ای دوست بدان کاین فلک پیروزه
از حلقه جمع ماکند دریوزه
هر کس که کشد دمی ازین پستان شیر
بالغ گردد گر چه بود یک روزه
جبریل به پر جان ما پریدست
کیست آن که نه از جهان ما پریدست
طاوس فلک، که مرغ یک دانه ماست
او نیز ز آشیان ما پریدست
بحر کرم و گنج وفا در دل ماست
گنجینه تسلیم و رضا در دل ماست
گر چرخ فلک چو آسیا می گردد
غم نیست که میخ آسیا در دل ماست
بگذشت ز فرق دو جهان گوهر ما
وز گوهر ماست این عظمت در سر ما
ما اعجمیان بارگاه عشقیم
این سر تو ندانی بچه آیی برما؟
شد در همه آفاق علم شیوه ما
پر شد ز وجود تا عدم شیوه ما
چندان که به هر شیوه فرو می نگریم
هم شیوه ما به است هم شیوه ما
یک قطره ز فقر دل سوی صحرا شد
سرمایه ابرو دایه دریا شد
در هشت بهشت بوی مشک افتادست
زین رنگ که بر رگوی ما پیدا شد
رفتیم و زما زمانه آشفته بماند
با آن که ز صد گهر یکی سفته بماند
افسوس که صد هزار معنی لطیف
از نااهلی خلق ناگفته بماند
ای بس که به خار مژه خارا سفتیم
تا از ره عشق نکته ای برگفتیم
تا ما ز شراب معرفت آشفتیم
خود را بی خود ز خویشتن بنهفتیم
صد در به اشارتی بسفتیم و شدیم
صد گل به عبارتی برفتیم و شدیم
گر دانایی به لفظ منگر بندیش
آن رازکه ما به رمز گفتیم و شدیم
گل های حقیقت بنرفتیم یکی
درهای طریقت بنسفتیم یکی
از بسیاری که راز در دل داریم
بسیار بگفتیم و نگفتیم یکی
چون چنگ ،همه خروش می باید بود
چون بحر، هزار جوش می باید بود
ای هم نفسان بسی بگفتیم و شدیم
زیرا که بسی خموش می باید بود
از نادره، نادر جهانیم امروز
اعجوبه آخر الزمانیم امروز
سلطان سخن نشسته بر مسند فقر
ماییم که صاحب قرانیم امروز
در فقر دلم عزم سیاهی دارد
قصد صفتی نامتناهی دارد
در ظلمت ازان گریخت چون مردم چشم
یعنی که بسی نور الاهی دارد
درویشی را به هرچه خواهی ندهم
وین ملک به ماه تا به ماهی ندهم
چون صحت و امن و لذت علمم هست
تنهایی را به پادشاهی ندهم
که کرد چو بازی مگسی را هرگز
وین عز نبودست خسی را هرگز
آن لطف که با ناکس می کند او
می برنتوان گفت کسی را هرگز
عیسی چو شراب لطف در کامم ریخت
باران کمال بر در و بامم ریخت
چون جان و جهان ز خویش کردم خالی
خضر آب حیات خواست در جامم ریخت
گه یک نفسم هر دو جهان می گیرد
گه یک سخنم هزار جان می گیرد
چندان که ز دریا دلم آب حیات
بر می کشم آب جای آن می گیرد
از دفتر عشقم ورقی بنهادم
وز درس وجودم سبقی بنهادم
هر چند که آفتاب در دل دارم
همچون گردون بر طبقی بنهادم
آمد دلم و کام روا کرد و برفت
از نقل جهان طعم جدا کرد و برفت
طعم همه چیزها به تنهایی خورد
پس نقل به منکران رها کرد و برفت
جمشید یقین شدم ز پیدایی خویش
خورشید منور از نکورایی خویش
در گوشه غم با دل سودایی خویش
بردم سبق از جهان به تنهایی خویش
رفتم که زبان را سر انشا بنماند
جان نیز در انوار تجلی بنماند
ناگفته درین شیوه میان فضلا
دعوی کنم این که هیچ معنی بنماند
دل نیست که نور حق برو تافته نیست
جان نیست که این حدیث دریافته نیست
آن قوم که دیبای یقین بافته اند
دانند که این سخن فرا بافته نیست
ای دل به سخن مثل محال است ترا
سبحان الله! این چه کمال است ترا
