سوی آن دیوانه شد مردی عزیز
گفت هستت آرزوی هیچ چیز
گفت ده روزست تا من گرسنه
مانده ام لوتیم باید ده تنه
گفت دل خوش کن که رفتم اینزمانت
از پی حلوا و بریانی و نانت
گفت غلبه می مکن ای ژاژخای
نرم گو تا نشنود یعنی خدای
کر نیم آهسته کن آواز را
زانکه گر حق بشنود این راز را
هیچ نگذارد که نانم آوری
لیک گوید تا بجانم آوری
دوست را زان گرسنه دارد مدام
تا ز جان خویش سیر آید تمام
چون ز جان سیر آید او در درد کار
گرسنه گردد بجانان بی قرار