" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

خسروی قصری معظم ساز کرد
اوستاد کار کار آغاز کرد
در بر آن قصر زالی خانه داشت
از همه عالم همان ویرانه داشت
شاه را گفتند ای صاحب کمال
گر نباشد کلبه این پیر زال
قصر نبود چارسو آنرا بخر
تا شود قصرت مربع در نظر
پیرزن را خواند شاه سخت کوش
گفت گشت این کلبه را واجب فروش
تا مربع گردد این قصر بلند
این زمانت رخت میباید فکند
پیر زن گفتا که لا والله مگوی
از فروش این بنا ای شه مگوی
گر ترا ملک جهان گردد تمام
کار حرص تو کجا گیرد نظام
هر کرا حرص جهان از جان نخاست
کی شود کارش بدین یک کلبه راست
ترک این گیر و مرا مپشول هیچ
تا ز آه من نگردی پیچ پیچ
صبر کرد القصه روزی پادشاه
تا برفت آن پیره زن زان جایگاه
شاه گفت آن خانه را ویران کنید
چارسویش با زمین یکسان کنید
هر چه دارد رخت او بر ره نهید
پس بنای قصر من آنگه نهید
پیره زن آخر چو باز آمد ز راه
کلبه خود دید قصر پادشاه
رخت خود بر راه دید انداخته
کلبه را دیوار ایوان ساخته
آتشی در جان آن غمگین فتاد
چشم چون سیلاب از ان آتش گشاد
با دلی پرخون ز دست شهریار
روی را در خاک ره مالید زار
گفت اگر اینجا نبودم ای اله
تو نبودی نیز هم این جایگاه
تن زدی تا کلبه احزان من
در هم افکندند بی فرمان من
این بگفت و با رخی تر خشک لب
برکشید از حلق جان آهی عجب
غلغلی در آسمان افتاد ازو
سرنگون شد حالی آن بنیاد ازو
حق تعالی کرد آن شه را هلاک
در سرای خود فرو بردش بخاک
عدل کن در ملک چون فرزانگان
تا نگردی سخره دیوانگان