت
کاتش همه شب درون و بیرونم سوخت
ای طرفه که آتشی که در سر دارم
چون آب ز سرگذشت افزونم سوخت
شمع آمد و گفت:هر زمان چون قلمم
گاز از سرکین سرافکند در قدمم
بسیار به عجز گاز را دم دادم
هم درگیرد که آتشین است دمم
شمع آمد و گفت: چند سرگشته شوم
آن اولیتر که با سر رشته شوم
هر چند که بی نفس زدن زنده نیم
تا در نگری به یک نفس کشته شوم
شمع آمد و گفت: باچنین کار درشت
تا کی دارم نهاده بر لب انگشت
آن را که به آتش است زنده که بسوخت
و آن را که به بادی بتوان کشت که کشت
شمع آمد و گفت: چون منم دشمن من
کو کس که به گازی ببرد گردن من
گر بکشندم تنم بماند زنده
ور زنده بمانم بنماند تن من
شمع آمد و گفتا: من مجنون باری
ننهم قدمی ز سوز بیرون باری
چون بر سرم آتش جهان افروز است
بالا دارد کار من اکنون باری
شمع آمد و گفت:چند باشم سرکش
برپای بمانده به که تا سوزم خوش
چون هر نفس از کشتن خویش اندیشم
بیرون شود از پای به فرقم آتش
شمع آتش را گفت که طبعی که تراست
در شیب مرا مسوز چون بالا خواست
آتش گفتش که هست بالای تو راست
گر در شیبت بسوزم آن هم بالاست
شمع آمد و گفت: نیست اینجا جایم
تا آمده ام هست به رفتن رایم
گر چه بنشانند مرا هر روزی
بنشانده هنوز همچنان بر پایم
شمع آمد و گفت:من نیم قلب مجاز
مومی که بود نقره چو قلبش بگداز
گر قلب شود موم همان نقره بود
خود موم سر از پای کجا ماند باز
شمع آمد و گفت: جاودان افتادن
به زانکه چو من به هر میان افتادن
از شهد چو موم نقره دور افتادم
بر نقره ازین به نتوان افتادن
شمع آمد و گفت: بر تن خویشتنم
دل می سوزد که سخت شد سوختنم
با هر که درین واقعه فریاد کنم
سر برد و آتشی نهد در دهنم
شمع آمد و گفت: من نیم عهد شکن
یک ذره نبود بی وفایی در من
آتش بر من همه جهان کرد سیاه
من از آتش همه جهان را روشن
شمع آمد و گفت: هر دمم می سوزند
پیوسته ز سر تا قدمم می سوزند
چون گریه و دلسوزی من می بینند
زان فایده نیست همم می سوزند
شمع آمد و گفت: نی غمم می برسد
نه سوختن دمادمم می برسد
شب می سوزم که صبح را دریابم
چون می بدمد صبح دمم می برسد
شمع آمد و گفت:جانم آتشخانه است
وز آتش من هزار دل دیوانه است
من همچو درخت موسی آتش دارم
موسی سراسیمه من پروانه است
شمع آمد و گفت: جان نگر بر لب من
گردون به خروش آمد از یارب من
وین طرفه که روز شادیم شب خوش کرد
در آتش و سوز چون بود خود شب من
شمع آمد و گفت: می بر افروزندم
تا کشتن و سوختن در آموزندم
هرگز چون شمع سایه نبود کس را
از بهر چه می کشند و می سوزندم
شمع آمد و گفت: چون مرا نیست قرار
از پنبه نفس زنم چو حلاج از دار
در واقعه خویش چو حلاجم من
آویخته و سوخته و کشته زار
شمع آمد و گفت:چند از افروختنم
وز خامی خود سوختن آموختنم
چون من نزدم اناالحقی چون حلاج
فتوی که دهد به کشتن و سوختنم؟
شمع آمد و گفت: از چه دل خوش دارم
چون از آتش حال مشوش دارم
آتش سر من دارد و کم باد سرم
گر من سر مویی سر آتش دارم
شمع آمد و در آتش سرکش پیوست
در آتش سوزان که چنان خوش پیوست؟
پیوند عجب نگر که او را افتاد
ببرید از انگبین به آتش پیوست
شمع آمد و گفت: مانده ام بی سر و پای
سر سوخته پای بسته نی بند و گشای
کس چون من اگر چه پای برجا نبود
از آتش فرق، پای من رفت وز جای
شمع آمد زار زار و می گفت به راز
حال من و آتش است با سوز و گداز
من کرده به درد گریه تلخ آغاز
بریده ز من یار به شیرینی باز
شمع آمد و گفت: کیست گمراه چو من
در حلق طناب مانده ناگاه چو من
تا خام رگی چو موم نبود نرود
از جهل به ریسمان فرو چاه چو من
شمع آمد و گفت:آتش و گازست عظیم
زین سرزنش و ازان گدازست عظیم
وین سوختنم که هر شبی خواهد بود
گر بیش شبی نیست درازست عظیم
شمع آمد و گفت:مانده در سوز و گداز
کار من غم کشته کی آید با ساز
گر چه همه جمع را ز من روشنی است
در چشم همه به هیچ می آیم باز
شمع آمد و گفت:مانده ام بی سر وپا
پای اندر بند و سر در آتش همه جا
گاهم بکشند و گه بسوزند به درد
یک سوخته سرگشته تر از من بنما
شمع آمد و گفت: کشته ام هر سحری
پس سوخته هر شبی به دست دگری
چون در سرم آتش است و بر پایم بند
هرگز نبود کار مرا پای و سری
شمع آمد و گفت:این کرا تاب بود
کز آتش تیز بی خور و خواب بود
آبم کند آتش که به من بسته دلست
آتش دیدی که تشنه آب بود
شمع آمد و گفت: اگر لبم پرخنده است
بر خودخندم که چشم من گرینده است
از سر تیزی سرم به پای افکنده است
کان سرتیزی ز آتش سوزنده است
شمع آمد و گفت: بی سرم باید مرد
هر لحظه به سوز دیگرم باید مرد
چون مرده یادم ز سرم باید زیست
چون زنده بی خواب و خورم باید مرد
شمع آمد و گفت:اگر میسر گردد
چندین سوزم ز اشک کمتر گردد
چون در آتش تشنگیم می نکشد
زان می گریم تا دهنم تر گردد
شمع آمد و گفت:زود بیرون رفتم
نادیده ز عمر سود بیرون رفتم
چون عالم را آتش و دودی دیدم
ره پر آتش به دود بیرون رفتم
شمع آمد و گفت:جان غم کش دارم
تن در آتش حال مشوش دارم
می نتوانم دمی که دل خوش دارم
چون سر تا پا برای آتش دارم
شمع آمد و گفت: اینهمه بیچارگیم
زان است که کس نیست به غم خوارگیم
تا پر شد از آن لقمه آتش دهنم
آن لقمه خوشی بخورد یکبارگیم
شمع آمد و گفت:رخت رفتن بستم
در آتش سوزنده به جان پیوستم
چون هر نفسم به گاز سر می فکنند
بر پای که سر نهم که گیرد دستم؟
شمع آمد و گفت: دل گرفت از خلقم
کافتاد ز خلق آتشی در فرقم
چون زار نسوزم و نگریم بر خویش
آتش بر فرق و ریسمان در حلقم
شمع آمد و گفت: این سفر افتاد مرا
کز رفتن آن صد خطر افتاد مرا
سر در کنبم تمام،گویی که نبرد
این کار نگر که در سر افتاد مرا