یافت پیری یک درم سیم سیاه
گفت برباید گرفت این را ز راه
هر که او محتاجتر خواهد فتاد
این درم اکنون بدو خواهیم داد
کرد بسیاری ز هر سوئی نگاه
کس نبد محتاجتر از پادشاه
از قضا آن روز روز بار بود
پادشه در حکم گیر و دار بود
پیررفت و پیش او بنهاد سیم
شاه شد در خشم و گفتش ای لئیم
چون منی را کی بدین باشد نیاز
گفت ای خسرو مکن قصه دراز
زانکه من بر کس نیفکندم نظر
در همه عالم ز تو محتاجتر
هیچ مسجد نیست و بازار ای سلیم
کز برای تو نمیخواهند سیم
هر زمانت قسمتی دیگر بود
هر دمت چیزی دگر در خور بود
از همه درها گدائی میکنی
تا زمانی پادشاهی میکنی
با خود آی آخر دلت از سنگ نیست
خود ترا زین نامداری ننگ نیست