" rel="stylesheet"/> "> ">

المقاله الثامنه

سالک آمد لوح را رهبر گرفت
چون قلم سرگشته لوح از سر گرفت
لوح را گفت ای همه ریحان و روح
نیست هم تلویح تو در هیچ لوح
قابلی آیات پر اسرار را
حاملی الفاظ معنی دار را
نقش بند حکم دیوان ازل
جمله نقاشی علم و عمل
تا ابد پیرایه ذات تو ساخت
جمله اسرار آیات تو ساخت
هر چه رفت و میرود در هر دو کون
یک بیک پیداست بر تو لون لون
جمله احکام خوش میخوان تو راست
چون نخوانی چون خط خوشخوان تراست
چون محیطی جمله اسرار را
چاره کاری کن این بیکار را
زانکه گر از لوح نگشاید درم
چون قلم از غصه دربازم سرم
زین سخن در گشت لوح و گفت خیز
آبروی خویش و آن ما مریز
من چو اطفالم نشسته بی قرار
بی خبر لوحی نهاده بر کنار
از قلم هر خط که بیرون اوفتاد
من فرو خوانم ز بیم اوستاد
هر زمانی با دلی پر رشک من
می بشویم نقش لوح از اشک من
گر کسی از لوح دیدی زندگی
مرده را لوحیست در افکندگی
حکم سابق صد جهان درهم سرشت
هر دمم زان نقش لوحی درنبشت
لاجرم آن لوح میخوانم زبر
هر زمانی لوح میگیرم ز سر
هر دمم سوی دگر دامن کشند
در خطم از بسکه خط در من کشند
می فرو گیرند در حرفم تمام
می نهند انگشت بر حرفم مدام
مانده ام حیران نه جان نه تن پدید
تا چه نقش آید مرا از من پدید
لوح بفکن ای چو کرسی سرفراز
با دبیرستان نخواهی رفت باز
گرچه بسیاریست خط در شان من
نیست خط عشق در دیوان من
درد من بین بر فشان دامن برو
خط بیزاری ستان از من برو
سالک آمد پیش پیر دردناک
شرح دادش حال خود از جان پاک
پیر گفتش لوح محفوظ اله
عالم علمست و نقش پیشگاه
هر کجا در علم اسراری نهانست
لوح را در عکس او نقشی چنانست
نقش محنت هست و نقش دولتست
هرچه هست آنجایگه بی علتست
کار بی علت از آنجا میرود
محنت و دولت از آنجا میرود