بر پلی می شد نظام الملک شاد
چشم او ناگه بزیر پل فتاد
بیدلی در سایه پل رفته بود
فارغ از هر دو جهان خوش خفته بود
گفت اگر عاقل اگر آشفته
هر چه هستی فارغ و خوش خفته
بیدل دیوانه گفتش ای نظام
کی دو تیغ آید بهم در یک نیام
ملک دنیا هست دین می بایدت
آن همه داری و این می بایدت
گر ترا دین باید از دنیا مناز
هر دو با هم راست ناید کژ مباز