چون بر تو حرام است سخن گفتن ازانک
این نیست سخن سحر حلال است ترا
موج سخنم ز اوج پروین بگذشت
وین گوهر من ز طشت زرین بگذشت
نتوان کردن چنین سخن را تحسین
کاین شیوه سخن ز حد تحسین بگذشت
خورشید چو رخ نمود انجم برخاست
فریاد ز جان و دل مردم برخاست
شعر دگران چه می کنی؟ شعر این است
دریا چو پدید شد تیمم برخاست
در وقت بیان، عقل سخن سنج مراست
در وقت معانی دو جهان گنج مراست
با اینهمه یک ذره نیم فارغ ازآنک
گر من منم و اگر نیم رنج مراست
تا کی سخن لطیف نیکو گویم
تا چند ز جان و نفس بدخو گویم
چون نیست کسی که راز من بنیوشد
در دل کشتم تا همه با او گویم
تا روی چو آفتاب دلدار بتافت
در یک تابش جمله اسرار بتافت
گفتم: همه کار در عبارت آرم
خود گنگ شدم چو ذره ای کار بتافت
دل می بینم عاشق و آشفته ازو
جان هر نفسی گلی دگر رفته ازو
شکر ایزد را که آنچه در جان من است
در گفت نیاید اینهمه گفته ازو
یارب ز خور و خفت چه می باید دید
وز تهمت پذیرفت چه می باید دید
بسیار بگفتم و نمی داند کس
تا خود پس ازین گفت چه می باید دید
تا بود مجال گفت، جان، درها سفت
وز گلبن اسرار یقین، گل ها رفت
جانا! جانم می زند از معنی موج
لیکن چه کنم چو می نیاید در گفت؟
در هر سخنی که سر بدان آوردم
تا سر ننهم دران سخن سر کردم
آخر چه دلی بود که آن خون نشود
دردش نکند این سخن پر دردم
بر دل ز هوا اگر چه بند است ترا
بنیوش سخن که سودمند است ترا
خود یک کلمه است جمله پند است ترا
گر کارکنی یکی، پسند است ترا
بس در یقین که می بسفتم با تو
آگاه شوی که من نخفتم با تو
مگذر به گزاف سرسری از سر این
باری بندیش تا چه گفتم با تو
جانم در این قلزم بی پایان سفت
عقلم گل این طارم سرگردان رفت
از بهر خدا تو نیز انصاف بده
کاین شیوه سخن خود به ازین نتوان گفت
آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست
گو از بر من برو که او را دین نیست
دریای عجایب است در سینه من
لیکن چه کنم که یک عجایب بین نیست
ای خلق فرومانده کجایید همه
وز بهر چه مشغول هوایید همه
عطار چو الصلاء اسرار بگفت
گر حوصله دارید بیایید همه
هان ای دل بیدار بخفتی آخر
گفتی که نیوفتم بیفتی آخر
ای جان شده عطار و ز جان آمده سیر
بسیار بگفتی و برفتی آخر
عالم که امان نداد کس را نفسی
خوابیم نمود در هوا و هوسی
ای بی خبران خفته! گفتیم بسی
رفتیم که قدر ما ندانست کسی
زین کژ که به راستی نکو می گردد
ماییم و دلی که خون درو می گردد
ای بس که بگردیم من و چرخ ولیک
من خاک همی گردم و او می گردد
ماییم به صد هزار غم رفته به خاک
پیدا شده در جهان و بنهفته به خاک
ای بس که به خاک من مسکین آیند
گویند که این تویی چنین خفته به خاک؟
با زهر اجل چو نیست تریاکم روی
کردند به سوی عالم پاکم روی
ای بس که نباشم من و پاکان جهان
بر خاک نهند بر سر خاکم روی
عطار به درد از جهان بیرون شد
در خاک فتاد و با دلی پر خون شد
زان پس که چنان بود چنین اکنون شد
گویای جهان بدین خموشی چون شد
گاهی سخنم به صد جنون بنویسند
گاه از سر عقل ذوفنون بنویسند
گر از فضلایند به زر نقش کنند
ور عاشق زارند به خون بنویسند