" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

گفت چون تابوت موسی بر شتاب
دید فرعونش که می آورد آب
چارصد زیبا کنیزک همچو ماه
ایستاده بود پیش او براه
گفت با آن دلبران دلنواز
هر که آن تابوتم آرد پیش باز
من ز ملک خویش آزادش کنم
بی غمش گردانم و شادش کنم
چارصد دلبر بیک ره تاختند
خویش را در پیش آب انداختند
گرچه رفتند آن همه یک دلنواز
شد بسبقت پیش آن تابوت باز
برگرفت از آب و در پیشش نهاد
پیش فرعون جفا کیشش نهاد
لاجرم فرعون عزم داد کرد
چارصد مه روی را آزاد کرد
سائلی گفتا که ای عهدت درست
گفته بودی هر که تابوت از نخست
پیشم آرد باز دلشادش کنم
خلعتش در پوشم آزادش کنم
کار چون زان یک کنیزک گشت راست
چارصد را دادن آزادی چراست
گفت اگر چه جمله درنایافتند
نه ببوی یافتن بشتافتند
جمله را چون بود امید یافتن
بر همه باید چو شمعی تافتن
گر یکی زان جمله ماندی ناامید
شب شدی بر چشم او روز سپید
لاجرم گردن گشادم جمله را
خط آزادی بدادم جمله را
ان لعین گر رحمتی در سینه داشت
زان چه مقصودش چو حق را کینه داشت
خلق عالم آشکارا و نهان
جمله خواهانند حق را در جهان
جمله او را خواستند او می نخواست
تا نخواهد او نیاید کار راست
با دلی پر مهر فرعون لعین
خواست از جان قرب رب العالمین
لیک چون حق می نخواست او را چه سود
کانچه بودش آرزو او را نبود
کار از پیشان اگر بگشایدت
هر دمی صدگونه در بگشایدت