ناگهی بهلول را خشکی بخاست
رفت پیش شاه از وی دنبه خواست
آزمایش کرد آن شاهش مگر
تا شناسد هیچ باز از یکدیگر
گفت شلغم پاره باید کرد خرد
پاره کرد آن خادمیش و پیش برد
اندکی چون نان و آن شلغم بخورد
بر زمین افکند و مشتی غم بخورد
شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه
چربی از دنبه برفت اینجایگاه
بی حلاوت شد طعام از قهر تو
می بباید شد برون از شهر تو